شعر
جز اين کلمات نيستم جز اين کلمات که در حضورِ تو جان مي گيرندو درنگاهِ تو با من عشق مي ورزند و شعر مي شوند و يک لحظه حتّا که چشم بگرداني ، باد اميد مي بندد ربودنِ چند واژه را و لحن ولهجه ي من تلخ مي شود و رنگِ هر واژه مثلِ لبهاي سرما کبود ؛ و شعر به لکنت مي افتد - کلامي ميانِ بود و نبود- درست مثلِ اين سطرها که مي خواني .
کجايي ؟ کجاست نگاهت ؟ خودت که خوب مي داني !
۸ شهريور ۱۳۷۵ ، مهدی فلاحتی
|