هر صبحدم
جامي پُر از آفتاب مي نوشم
و انبوهه ي گندم هاي ممنوع را
در کشتزارِ رابطه خرمن مي کنم
هر غروب
در اندوهِ خماريِ آفتاب
مي سوزم
و چشمهايم را
- سرخ
به شامگاهِ خاطره مي دوزم .
مهدی فلاحتی - ۲۷ دي ۱۳۶۹