شاعری بزرگ و ناشناخته در ایران

  

              

پریتیش ناندی ، شاعر انگلیسی زبانِ هند ، به سال 1947 در ایالتِ بیهار در خانواده یی متوسط متولد شد . زندگی هنری اش را از سال 1967 با انتشار مجموعه شعر آنِ خدایان و درختان مقدس آغاز کرد . او بی وقفه تاکنون در هر زمینه که توان و فرصتش را داشته ، به ارزشهایی ماندنی دست زده است – در شعر ، ترجمه ، فیلمنامه نویسی ، فیلمسازی ، برنامه سازی برای تلویزیون .

اما آنچه نام ناندی را با درخشش خیره کننده یی در جامعه ی ادب و هنرِ هند می نمایاند ، شعرهای اوست که با زبان و سبکی مستقل ، از دیگرشاعران معاصر هند ، متمایزش می کند . ناندی از معدود شاعرانی ست که در آغاز جوانی ، شهرت کم نظیری یافت و شعرهایش بارها به زبانهای گوناگون ترجمه شد . ناندی ، بیست و هشت ساله بود که شعر کلکته ! اگر باید تبعیدم کنی ، به عنوان شعر برگزیده ی دهه ی هفتاد میلادی ، نام او را در کنار شاعران بزرگ و ماندگار هند قرار داد .

چند نمونه از شعرهای پریتیش ناندی را در اینجا ملاحظه می کنید ؛ اما اگر می خواهید با ناندی و شعرهای او بیشتر آشنا شوید ، با نشر باران در سوئد – که ناشر مجموعه یی ست از شعرهای ناندی با ترجمه ی این قلم ، تماس بگیرید

نشاني پست الکترونيک ناشر : baran@mail.bip.net

 

 

 

           کلکته ! اگر باید تبعیدم کنی ...

 

کلکته

اگر باید تبعیدم کنی ،

لبانم را خونین کن

پیش از آن که من بروم !

 

فقط  کلمات اند

                    که می مانند

و نازِ انگشتانِ تو بر لبانِ من

کلکته !

بسوزان چشمهایم را

پیش از آن که درونِ شب بروم

 

اجسادِ سربُریده ی کوچه های  داکوریا

جوانهای پیکرکوفته با مغزهای منفجر

و بیدارْمانیِ شامِ ساکتی

که به خیابانِ  پاتال دانگا می بَرَدت

جایی که تیربارانت می کنند

بی آن که به دل ، کینه یا نفرتی داشته باشند از تو

 

کلکته !

اگر باید تبعیدم کنی ،

بسوزان چشمهایم را

پیش از آن که من بروم

 

از فرازِ بنای  اُچتُرلونی

به زیرت می افکنند

و یکایک ، دنده های شکسته در پسِ پستانهای لهیده ات را

شکنجه می کنند

اندوه و شوردلی را

در چشمهای نگرانت

                           می درند

و نیزه هاشان را

میانِ دو رانَت فرو می کنند

کلکته !

کنارِ پیکرِ جاراساندالایک

چاک چاکت می کنند

 

به دو جانب

دستهایت را می بندند

و از صلیبی صامت

آویزت می کنند

و آنگاه که سکوتت تظاهرِ اعتراضِ تو باشد ،

تمام ِ آن کلماتی را

                        که برای بیانِ سکوت خود یافته ای ،

اعدام می کنند

کلکته !

بر آن ستونِ چوبین

آتشت می زنند

کلکته !

از تمامِ نفرتِ خود

                        در گوشتِ تنت

                                           پشته یی ساز !

و در میانِ اندوه و یأ سِ پیکرت

خاموشانه آتشش زن !

اگر احساست

به احساسِ هنگامِ انتحار

                              مانند است ،

به سویِ سوناگاشی روانه شو

و در غرورِ خشک و عبوسِ زنی

                                           که مشتاقانه مُرد ،

شرکت کن !

 

کنارِ نمایشخانه ی  اوجالا منتظرم باش !

برایت خونِ آن جذامیِ جویده دستی را خواهم آورد ،

که دچارِ جنون شد ،

پیش از آن که گرسنگی و مرگ

زخمهایش را بکاوند .

 

خستگیِ زنی را نشانت خواهم داد ،

که نزدیکِ  چیت پور

آن سویِ رنجِ محض

مُرد .

 

قفسهای  بورابازار  را نشانت خواهم داد

آن جا

        که هیجان

پنهان می شود در لای لایِ چین و چروکِ باکرگانی

که در انتظار بی حاصلِ جنگی بدونِ شهوت جنسی و جاذبه اش

پیر می شوند .

تنها هوسی موهن

در چشمهاشان به جای می مانَد ،

از آن پس که رانهایِ هیجانی شان

زمستانش فرا رسد .

 

دوره گردی را نشانت خواهم داد ،

که کلکته در چشمانش بود و مُرد .

 

کلکته !

اگر باید تبعیدم کنی ،

ویران ساز تواناییِ ادراکم را

پیش از آن که من بروم .

 

------------------------------------------------

*  داکوریا و پاتال دانگا ، دو محله است در کلکته ، بسیار پرجمعیت و فقیرنشین که بخشی از این جمعیت را افراد و خانواده های آواره تشکیل می دهند .

* اچتورلونی ، بنایی ست در کلکته ، که زمان سلطه ی استعمار انگلیس ، استعمارگران به یادبودِ ژنرال انگلیسی به همین نام ، ساختند . این بنا امروز مملو از شعارهای سیاسی ست .

* جاراساندالایک ، سربازی ست دلاور در حماسه – سرودِ مهابهاراتا .

* سوناگاشی ، محله یی ست معروف در شمال کلکته ، محل اجتماع و نمایش روسپیان .

* اوجالا ، نمایشخانه یی ست در جنوب کلکته ، محلِ قرار ملاقاتها .

* چیت پور و بورابازار ، دو محله ی تجارتی و پرجمعیت در کلکته است . در دل این محلات ، خانه هایی ست که روسپیان درآنجا کار می کنند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تنْ زدگی

 

توده یی از باد

به کوچه ی بیزاری

                          سرریز می کند

 

او منتظر است

گرسنه

در یک دست نارنجک و در یک دست خاطره

 

درد

میراثِ زمین خواهد بود /

 

 

 

 

 

 

هماغوشی

 

پاهایت

به پاهای من پیچیده ست

 

چاهِ خالی

به یادِ خورشید است

 

و باز

لحظه

         لحظه ی عشق است /

 

 

 

 

 

 

سادگی

 

تا لبانم بر لبانت می نشیند ،

سکوت می کنی

 

زبانم

جویای پاسخی ست

 

نرم و آرام

در آغوشِ من رها می شوی /

 

 

 

 

 

فرزندِ آبِ نیلی رنگ

 

فرزندِ آبِ نیلی رنگ !

فرزندِ خشمِ من !

چه آوازی برای ما می خوانند

                                       این محبوبه های شب ؟

 

اینجا که کوهها مُردند

و آشوب و خشمِ گداخته ی آتشفشانشان .

این مُشتِ از یاقوت سرشار .

اینجا که آتشناک و آتش بود .

 

فرزند آب نیلی رنگ !

فرزند خشم من !

از میانِ ویرانه های آبشاران

خورشید را به ما بِدِه !

از ژرفای میهنِ دریاچه ها

میهنِ صیاد و صید به میراث بُرده .

 

با جلوه ی غریبِ خواب

تن آسوده می کنیم

اینجا

که علف شوره زار می روید

بر لبه ی پیوندگاهِ زمین و آسمان

در انتظارِ تابستان

بدونِ آدمکشان . /

 

 

 

 

 

 

آنِ خدایان و درختانِ مقدس

 

هستند مردگانی

مانند ماسه

مانند ماه

که شانه هاشان چندان توان نداشت ،

تا بارِ خورشید را تاب آورَند .

 

چنگ به دیوانگی زدند و

هر راهی که رفتند ،

به ناچار

            همزمان

به یک مکان رسیدند .

محو چون صفرها شدند و در تولّدشان مُردند .

ابوالهولانِ خسته

                      در بیابانها

                      با زبانی از آتش

گولهایی زائیدند ،

بی آن که شِکوِه از دردِ زایمان کنند .

 

می خواستند آتش و گُل را بشناسند ،

که با مُردگان آمیختند .

 

غمناک

در خاک چالِشان کردیم

و آن گاه

قدّیسشان خواندیم .

 

بگذار برای به خاطر آوردنِ نامهایی که در سکوتی ممنوع

از خاطرمان رفت ،

بکوشیم .

بگذار سر به دیوانگی زنیم

 و گر ناگزیر از تظاهریم ،

بگذار فقط در دعاهامان شِکوِه کنیم . /