و رنج چندقرنیِ ماندن درون ثانیه ها
درست
عقربه های ساعتِ ازکارمانده یی .
چنین که مانده ام از رفتنم چه می پرسی ؟
درست
وقتِ وزیدنِ این باد؛
و تنها صدا
خشاخشِ خشکیدگی ماست .
چنین که خاک می شوم از رُستنم چه می پرسی ؟
■
و این روزها
که می آیند
از درون کشاکش باران و شب در آن کوهسارِ دور
با ابرهای سیاشان
- سنگهای گور-
و من که نخواهم دید
دیگر
نه آفتاب و نه هیچ خیال منتظری را .
و این سنگ
- سنگین ترینِ عقربه ها -
سقفی درست بر فرازِ سرم
در گردشی از خیال
بر صفحه ی ساعتِ ازکارمانده یی .
|