نمي دانم حضورِ کيست
گهگاهي
که از ديروز
تا امروز و ازفرداي من شايد
نشان مي آورَد با هم .
نه چون رؤياي آن بانوي رقصان است،
تا من
خسته از تکرارِ آن
وايَش گذارم .
نيست
حتّا چهره ي اسرارآلودي که درقابِ مسينِ ماه
هرشب سويِ آن ره مي سپارم .
چيزي ازديروز دارد
ـ چيزي ازدامانِ خيس ازاشکِ نوزادي
که نادانسته مي گريد .
وچيزي دارد ازپيشانيِ پُرچينِ مردي غرق در انديشه هايي دوُر،
کو دانسته مي گريد .
و از آينده چيزي نيست
جز شايد
همين رنگين کمان
کزچشمِ بي رنگش ـ به سانِ مُردگان ـ
برچشمِ من
مايل شده ست .
وانچه مي مانَد ازاين مَنظر،
حضورِ ترسِ موهومي ست
بر من
کاينچنين
سنگين و سنگين
وِل شده ست .
مهدی فلاحتی - ۶ ارديبهشت ۱۳۸۱
|