|
هشت ساعت سفرِ بی توقف با اتوبوس از لندن ، سخت خسته مان کرده بود . اولین بار بود که به گلاسگو می رفتیم . می خواستیم دوهفته ی تعطیلات را در این شهر و اطراف آن سر کنیم . به محض پیاده شدن از اتوبوس ، به سراغ تلفن عمومی رفتیم . یاسمن با صاحب میهمانخانه صحبتی کوتاه کرد و آمد به طرفم :
- بریم .
در حالیکه به همراه او از خروجیِ ترمینال بیرون می رفتم ، پرسیدم : - کجا می ری با این عجله ؟
و او ، که از فرطِ خستگی ، کمی عصبی به نظر می رسید و ظاهرا حوصله ی توضیح نداشت ، زیرلبی گفت : - دنبال ایستگاه تاکسی .
تاکسی یی را که در آنطرفِ خیابان ، پارک شده بود و راننده اش به ما زل زده بود ، نشان دادم . یاسمن نگاهِ جستوگرش را به سمت من چرخاند و با پی گرفتنِ اشاره ام ، تاکسی را دید . چهره اش باز شد : - اِه . چه شانسی ! این از کجا یه دفه سبز شد ؟
همانطور که به سمت تاکسی می رفتیم ، با شوخی گفتم : - می دونسته که ما همین الان می رسیم .
سوار تاکسی که شدیم ، به راه افتاد ؛ بی آن که راننده ، چیزی از ما بپرسد یا حرفی بزند . من پشت سر راننده نشسته بودم و یاسمن در کنار من . یاسمن نشانیِ منزلِ خانمِ جِی را که روی کاغذی نوشته بود ، به راننده داد . راننده ، نگاهی سریع و بی اعتنا به آن انداخت و به یاسمن پسش داد و ادامه ی راه را گرفت . چند دقیق ی کوتاه در سکوت گذشت . از یاسمن پرسیدم : - به خانم جِی که تلفن زدی ، حرف خاصی نزد ؟ - داشتم به همین فکر می کردم . تنها چیزی که من شنیدم ، یک کلمه ی هِلو ( اَلو ) بود . بعد که من گفتم فلانی ام که از لندن اتاق رزرو کرده ایم و حالا رسیده ایم گلاسگو ، هیچی نگفت . بعد من گفتم ما داریم الان می آیم اونجا . باز هیچی نگفت . آخرش گفتم ما تا یه ربع دیگه می رسیم اونجا و قطع کردم .
من به نشانه ی استفهام ، شانه هام را بالا انداختم . آمدم رویم را به طرف پنجره برگردانم ، که چشمم به آینه ی داخلِ تاکسی افتاد . دوچشمِ ریزِ راننده ، زیرِ ابروهای پُرپشت ، به من زل زده بود ؛ طوری که انگار نیازی نداشت برای رانندگی به جلوش نگاه کند . آنقدر سنگین و تیز نگاهم می کرد که دیگر نتوانستم نگاهش کنم . رویم را به طرف پنجره چرخاندم . خیابانهای تمیز و خلوت گلاسگو مشغولم کرده بود ، که یاسمن زانویم را فشرد . نگاهش کردم . آرام گفت : - این رانندهه همینطور زل زده به من . - ( خندیدم ) نکنه می ترسی تصادف کنه ! ؟ - هان ... نه ... ولش کن .
راننده به کوچه یی پیچید و در مقابل ساختمانی ایستاد . شماره ی ساختمان ، همانی بود که در آدرس روی کاغذی که در دست ما بود ، نوشته شده بود . یاسمن آمد که کرایه ی راه را به راننده بدهد . روی راننده به سمت یاسمن برگشته بود و نیمرخ چپش به طرف من بود . یک گوشواره با نگینی سبز در گوشش بود که تا آن لحظه به آن بی توجه بودم ؛ اما حالا که می دیدمش ، در من خاطره یی را بیدار می کرد که هیچ نام و نشانی از خود نمی گذاشت . از تاکسی پیاده شدیم و به سمت درِ ورودیِ ساختمان رفتیم . من همچنان غوطه در فکر تا شاید نقطه ی مفقوده ی خاطره را پیدا کنم . ناگهان چشمم به چهره ی پیرزنی افتاد در قابِ پنجره ی کوچکِ کنارِ درِ ورودی . به محض افتادن نگاهش به نگاهم ، خود را کنار کشید . به یاسمن که داشت از پله های ورودی ساختمان ، یکی دو قدم پیش تر از من بالا می رفت ، گفتم : - دیدی ؟ - ( به سمت من برگشت و آرام مکثی کرد ) چی رو ؟ - خانمِ جِی رو . - نه . ( و به سمت در ورودی رفت ) . - از پشت اون پنجره دیدمون ( و پنجره ی کوچک را که هیچکس در قاب آن نبود نشان دادم ) .
به پشت در رسیده بودیم . پیش از آن که زنگ در را به صدا دراوریم ، در باز شد و پیرزنی درآستانه با لبخند به لب گفت : - سلام . من خانم جی هستم . ما هم سلامی کردیم و خودمان را معرفی کردیم و وارد شدیم . خانم جی ، امّا آن پیرزنی نبود که در قاب پنجره نگاهمان می کرد . از خانه ی مرتب و تمیز ، بوی خوشِ غذا بر اجاق به مشام می رسید . بوی آشپزخانه . آشپزخانه های قدیمی و آشنا . ما منتظر بودیم که خانم جی اتاقمان را نشان بدهد . او دو صندلیِ راحتی را که در همان راهروِ ورودی بود ، به ما تعارف کرد . ما نشستیم ؛ با ساکهامان بر زانو . گفت : - متاسفم . - ( یاسمن ) : به خاطر چی ؟ - اتاقی را که من برای شما درنظر گرفته بودم ، خالی نشده . اتاق خالیِ دیگری هم ندارم .
مکث . ما به هم با استفهام و استیصال - نگاهی کردیم . خانم جی ادامه داد : - اما باتون یه اتاق رزرو کردم توی همین ساختمونِ بغلی . اگه بخواهید می تونید اونجا برید . - ( یاسمن ) : برای دوهفته ؟ - بله ، البته . از اتاق من هم ارزونتره . به دنبال خانم جِی از خانه اش خارج شدیم و به ساختمان همجوار رفتیم . این ساختمان ، قدیمی تر از محل سکونت خانم جی بود و همه ی در و پنجره هایش کهنه به نظر می رسید . انگار مدتهای طولانی بود که هیچکس به آنها نرسیده بود . فکر کردم شاید به همین دلیل ، ارزانتر از جای قبلی ست . به دنبال خانم جی ، از در کهنه و بازِ ساختمان وارد شدیم و بعد از چند قدم به راه پله یی قدیمی با پله ها و دیوارهای بلند رسیدیم . از پله ها بالا رفتیم . از جلوِ دو درِ بسته ی دو آپارتمانِ روبروی همِ طبقه ی اول ، رد شدیم وخودمان را به طرف طبقه ی دوم بالا کشیدیم و در برابرِ تنها درِ این طبقه ایستادیم . در طول راه پله ، خانم جی چیزی نگفت . ما هم نگفتیم . خانم جی زنگ زد . بلافاصله در باز شد و زن و مردی مُسن ، لبخندزنان ، در آستانه ظاهر شدند و ما را به داخل دعوت کردند . یک لحظه خشکم زد . پیرزن ، همانی بود که در قابِ پنجره ی کوچک ساختمان خانم جی دیده بودم . گیجتر از آن بودم که چیزی بگویم . به دنبال یاسمن و خانم جی رفتم توُ . چند لحظه به سلام و علیک و معرفی معمول گذشت و دانستیم که این دو ، خانم و آقای رابرتسون هستند . زن ، پیرتر به نظر می رسید و به دلیل کهولت و شاید بیماری ، بسیار آرام حرف می زد و حرکاتش به آرامی حرف زدنش بود ؛ با لباس بلند قهوه یی تیره که در کنار همسرش ایستاده بود . مرد ، خوشچهره و پرانرژی و حرّاف بود . مدام حرف می زد و از همان ابتدا هر جمله را با شوخی یی چاشنی می کرد . زن فقط گاهگاهی یک خنده ی ریز و کوتاه می کرد و دیگر هیچ . ما هم ، به طور طبیعی ، با مرد همصحبت شده بودیم و چیزهایی مانند این که راه چطور بوده و هوا در چندروز آینده در آن شهر چطور خواهد بود و ازاین قبیل می گفتیم . اتاقمان را نشان دادند . خانم جِی خداحافظی کرد و رفت . ما به اتاقمان رفتیم . خانم و آقای رابرتسون به همراه ما وارد شدند . اتاق بسیار بزرگی بود با سقف بلند ، و دیوار سمت چپ اتاق از چند پنجره ی به هم چسبیده با شیشه های یکدست تشکیل شده بود . با یک نگاه می شد تشخیص داد که پنجره ها از نوعی نبود که بشود بازشان کرد ؛ تنها قسمت باریکِ بالای آنها را می شد بطور افقی تا نیمه گشود . کنار درِ اتاق ، سمت چپ ، آشپزخانه ی کوچکی بود چسبیده به دیوار، با یخچال و وسائل پخت و پَز . یک تخت یکنفره در گوشه ی دیوار مقابل در کنار پنجره ها ، و تخت دیگر در گوشه ی دیگرهمان دیوار ، درست روبروی درِ اتاق . تلویزیون در کنار شومینه بود و یک مبل بلند و دو صندلی راحتی فضای بین تختها و وسط اتاق را پر کرده بود . صدای آقای رابرتسون مرا به خود آورد : - امیدوارم مناسب باشه .
ما تشکر کردیم و آقای رابرتسون ادامه داد : - چیزی اگه لازم داشتین ، حتما بگین . باز تشکر کردیم و آنها به بطرف در اتاق راه افتادند . خانم رابرتسون ، لبخند برلب ، چیزی گفت که نفهمیدم . تنها از فضا و حالت حرف زدنش خیال کردم که باید چیزی گفته باشد مانندِ بهِتان خوش بگذرد . من و یاسمن از او تشکر کردیم او پیشاپیشِ آقای رابرتسون ، در حال رفتن ، همان خنده ی ریز و مقطعش کرد که از هنگام ورود به خانه آشنایمان شده بود . آقای رابرتسون در آستانه ی در اتاق بود که معمای دیدن چهره ی همسرش در قاب پنجره ی منزل خانم جی ، به یادم آمد . صدایش زدم : - آقای رابرتسون ! معذرت می خوام .
آقای رابرتسون درهمان آستانه ایستاد و با مهربانی پرسید که چیزی لازم دارم ؟
- این خونه خیلی قدیمی و زیباست ؛ خونه ی خانم جی هم تقریبا همینطور بود . قدیما این خونه ها به هم راه داشتن ؟ - فکر نکنم . چطور مگه ؟ - یعنی ... هیچی . متشکرم . من خیلی به خونه های قدیمی علاقه دارم . برا همین همیشه می خوام از همه جزئیاتش سر در بیارم . - حالا وقت دارین . بعدا همه جای این خونه رو می تونین ببینین . البته خیلی هم قدیمی نیست .
و رفت . با رفتن خانم وآقای رابرتسون ، تازه متوجه موقعیت خود و اتاق شدم . ساکهامان رها شده آن وسط ، و یاسمن یله داده بر مبل . من همانطور که بر لبه ی مبل می نشستم ، گفتم : - فقط اشکالش اینه که تختها کیلومترها با هم فاصله دارن . - یعنی نمی تونیم اونارو به هم بچسبونیم ؟ - کاش پرسیده بودیم . ( پاشدم و همانطور که به طرف در می رفتم ) می رم تا نخوابیدن ، بپرسم .
از اتاق بیرون رفتم و در سرسرا قرار گرفتم . تازه توانستم موقعیت جایمان را در خانه بسنجم . آنسوی سرسرا ، روبروی اتاق ما ، یک در دیگر بود شبیه در اتاق ما ف که احتمالا به اتاقی دیگر باز می شد . درست در سمت چپ اتاق ما یک ساعت شماطه دار به دیوار چسبیده بود . و بعد از آن ، دری گشوده بود که با یک سرک کشیدن ، حمام و توالت و دستشویی را دیدم . بعد از آن در، یک راهروِ کوچک بود که به آشپزخانه می رفت . سمت راست اتاق ما ، دری دیگر بود بسته و احتمالا متعلق به اتاقی دیگر . و در سمت راست آن همچنان در امتداد دیوار طرف راست اتاق ما اتاقی دیگر با درِ بسته ؛ اما تنها اتاقی که از آن سرو صدا به گوش می رسید . نزدیک ان شدم و گوش خواباندم ؛ صدای تلویزیون بود و آن اتاق ، ظاهرا ، اتاق نشیمن آقا و خانم رابرتسون . در زدم . جوابی نشنیدم .اندکی مکث کردم و وقتی باز جوابی نیامد ، تردیدم در تشخیصم بیشتر شد . درِ مقابل اتاق خودمان را کوبیدم . بلافاصله جوانی بسیار لاغر ، با ریش تُنُکِ زرد و موهای کوتاه و پوست اندکی سرخ ، بیشتر شبیه روستائیان ، در را گشود و فورا با خوشرویی دستش را به طرفم دراز کرد و خود را معرفی کرد : - جِیسون .
سلام کردم و با او دست دادم . بدون این که به من اجازه ی حرف زدن بدهد ، فورا گفت : - اسمتون چیه ؟ - معذرت می خوام . من عوضی در زدم . با آقای رابرتسون کار دارم .
با همان سرعت و خوشرویی ، در حالیکه به طرف همان دری می رفت که یکبار کوبیده بودم ، گفت : - می دونم . ( و بعد از کمی مکث ) اسمتون چیه ؟ من اسمم را گفتم وتکرار کردم که با آقای رابرتسون کار دارم . جیسون درِ اتاق رابرتسون را چندین بار محکم کوبید تا شنیدم که آقای رابرتسون گفت : - کیه ؟
جیسون در را گشود و من وارد شدم و خودش بازگشت و به اتاقش رفت . با عذرخواهی از آقای رابرتسون که با همسرش ، پشت به در اتاق ، مشغول تماشای تلویزیون بود ، پرسیدم که آیا می توانم تختها را کنار هم بگذارم ؟ و او ، که رویش را به طرف من برگردانده بود، با خوشرویی پاسخ مثبت داد . در چند لحظه یی که در اتاق رابرتسون ایستاده بودم ، خانم رابرتسون حتا یک لحظه هم سرش را بطرفم نچرخاند . انگار هیچکس وارد اتاق نشده است . من فقط گوشه ی لباس قهوه یی اش را می دیدم که از داخل مبل ، بیرون زده بود . به اتاقمان برگشتم . یاسمن درحال خالی کردن کوله پشتی و ساک بود . سرش را به طرفم برگرداند و گفت : - چی شد ؟ - هیچی . گفت هرطوری که می خواین تنظیم کنین . ولی ... فعلا بیا همه کارا رو ول کنیم بریم یه چیزی بخوریم . دیر بجنبیم ، یه وقت این دور و وَر همه جا تعطیل می شه . - ( آرام و با خستگی برخاست ) خُب ، بریم .
یاسمن کلید اتاق را که روی کاناپه رها شده بود ، برداشت و از اتاق خارج شدیم و در را قفل کردیم . در سرسرا هیچ صدایی شنیده نمی شد . یک میز تلفن کوچک و تلفنی بر روی آن در کنار دیوارِ روبروی درِ آپارتمان به چشم می خورد . از آپارتمان بیرون آمدیم و از پله ها سرازیر شدیم . دست یاسمن را گرفته بودم . یاسمن با اندکی نگرانی در صدایش گفت : - چقدر اینجا ساکته !
من که می خواستم تا حد امکان از خراب شدن تعطیلات و سفرمان ، بویژه در همان آغاز سفر، جلوگیری کنم ، به قصد طبیعی جلوه دادن سکوت آن ساختمان قدیمی و دور کردن نگرانی از یاسمن گفتم : - آره ... خوشبختانه . از سروصدای لندن می تونیم دوهفته یی راحت باشیم .
یاسمن جوابی نداد . از ساختمان بیرون زدیم . هوا تاریک شده بود . به سرکوچه رسیدیم . آنسوی خیابان ، چراغهای یک پیتزافروشی به چشم می خورد . گفتم : - امشب باید با پیتزا سرکنیم . امیدوارم معده ی تو تحمل کنه . - ( با مهربانی ) : چاره یی نیست . بریم .
شام مختصری خوردیم و برگشتیم . در اصلی ساختمان ، همچنان باز بود و وقتی ما سعی کردیم ببندیمش ، دریافتیم که چفت و بستی در کار نیست و بسته نمی شود . از پله ها که بالا می رفتیم ، اسامی روی درهای دو آپارتمان طبقه ی اول را به دقت نگاه کردم . اسمها انگلیسی یا اصولا فرنگی نبود ؛ شبیه اسامی ایرانی بود . همانطور که وارد آپارتمان می شدیم ، با تعجب از یاسمن پرسیدم : - اسمهای روی درهای آپارتمانهای طبقه ی اوّلو دیدی ؟ - نه . نگاه نکردم . چطور ؟ - فکر کنم ایرانی اند . - ( درحالیکه کاپشنش را درمی آورد و روی کاناپه می انداخت ) چه می دونم ... ولی می تونن هندی یا پاکستانی باشن . - هوم ... ممکنه .
کتم را روی کاناپا انداختم و شروع کردیم به جا به جا کردن تختها و مبل و صندلیها . ساعت سرسرا یازده بار نواخت . گفتم : - دیدی از این خونه هم صدایی در می آد ؟ ! - اگه این ساعت بذاره ما بخوابیم .
بعد از چند دقیقه یی ، آرایش قبلی اتاق به هم خورد و تختها در قسمت بالای اتاق ، کنار هم قرار گرفت . یاسمن رفت برای مسواک زدن و وقتی برگشت ، با رضایت گفت : - خونه ی تمیزیه . - ( من درحال پوشیدن لباس خواب ) انگار فقط ما دو نفر تو این خونه ایم .
●
روز بعد را به خرید مواد خوراکی و وسائل اولیه ی اقامت چندروزه گذراندیم . چندساعتی را به قدم زدن در حوالی محل اقامتمان و شناخت سمت وسوی محل و موقعیت آن نسبت به مرکز شهر سر کردیم و با مراجعه به نقشه یی که از لندن تهیه کرده بودیم ، دوری و نزدیکی اش را با کوهستان و دریا سنجیدیم تا بعد ، سرِ فرصت ، برنامه ی گشت و گذارِ روزهای آینده را تنظیم کنیم . در تمام طول روز من به این فکر بودم که آیا ماجرای دیدن چهره ی خانم رابرتسون را در قاب کوچک پنجره ی منزل خانم جی ، به یاسمن بگویم یا نه ؟ و تازه ، چگونه بگویم ؟ می ترسیدم که با گفتن آن ، دلهره یی در یاسمن پدید آورم چندان که مجبور که شویم دنبال خانه ی دیگری بگردیم یا اصلا برگردیم به لندن . از طرف دیگر ، حبس آن صحنه در ذهن ، عذابم می داد . به هرحال ، با هر کلنجاری که بود ، سکوت کردم . طرفهای غروب بود و داشتیم به خانه برمی گشتیم . چند صد متری با خانه ی رابرتسون فاصله داشتیم و برای رسیدن ، باید از عرض خیابان طویل می گذشتیم . ایستادیم در کنار خیابان منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده . تریلی یی نزدیک می شد . پشت سرش تعدادی اتومبیل ، بوق زنان حرکت می کردند . یاسمن با شادی گفت : - هی ... عروس می بَرَن !
تریلیِ روباز از مقابل ما رد شد . تنه های بلند و نازک درخت ، بارزده بود و عجیب این بود که به جای پرچم کوچک سرخی که معمولا تریلیها برای اعلام احتیاط به اتومبیلهای پشت سر خود نصب می کنند ، این تریلی ، دو پرچم سبز نصب کرده بود ؛ با عکس بزرگی در قاب در حدود یک و نیم تا دو متر ایستاده روی اتاقک راننده ، رو به ماشینهای پشت سر تریلی . عکس ، ملایی بود که سی و پنج سال پیش ، درگوشه ی مسجدی در قم دیده بودمش . آنزمان چهار ساله بودم و پدرم مرا از تهران به قم برده بود تا ملایی را که بسیار مورد احترام او بود ، ببینم . من آنقدر محو تماشای این صحنه شده بودم که دیگر نه توجهی به ماشینهایی که بوق زنان می گذشتند داشتم و نه به موقعیت خودم و یاسمن ؛ تا یاسمن دستم را کشید و با گفتن این که « حواست کجاست ؟ چراغ سبزه ! » ، مرا به آنسوی خیابان هدایت کرد . چند قدمی که بی هیچ سخنی رفتیم ، یاسمن پرسید : - چرا تو فکری ؟ - اون تریلیه عجیب بود . - چی ش عجیب بود ؟ - عکس یه بابایی رو قاب کرده بود زده بود بالای اتاق راننده ؛ با اون پرچمای سبزِ محمدی ش . - خُب . چی ش عجیب بود ؟ - ...
به ساختمان خانه ی رابرتسون رسیده بودیم . از پله ها بالا رفتیم .پی از رسیدن به طبقه ی اول ، درِ یکی از آپارتمانها باز شد و پیرمردی با ابروهای سیاه و به هم پیچیده و ریش متوسط سفید ، با عرقچین سفیدی بر سر و لباسِ تیره ی مسلمانان پاکستانی و هندی بر تن ، و چیزی مانند عبای مشکیِ نازکی مچاله شده در زیر بغل ، آرام خارج شد . داشتیم از کنار او رد می شدیم . من نگاهم را از او دزدیدم . به انگلیسی سلام کرد . به سرعت ، هِلو یی گفتیم و رد شدیم و به طرف پله های طبقه ی دوم رفتیم . می خواستیم از پله ها بالا برویم که برگشتم دوباره پیرمرد را ببینم . او در حال پایین رفتن از راه پله بود ؛ اما چنان سریع و سبک می رفت که انگار کودک شیطانی بر سطح صاف می سرید . یاسمن که چندپله بالاتر از من بود ، برگشت و با بی حوصلگی گفت : - چرا واسّادی ؟ خیس عرق شده بودم . به طرف بالا دویدم . قلبم با شدت خود را به قفسه ی سینه می کوفت . در جهانی از حیرت و ناباوری بودم .پیرمرد ، پیرشده ی عکس داخل قاب بر بالای تریلی بود . پیرشده ی ملای سی و پنج سال پیش قم . با عجله در آپارتمان رابرتسون را گشودم و وارد شدیم . هیچ صدایی از خانه نمی آمد ؛ غیر از صدای ماشین رختشویی از ته آشپزخانه . ما یکسره به اتاقمان رفتیم و من دو استیک از یخچال در آوردم و شروع کردم به سرخ کردن و یاسمن هم سیب زمینی و مخلّفات آن را فراهم کرد و بعد از نیمساعتی که خوردن این شام طول کشید ، زدیم بیرون به قصد راهپیمایی شبانه ی عادت شده . یکساعتی قدم زدن با حرفهای معمول و درهوای لذتبخش گذشت . در راه بازگشت ، همچنان که در حال خوردن بستنی بودیم ، گفتم : - یاسمن ! ... یاسمن که مکث مرا دید ، گفت : - هان ؟ - من ... و باز که مکث مرا دید ، گفت : - باز چیزای عجیب غریب دیدی ؟ - نه ... یعنی می دونی ؟ ... خب ، خیلی عجیبه . باور کن اگه برات بگم ، تو هم تعجب می کنی . - ( فورا با نرمی و کنایه ) من دیگه عادت کردم که تو دنیای دور و وَرتو عجیب غریب تعریف کنی . همیشه یه چیزایی باید بسازی . - واقعا خیال من نیست .
یاسمن نگذاشت صحبت جدّ ی شود تا بتوانم آنچه را که دیده ام برایش بگویم . من هم اصراری نکردم . زمان به شوخی و خنده گذشت . به خانه بازگشتیم . راه پله ها و خانه ی رابرتسون در سکوت مطلق به سر می برد . برای خواب که آماده می شدیم ، یاسمن گفت : - کتاب گراهام گرین رو آوردی ؟ - آره . - امشب یه داستان از اون بخون .
داستانخوانی بالینی من برای یاسمن ، عادت هردوِ ما شده بود . آنشب ، « چه کسی برج ایفل را دزدید ؟ » را خواندم . اواخر داستان ، دیدم که یاسمن به خواب رفته است . چراغ را خاموش کردم و خوابیدم .
●
از صدای یاسمن بیدار شدم . به خود می پیچید و حالت عُق زدن داشت . از جام پریدم . ساعت نُهِ صبح بود . یاسمن در حال دردکشیدن و به خودپیچیدن گفت : - دارم می میرم . مث اینکه مسموم شدم . - از کِی اینجوری هستی ؟ چرا منو بیدار نکردی ؟ ( به طرف یخچال رفتم و یک لیمو ترش آوردم ) . - ( با ناله ) خوردم . فایده یی نداشت .
نوازشش کردم . نمی دانستم چه می توانم بکنم . او به خود می پیچید و هرچه زمان می گذشت ، حالش بدتر می شد . گفتم : - باید زود بریم بیمارستان . - ( زیرلب ) زنگ بزن به آمبولانس .
از اتاق آمدم بیرون . تلفن گوشه ی سرسرا بود . شماره را گرفتم و بعد از توضیحات دقیق درباره ی این که احتمال حاملگی ، تقریبا صفر است و احتمال مسمومیت از بستنی بوده چون من و او دو نوع بستنی متفاوت خورده بودیم ، تقاضای آمبولانس کردم . نشانیِ خانه را خواستند و من برای آن که آپارتمان را مشخص کرده باشم ، نام رابرتسون را که بر روی در آپارتمان حک شده بود ، در ابتدای نشانی گفتم . سعی می کردم آهسته حرف بزنم تا آرامش مطلق آن خانه به هم نخورد . با اطمینان از این که تا چند دقیقه ی دیگر آمبولانس می رسد ، به اتاق برگشتم . یاسمن روی زمین به خود می پیچید . نوازشش کردم و دستش را در دستهایم گرفتم . نمی دانم چند دقیقه به این منوال گذشت . زنگ درِ خانه را زدند . دویدم بیرون . آقای رابرتسون ، زودتر از من به سرسرا رسیده بود و در را باز کرد . دو نفر با لباس ویژه ی کمکهای اولیه و برانکاردِ تاشده یی در دست ، پشت در بودند . یکی شان که اندکی مسن تر بود ، پرسید : - شما آمبولانس خواستید ؟ آقای رابرتسون با اندکی تردید در کلام و رفتار گفت : - هنوز نه . من با عجله گفتم : - بله ، من خواستم .
دو مرد وارد شدند و به اتاق هدایتشان کردم . آقای رابرتسون ، بی کلامی به اتاقشان رفت . مردها بعد از لحظاتی اطمینان یافتن از این که باید یاسمن را به بیمارستان بُرد ، او را روی برانکارد گذاشتند و به پایین بردند .من هم به همراهشان . چند دقیقه یی بیشتر در آمبولانس نبودیم . در بیمارستان ، دستگاه گوارش یاسمن را شستشو دادند و آمپولی هم به او زدند . گفتن باید یکساعتی روی تخت دراز بکشد تا بتواند سرِ پا بایستد و مرخص شود . درد یاسمن فروکش کرده بود . در اتاقی بودیم که ظاهرا درمانهای اولیه و سرپایی در آنجا انجام می شد . درِ اتاق باز بود و از مقابل آن ، کارکنان بیمارستان در حال عبور بودند . همانطور که من و یاسمن داشتیم آرام باهم حرف می زدیم ، ناگهان من همان راننده ی تاکسی را با گوشواره ی سبزش دیدم که لباس کارکنان بیمارستان را پوشیده بود و از جلوِ درِ اتاق رد شد . فرصتی نبود که به یاسمن چیزی بگویم . از اتاق دویدم بیرون و به قصد یکبار سر درآوردن از این چیزهایی که از نظر من عجیب بود و از نظر یاسمن یا شاید بسیاری دیگر ، عادی ، دنبال راننده ی تاکسی سابق و کارمند آنروزِ بیمارستان را گرفتم . سرِ پیچِ راهرو ، به یکقدمی اش که رسیدم ، بی آنکه صدایش کرده باشم ، سریع برگشت و انگار داشت به پرسشی پاسخ می داد ، گفت : - ببین ! من چند روز درهفته روی تاکسی کار می کنم ، چند روزم اینجا . همین . برگرد برو پیِ کارِت . و در برابر حالت خشکزده ی من ، رویش را برگرداند و راهش را با سرعت گرفت و رفت . من برگشتم به اتاقی که از آن به بیرون دویده بودم . پرستاری داشت با یاسمن صحبت می کرد و مرخصش می کرد . راه افتادیم به طرف بیرون . یاسمن با دلخوری و خستگی از من پرسید : - کجا دویدی رفتی ؟ - منو ببخش . بعد برات می گم . حدود ظهر بود که با تاکسی به خانه ی رابرتسون رسیدیم . وارد که شدیم ، دیدیم برخلاف همیشه ، رفت و آمدی در آنجا هست . دو پیرزن ، که تا آنزمان ندیده بودمشان ، از آشپزخانه به طرف اتاق رابرتسون می رفتند . سلامی کردیم و جوابی شنیدیم و به اتاقمان رفتیم . یاسمن دراز کشید و در دم خوابش برد . من در اتاق قدم می زدم که در اتاق را زدند . یاسمن نشنید و بیدار نشد . در را گشودم . همان دو پیرزن بودند که هنگام ورود ما ، از وسط سرسرا می گذشتند . دختر جوانِ تپل و خوشگلی همراهشان بود . گفتند : - ببخشید ! جارو برقی توی اتاق شماست ؟ - نه . - مطمئنید ؟ آخه هرجا را گشتیم ، پیداش نکردیم ؛ گفتیم شاید پیش شما باشه . - مطمئنم . من اصلا جارو برقی احتیاج نداشته ام . در این چند روزی که اینجا بوده ایم اصلا جاروبرقی استفاده نکرده ایم . - آه ... چندروزه شما اینجایین ؟ ... می دونین ؟ ... خانم رابرتسون مُرد . - ( با حیرت ) : چی ؟ - بله ، امروز مُرد .
من ، ناباور ، خودم را به وسط سرسرا کشیدم و در اتاق را پشت سرم بستم . آن دو پیرزن به اتاق کنار اتاق ما رفتند اتاقی که برای نخستین بار می دیدم که کسی واردش می شود . من از دختر جوان پرسیدم ک - کِی این اتفاق افتاد ؟ - ( چشمهایش اندکی تَر شد ) ساعت دهِ صبح . - آقای رابرتسون کجاست ؟ - رفته دنبال کارهای مربوط به کفن و دفن . - ( به اتاق جیسون اشاره کردم ) پسرشونم نیست ؟ - اون پسرشون نیست . دانشجوست . اینجا اجاره نشینه . من نوه ی خانم رابرتسونم . - آه ... ببخشید ... متاسفم . کمی شوکه شده ام . باورم نمی شود . - متشکرم . کاری هم نمی شه کرد . - اگه به من احتیاج داشتین ، حتما صدام کنین . - متشکرم .
برگشتم به اتاق و در را پشت سرم بستم . پشت به در چندلحظه ایستادم تا بر حواسم مسلط شوم . یاسمن را دیدم که هنوز بیدار نشده بود . شروع کردم به قدم زدن در اتاق ، با تلاش برای پیداکردن پاسخ این که به یاسمن چه بگویم و چگونه بگویم ؟ هیچ حدسی نمی توانستم بزنم که یاسمن با شنیدن آن خبر چگونه برخورد خواهد کرد . خواهد ترسید ؟ خواهد خواست که بلافاصله از آنجا برویم ؟ به هرحال ، بدیهی بود که نمی شد این خبر را از او پنهان داشت. در همین فکرها بودم که یاسمن چشمهایش راگشود و خابالود پرسید که کجا رفته بوده ام . - هیچ جا . فکر کرده بودن که جاروبرقی ممکنه توی اتاق ما باشه . ابروهاش را به حالت تعجب درهم کشید . من ادامه دادم : - می خوای پاشی ؟ ... بهتری ؟ - آره . - می تونی میوه بخوری ؟ می خوای برات بیارم ؟ رفتم به سراغ یخچال و همینطور که میوه ها را در ظرفشویی می شستم و در ظرف می چیدم ، گفتم : - امروز عجیبه . خونه شلوغه . - ( همینطور که لبه ی تخت می نشست ) چه خبره ؟ - نمی دونم . مهمونای رابرتسونن . فکر کنم خانم رابرتسون مریضه . - مگه کسی به ت گفت ؟ - نه ، ولی حالتی که دیدم ... یکی دو تا زن از آشپزخونه ، شیشه های آب و دوا دستشون بود ، می بردن به اتاق رابرتسون . - خانم و آقای رابرتسونو دیدی ؟ - نه . - بابا تو هم ! ... حتما پارتی دارن . - آخه این وقت روز ؟ تازه ... نمی دونم . - ( همینطور که گلابیهای قاچ شده را در دهان می گذاشت ) تازه چی ؟ - ( با شیطنت ، حالت شوخی گرفتم ) اگه خانم رابرتسون مرده باشه ، چی ؟ - باز هم تو خیال مصرف کردی ؟ ! - باور کن ! آخه عجیبه توی روز اینهمه مهمون . - دیروز دیدمش . حیوونی ... چرا باید بمیره ؟ - ( با همان شیطنت ) اگه مرده باشه ، چی ؟ - ( درحالیکه از جایش برمی خاست ) تو هم چه علاقه یی داری به حرف زدن از مرگ . ( رفت سراغ یخچال و چند استیک بیرون آورد و گذاشت کنار ظرفشویی ) تو اینارو سرخ می کنی تا من برم یه دوش بگیرم ؟
رفتم سراغ وسائل آشپزی . یاسمن درحالیکه حوله اش را برمی داشت ، گفت : - فقط حدود ده دقیقه دیگه بیا سری به م بزن ، می ترسم یه وقت سرم گیج بره . - باشه ، میام سر می زنم .
حدود ده دقیقه بعد رفتم به سراغ یاسمن . دوش گرفته بود و آمده بود در محوطه ی دستشویی و داشت خودش را خشک می کرد . گفت که شامپویش را که در حمام گذاشته بوده ، پیدانکرده ؛ و با شیطنت افزود که خانم رابرتسون از شامپوش خوشش می آمده . بوسیدمش و از محوطه ی دستشویی خارج شدیم . باز در سرسرا رفت و آمد مهمانان بود . آقای رابرتسون از اتاقشان آمد بیرون و به طرف آشپزخانه راه افتاد . لباس شیکی پوشیده بود و ریشش را به دقت تراشیده بود . سلامی کردیم و او هم ، طبق معمول به گرمی ، جوابی داد و پرسید : - به تون خوش می گذره ؟ تشکر کردیم . باز پرسید : - حالا راحتین ؟ من فوری پاسخ دادم : - بله . متشکرم . ما از روز اول توی این خونه راحت بودیم . و به طرف اتاقمان رفتم تا یاسمن هم به همراه من بیاید . اما یاسمن از آقای رابرتسون پرسید ؟ - خانم رابرتسون چطوره ؟ - مُرد . تمام شد . یاسمن حیرتزده : - شوخی می کنین ؟ آقای رابرتسون درحالیکه دستهایش را به هم می زد ، گفت : - نه ، جدّی ست . تمام شد . امروز مُرد . ( و بلافاصله ادامه داد ) شما چطورین ؟ چی شد که رفتین بیمارستان ؟ - آه ... خوبم . متاسفم . - متشکرم . - چه ساعتی ؟ - ساعت ده . ( یاسمن به من نگاهی کرد . آقای رابرتسون ادامه داد ) امروز وقتی آمبولانس اومد ، من تعجب کردم . آخه من زنگ زده بودم به دکترش ، نه به آمبولانس . دکترش هنوز نرسیده بود و اون مُرده بود . قلبش از کار ایستاده بود . خب ، می دونین ؟ خیلی مریض بود . شما چی ؟ شما خوبین ؟ - آره . یه آمپول مسکن و احتمالا ویتامین و این چیزا به م زدن . معده م مریضه . گاهی درست حالتی مثل مسمومیت به م دست می ده . شما مواظب خودتون باشین . - سعی می کنم .
من که تا آن لحظه شاهد و شنونده ی خاموش یاسمن و آقای رابرتسون بودم ، برای آن که بدانم جنازه همچنان درخانه است یا نه ، از آقای رابرتسون پرسیدم : - حالا می خواین چه کنین ؟ منظورم اینه که برنامه ی کفن و دفن و این چیزا ... - فردا شب می ریم کلیسا و پس فردا هم دفنش می کنیم . یاسمن فوری گفت : - اگه کلیسا هم نتونیم بیایم ، برای دفن ، حتما خواهیم آمد . - پس ، خبرتون می کنم . ( و رو به هردوِ ما کرد ) شما حالا خوبین ؟ تشکر کردیم و به اتاقمان رفتیم . چندلحظه گذشت تا در اتاق را زدند . آقای رابرتسون بود : - ویسکی می خورین ؟ - ( من گفتم ) : الان ؟ - اگه دوست دارین بیاین اتاق ما .
تشکر کردم و او رفت . در را بستم . یاسمن گفت : - برو . حالا دعوت کرده . اگه نری ، بَده . منم شاید بیام . ولی تو الان برو . - پس تا موهاتو خشک می کنی ، من میرم و میام .
درِ اتاق رابرتسون برای نخستین بار باز بود . به درِ گشاده زدم و وارد شدم . چند نفر ، ازجمله همان دوپیرزن که به دنبال جاروبرقی آمده بودند ، و نوه ی خانم رابرتسون و آقای رابرتسون ، روی مبلهای دور اتاق نشسته بودند . آقای رابرتسون مرا به مهمانان معرفی کرد . با آنان دست دادم و روی مبلی نشستم . طبق خواسته ام آقای رابرتسون لیوان ویسکی بدون آب و یخی به دستم داد و درحال نوشیدن ، گفتگوهای عادی با مهمانان را شروع کردم . یکی از آنان مردی بود تقریبا شصت ساله با سری طاس و اندکی چاق ، که در کنار من نشسته بود و مدام بلند بلند از من می پرسید که کجایی هستم ، شغلم چیست ، کِی ازدواج کرده ام و ... وبا هرپاسخ من ، به شکلی غیرعادی ، شانه هایش را چندبار بالا و پایین می انداخت و بلند بلند و بی حالت می گفت : - اوهوم . اوهوم . بسیار عالی . اوهوم . اوهوم . بسیار عالی . اوهوم . اوهوم ... و این اوهوم اوهومِ او ، عینا بغبغوی کبوتری را تداعی می کرد . با هرپرسش و هر اوهوم اوهومِ او ، زنان حاضر در اتاق ، از خنده ، ریسه می رفتند ؛ بطوریکه نوه ی آقای رابرتسون از شدت خنده چندبار اشکهایش را پاک کرد . من در این میانه ، مانده بودم که چه کنم . از مرد پرسیدم : - شما چه می کنید ؟ - من سرهنگِ بازنشسته ی ارتش بریتانیای کبیرم ( و از جایش ، به احترام ارتش بریتانیای کبیر ، برخاست و نشسست ) . در حین چرخیدن نگاهم به مهمانان ، یکی از خانمهای مسن که دختر خانم رابرتسون بود ، با حرکت دست و سرش به من فهماند که مرد کنار دستی ام که شوهر او بود ، اندکی خل وضع است . من هم با حرکت سر به او فهماندم که فهمیدم . پس از نوشیدن گیلاسی دیگر ، در میان خنده های اتاق ، از مهمانان خداحافظی کردم و به اتاقمان برگشتم . یاسمن داشت جلوِ آینه آرایش می کرد . کنارش نشستم . گفت : - یعنی ... خانم رابرتسون کلیساست ؟ - حتما . به هرحال ، پیدیاست که توی خونه نیگرش نداشتن . فرداشبم میرن کلیسا برای آخرین دیدار . حتما توی همون کلیسا گذاشتنش . - نه دیوونه ! حالا حتما سردخونه س . فردا برای مراسم می برنش کلیسا .
ناهار را خوردیم و زدیم بیرون . گشتی در شهر زدیم . از موزه ی معروف آقای مکینتاش دیدن کردیم ؛ که من هیچ خوشم نیامد بیشتر ، زیرزمین کلیساهای دوره ی تفتیش عقاید را تداعی می کرد . دیروقت به خانه برگشتیم . قهقهه ی مستانه ی مهمانان و رفت و آمد آنان در خانه ، امکان خوابیدن نمی داد . بسیار دیرخوابیدیم و دیرتر از معمول از خواب برخاستیم . تصمصم گرفتیم بعداز ظهر را در یکی از شهرکهای سبز و پرآب اطراف بگذرانیم . تا بالوخ نیمساعتی راه بود . حدود ساعت سه بعدازظهر به آنجا رسیدیم . چندساعتی را به قدم زدن کنار دریاچه ی زیبای بالوخ و قایقرانی بر آب دریاچه گذراندیم و برگشتیم به سمت ایستگاه قطار. در راه ، یاسمن به فروشگاه بزرگی اشاره کرد و گفت : - نیمساعتی تا رفتن قطار وقت داریم . بیا بریم از اون فروشگاه خریدی بکنیم . داخل فروشگاه که شدیم ، یاسمن گفت که شامپویش را پیدا نکرده و بهتر است در این فرصت یک شامپو بخرد . فروشگاه شلوغ بود و امکان گشتن سریع نبود . یاسمن به مرد جوانی که پشت به ما روی زمین نشسته بود و اجناسی را در قفسه می چید ، نزدیک شد و پرسید : - معذرت می خوام . قسمت شامپوها کجاست ؟ هنوز حرف یاسمن تمام نشده بود که مرد صورتش را برگرداند و صداهای بلندِ شبیه ضجّه ومطلقا نامفهوم ، ازخود درآورد و همزمان دستهایش راهم با حرکاتی نامفهوم تکان داد . پیدابود که لال است . اما چقدر تهاجمی و با صدای بلند می کوشید به ما چیزهایی بگوید ! از این حرکت و صدای بلند نامفهوم ، چنان جا خوردیم که چندقدمی به عقب پریدیم . رنگ از روی یاسمن پریده بود و قطعا از روی من نیز . چرا تنها پاسخگوی ما لال باید باشد ؟ چند نفر که در همان لحظه از کنار ما می گذشتند ، فقط کمی ما را و مرد لال را که مشغول ادامه ی کارش شده بود ، نگاه کردند و رفتند . ما آرام برگشتیم و از فروشگاه بیرون آمدیم . بعد از چند دقیقه سکوت و گام برداشتن به سمت ایستگاه قطار ، گفتم : - بازم من خیالبافی می کنم ؟ یاسمن سرش را به طرف چشم انداز نامعلومی چرخاند و هیچ نگفت . قطار به موقع آمد و برگشتیم به گلاسکو . خانه همچنان شلوغ بود و میگساری ادامه داشت . شام مختصری خوردیم و برای مسواک زدن که بیرون رفتیم ، آقای رابرتسون داشت از دستشویی خارج می شد . مثل همیشه ، خوش و بشی کرد و بعد هم دعوتم کرد ، باز به ویسکی ؛ که محترما رد کرد و گفتم که خسته ام ومی خواهم بخوابم . از او برنامه ی دفن خانم رابرتسون را پرسیدم و قرارشد که ساعت دَهِ صبح روز بعد ، به گورستان جنوبی شهر برویم . ساعت سرسرا یازده بار می نواخت که خوابم برد . من بسیار به ندرت خواب می بینم ؛ یا دقیقتر : بسیار به ندرت خوابهایم به یادم می مانَد. هرچند که آن شب ، خواب نمی دیدم . چیزی بود بین خواب و بیداری ، شاید . مثل مواقعی که آدم از ورطه ی خواب به درآمده اما کاملا بیدار نشده و چیزها و صداهایی که در اطراف خود می بیند و می شنود ، خیلی شفاف نیست و بیشتر فکر می کند که دارد خواب می بیند . ولی من که خواب نمی دیدم . همیشه آدم وقتی با منظره یا حادثه یی بسیار حیرت انگیز و باورنکردنی روبرو می شود ، می گوید انگار دارم خواب می بینم . در اتاق ، آرام باز شد و خانم رابرتسون در همان لباس بلند قهوه یی اش وارد شد و آرام به طرف یاسمن رفت . حرکاتش هیچ فرقی با پیش از آن دو روز ی که ندیده بودمش نکرده بود . به یاسمن که نزدیک شد ، روی تخت نیمخیز شدم و به اعتراض ، طوری که یاسمن بیدار نشود ، گفتم : - چیکارش دارید ؟ اون خوابیده . آرام و با احتیاط ، نگاهی به یاسمن انداخت و بعد درحالی که به سمت من برمی گشت ، گفت : - می خواستم مطمئن شم که خوابه . نورِ شفافِ روز از پنجره به صورتش می خورد و من می توانستم لرزش گاهگاهیِ لبهایش را ، که همیشه با او بود ، ببینم . آمدم برخیزم ، گفت : - چرا پا می شی ؟ هنوز وقت داری ! درحالی که روی تخت می نشستم و ملافه را از روی خودم کنار می زدم ، گفتم : - نه . بسه . دیشب خیلی زود خوابیدم . ساعت چنده ؟ و آمدم برخیزم که دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام فشرد تا مانع برخاستن من بشود . خودم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم . او هم قدمی به عقب برداشت و باز نورِ روز به نیمرخش تابید . گوشواره ی سبز گوشِ چپش چشمم را زد . با عصبانیت گفتم : - اَه . و رویم را برگرداندم . او همچنان که روبرویم ایستاده بود ، گفت : اصلا فکر نکن که این چیزِ مهمی ست . از اینا همه جا پیدا می کنی . چیزی رو که همه جا می ببینی ، چرا باید اینقدر برات تعجب آور یا مهم باشه ؟
خنده های کوتاه و ریز و مقطعش ، در پیِ مکثِ بعد از هر جمله ، مرا بیشتر عصبی می کرد . گفتم : - از چی حرف می زنین ؟ گوشواره را از گوشش جدا کرد و با دستهای لرزان به طرف من گرفت : - اگه پیش خودت باشه ، دیگه هیچوقت برات مهم نیست . و خنده های ریز و مقطع را ادامه داد . من همانطور که به گوشواره نگاه می کردم ، دستم را با تردید و آرام ، برای گرفتنش پیش بردم . گفت : - بگیر ! مالِ تو ! دیگه هیچوقت از دیدنش تعجب نمی کنی . - ولی همیشه برای من مهمه که بدونم ... - ( حرفم را قطع کرد ) تا وقتی مالِ تو نیست .
گوشواره را گرفتم . او به محض گذاشتن گوشواره در دست من ، در میان خنده های ریز و مقطعش ، به طرف در اتاق رفت . دمِ در ایستاد : - اگه حوصله ندارین ، با من نیاین قبرستون . من خودم می تونم برم . و از اتاق خارج شد . تازه دانستم که خیس از عرقم .
|