چنانم خسته کز من هيچ ديگر بر نمي آيد دَمي پاروکشيدن .
خيالم بسته بود آنسان که يا ساحل به من نزديک ،
يا من مي توانم
عاقبت
پيمانه بر ساحل بگيرم .
نيست چيزي جز همان دريا
که از آغاز
مي ديدم
ميانِ ماست .
( مرا چالاکيِ انبوهِ ماهي هاي بازيگوش
سويِ بيشتر پارو زدن مي بُرد
و من انديشه يي هرگز نمي کردم
که منزلگاهِ ماهي ها
همين درياست.)
و همچون پيش
اين قايق
- که فرسوده ست
اين پارو،
نشانِ خستگي ها و تقلاهاي من بر متنِ درياست .
چنانم خسته کز من هيچ ديگر بر نمي آيد
مگر
آرام خفتن
بر همين قايق
که شکلِ ناتواني هاي من بر متنِ درياست .
مهدی فلاحتی- ۱ آذر ۱۳۸۲
|