نامه
آشنا جان سلام !
بی خبر از هیچ کجایِ جهانم
بی خبر از تو نیز
دیری ست .
پُر خبر از هرکجایِ جهانم
پر خبر از تو نیز
در خیالم .
تصویر می کنم
هر صبح وشام
تصویر می کنم
جهان را
چنان که می خواهیم .
ساعت کجاست در تصویر ،
تا بگویمت در کجای زمان ایستاده ام ؟
نقشه ی آبهای زمین کجاست ،
تا بگویمت در کجای زمین
در ژرفنای کدام دریا
ایستاده ام ؟
حضورِ من اینجا
حضورِ حوصله است .
نه می پاشم از هم
نه جانِ بایسته یی م هست .
چشمهای تو همواره چیزی بود ،
که هرگزم توانِ معنایشان نبود
- آهو وشانِ بی مأوا ؟
آشوبدلانِ بی غوغا ؟
جهانِ من نیز بدینگونه است .
روزگاری بود ،
که آفتاب از شرق می تابید
و دخترِ باران
تنپوشِ خیسِ خود را
بر سر درِ خانه ی ما می آویخت .
روزگاری
که عریانیِ دخترِ باران بود
زلال
چون قطره های شرم .
روزگاری
که در خیال می آید
و تا دست به آن می سایم ،
محو می شود .
راستی ،
موهایت را کوتاه کرده ای
- هم اندازه ی عمرِ عشق ؟
عمر عشق
هماره چه کوتاه است !
به اندازه ی عمرِ آه
- اگر که برآید .
آشنا جان !
غروب من اینجا
- چون تمامِ غروبهای سال در هرکجای زمین
زیباست .
احساس می کنم
گونه های تو را دست
دیگر
نمی توانم سود ؛
گونه های خورشیدِ سرخگونه را نیز .
یادش بخیر !
صبحدمانی
که رنگ غروب بود
و اشکریزان
تکواژه های سُرب را
به نجوایی گنگ
تکرار می کردیم .
اینجا سرب
سینه ریزِ دخترکانی ست ،
که خوابهای نشئگی شان را
در چشمهای هرزه تعبیر می کنند .
و هیچ حادثه یی نیست .
و لحظه های همانند ،
سلولهای مرا پیر می کنند .
آشنا جان !
حادثه را بنویس !
از حادثه ها بنویس !
مهدی فلاحتی ، پاریس 26 مهر 1370
|