در خواب و در بيدارخوابي هايم آوازت
سراسر
آسماني را به آتش مي کِشد.
از کجاي شهرِ بي روزن فرا مي خواني ام ؟
اي صيحه ات يادآورِ آن سوگِ جاري
در پسِ دورانِ با افسونِ مردم
پنجه در پنجه !
اي لحظه هايت
هر يکي
قرني
سراسر
زهر در جامِ شکسته !
آرزوي دست و پا بسته به رويِ تختِ شلاق و شکنجه !
از کجاي شهرِ بي مأمن فرا مي خواني ام ؟
آغوشِ سرماکُش به رويت مي گشايم
بوسه
مرهم
مرهمي از بوسه بر گلزخمهايت مي نشانم
سر به روي شانه هايت
نرم
نجوا مي کنم :
شهر
خالي گشته از آن واژه هاي نفرت و نفرين
- توهّم
رحم
بي رحمي
شکستن
التماس و
وهن
وحشت
بندِ بي روزن
سياهي
سنگباران ... -
شهر
سرشار است از انسان .
□
آه
رؤياوش !
کجايم من ؟
سراسر
آسمانم آتش است امشب .
مهدي فلاحتي
۱۷ آبان۱۳۸۴
|