روزِ من
با جرعه های تلخِ از شب مانده هايم
می شود آغاز.
تا غروبم
ناگزيريهاست
. حسِّ طاقتسوزِ با بيهودگی دمساز-
انتهای شب
به خود مستانه می گويم
- به نجوايی که ديگر سخت تکراری ست !