تازه شدن
بیا بنشین
کلون اندازِ در را گو
که در را باز بگذارد .
نیازی نیست
ماندن چشم در راهِ کسی
اینگونه بر درگاه .
شناسایی م
چندان ما
که هر کس یار می خواهد ،
خود از درگاه می آید .
مگر چشم انتظارِ ابر
چقدر این خاکِ محنت خیزِ پُرگلزار
بوده ست ؟
( نشد بارانِ ابر آید
ولی بارانِ اشک آمد)
بیا بنشین .
زمانی در به رویِ هرکه ما بیگانه اش دیدیم ،
بستیم
به روی هرکسی کو آشنا با دوستی ، همسایه یی بود .
ولی اکنون که یک همسایه حتّا
- دوستی دیگر نمانده ست ،
به خود گویی م
باری ،
آن زمان
در قلب ما
از مِهر
تنها
سایه یی بود .
بیا بنشین
در و دروازه ی این قلعه می باید همیشه باز باشد
شاید از این پس
کمی از هولِ آن دورانِ تاریکی گُزیدن محو گردد .
بیا بگذار تا مهتاب
از دروازه راحت بگذرد
هرگوشه را روشن کند
تا ما ببینیم آنچه را با ما درونِ قلعه بوده ست
- آنچه هایی را که همچون افتخارات کهن
پندار ما را سخت آلوده ست :
شماری کورْموش و گورکن
با استخوانهایی که شاید از یکی از ماست
نزدیک ،
چند تندیسِ هیولاوَش
و شمعی سوخته
در انزوای قلعه ی تاریک .
مهدی فلاحتی ، لندن 3 تیر 1381
24 ژوئن 2001
|