شعر

شگفتی

توجه: باز شدن در یک پنجره جدید. PDFچاپنامه الکترونیک

آخرین به روز رسانی در جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۰۵:۳۰ نوشته شده توسط Administrator جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۰۵:۲۰

 

 

شگفتی ام از حضورِ دوباره ام است

از این دوباره تازگی   از بهاره ام است

شگفتی ام از جهانِ من از نگاهِ تو   ناگهانه شدن

شگفتی ام از نگاهِ من از جهانِ تو    بی کرانه شدن

شگفتی ام از نور

                     در اعماقِ تاریکی ست

شگفتی ام از لحظه های شکفتن

و جلوه های حضور

 

شگفتی ام از نظمِ واژه های پریشان به بامِ شعر

و چهچهِ آرامِ این قناری مست

-          در آینه ی همواره جیغِ جنون

شگفتی ام از دوباره شدن بی هر چه نفرت و کین

و آهوی جانم که بی خیال

                   یله بر گرمجانیِ آفتابِ فرودین

 

 

شگفتی ام از حضورِ تو در آغازه ی من است

در عشقِ پُرآوازه ی من است.

 

واشینگتن، 15  فروردین 1389

 

پیشکش

توجه: باز شدن در یک پنجره جدید. PDFچاپنامه الکترونیک

آخرین به روز رسانی در شنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۵۱ نوشته شده توسط Administrator جمعه ۲۰ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۸

  

همه واژه هایم به پایت

همه اعتمادِ نگاهم

همه آفتابی که شعرِ مرا گرم کرده ست

و دریای آرامِ تنهاییِ من

که بی تابی ام را چنین نرم کرده ست

همه خاطراتم

همه آسمانی که چشمک زدنهاش را می شناسم

و شب را

             ستاره

                      ستاره

میِ ناب

می نوشم از ماه

همه مستیِ هرشبانه م به یادت.

همه راههایی که رفتم

هدفهای پیدا که دارم

همه جاده هایی که بی انتهاست

حضورِ توهّم

                  یقین

هر دمی در خیالم در اندیشه ام

هر سکوتی که در برگهایم

                                به ناچار

می ریزد از رنجِ پائیزیِ ساقه هایم

هر انبانی از آب

                     در ریشه ام

هر جهانی که از آرزو می تراشم

همه خوابهایم به یادت، برایت.

 

واشینگتن، چهارم اسفند 1388

 

فانوس

توجه: باز شدن در یک پنجره جدید. PDFچاپنامه الکترونیک

آخرین به روز رسانی در شنبه ۱۴ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۲۳:۰۰ نوشته شده توسط Administrator شنبه ۱۴ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۲

 

فانوس

 

نگاهت به فانوس

در ژرفنای کبودی

و دریا

         سراسر تلاطم

و فریاد.

 

چه در جانت آید به هنگام خواهش؟

به جز ناب خواهی

به جز یاد.

 

نگاهت به ژرفای آن گمکجایی

                                     که چون باوری ناگزیر

می بینی اش قایقی مانده آن دوُرها  روُی دریا

و موجاخروشی که بر موجِ دیگر چون آوار می ریزد و اوج دیگر...

هیاهوی ویران شدن

                         موج دیگر...

 

چه در جانت آید به هنگام خواهش؟

به جز دل به دریا زدن

چنگ در بطن رؤیا فکندن

و فانوس را بر کفِ بی قرارت نشاندن

و رفتن...

 

واشینگتن، نوزدهم بهمن 1388

 

 

 

   

روگرداني

توجه: باز شدن در یک پنجره جدید. PDFچاپنامه الکترونیک

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۵۶ نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۱۷


صبورييک زمان از من مي آمد بَر
ولي اکنون
چه گويم باز؟
مرا تلخايِ هستي
کز پسِ ديروز
تا امروز
گسترده ست ،
مي گويد که بايد راهِ ديگر زد
-         و ديگر ساز .

جهان
از تلخيِ خويش است
کاينسان ترشرو؟
وين ماه
از زشتا و تلخايِ جهان است اينچنين رو برگرفته
-         ابرپوشي پيشه کرده ست ؟
و باري، اينچنين آيا جهان تنها به مرگ انديشه کرده ست ؟

جهان
شايد به تلخي خو بگيرد
ماه
شايد
تا زمين مي چرخد از ما رو بگيرد .
من
ولي
ديگر نه با روًياي ماه ام اُلفتي هست ،
نه مي خواهم که درچشم انتظاري
شرمسارِخويشتن باشم .

و هنگامي که يکسان جامه ي تقدير،
هرکس را شبيهِ ديگران کرده ست ،
من شادم
اگر من مثلِ من باشم .


مهدي فلاحتي ، 11 فروردين 1381

 

بی قراری

توجه: باز شدن در یک پنجره جدید. PDFچاپنامه الکترونیک

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۰۱:۳۵ نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۱۵

تقلاي شعري که بي تاب مانده ست در پشتِ آن پشته هاي غباری

و آواز شبگرده يي مست

که تلخاي اندوه را بر لب کاغذم مي نشاند ،

مرا بيشتر مي کشاند سوي بي قراري .


 

وطن!

در چه حالي؟

که هربار

اين شعر

پرمي کشد تا که بربام ات آرام گيرد ،

هراسیده تر باز می آید و

پشت آن پشته ها مي نشيند به زاري .


 

کجايي؟

که هربار

مي خواهم اين خستگي هاي خود را به دوش ات گذارم ،

حضورت غياب است

بغض است اين حلقه ي آشنا درگلويم)

که باري ، خيال است پندارِ هر ماندگاري )


 

وطن!

آه ...

مي دانم اين دودِ از کومه هایت بلند ،

آهِ دلِ مادران است ،

که چشم انتظارند و جانپاره هاشان به دندانِ هاری

و مردانشان

شرمسارانه بر سفره ی خالی از هر بهاری .


 

درآن روزگارِ محک بودنِ پهلوانی ،

وطن!

کودکانت فتادند

- چون برگِ زرین -

به خاک .

جوانی نمانده ست این روزگار

نمی آید از هیچ سویی سواری .

 

 

شب از نیمه بگذشت و شبگردِ پیر،

هنوز از تو می خوانَد از خشکسالی که اکنون ؛

و از قحطسالانِ پیرار و پاری .

ولی ، من ، وطن!

همچنان کودک ام

دوست دارم بگویم که دریات پُر

موجهایت خروشان

و رود ست همواره جاری .


 

مهدي فلاحتي - لندن- 10 مارس 2007

   

صفحه 13 از 13