شباواز
کاش
در خواب
تو را می دیدم .
نیمشب از کوچه های تنگ
پُرشتاب می گذشتم
و جانم همه فریادِ درد بود از خراشِ پنجه ی ترس
- که مرا به دنبالِ خویش
بی شکیب
می کشید .
آه ...
شانه ات آرزوی بلندِ من بود
آنگاه
که به دشتِ فراخ
پای نهادم
و بر گذشته ی خوفناکِ خویش
آرام گریستم .
نیمشب
گاه افتان و گاه خیزان
ناچار و برهنه پای
بر خاکِ سرد می رفتم
و باد
تابوتِ خاطره را می بُرد .
آه ...
شانه ات آرزوی بلند من بود
آنگاه
که فریادِ گریه ی من در صیحه ی باد می ریخت .
ماه درآمد
نزدیک
نزدیک تر آمد
چندان
که نرمگونه ی خود را به گونه ی من داد .
ناگهان امّا : ابر ؛
( هرگز ندانستم این غبارِ کبود ،
از کجا میانِ ماه و من آمد ؟ ) .
آه ...
شانه ات آرزوی بلند من بود
آنگاه
که خسته از خویش و از بی خویشیِ پیش رفتن
- در این کویرِ کبود ،
توانِ فریفتنِ خویشم
با ماه
در پسِ ابر رفته بود .
آسمان
( که حسرت پرواز را
نگاه آدمیان
در جای جایش نقش کرده بود )
با زمین درآمیخته
- سنگین
سرد -
و زمین
بویِ نعشِ دفن ناشده می داد .
آه ...
شانه ات آرزوی بلند من بود
آنگاه
که در سیاهیِ محض ،
خدای گم شده بود و من
به جستنِ خویش
نامِ تو را فریاد می زدم .
نیمشب بود و
خواب ...
نیمشب است هنوز ...
مهدی فلاحتی ، پاریس 15 مرداد 1370
|