کندوی رفته با باد
در بوران و در تاریکیِ هول آوری که هیچ شنیده نمی شد جز صدای انبوهِ گامها
که با من تند می دویدند
بر درازنایِ راه ،
برابرِ من
ناگاه
چشمهای تو رخشید
( آی !
کندوی پُرعسل ...)
فریاد کشیدم :
تلخکامان !
جهانِ زیبایی
نگاهش کنید !
کندوی نورتابِ عسل ...
هیچکس امّا انگار
هیچ صدا جز رمارمِ گامهای خود را نمی شنید .
انبوهِ سایه ها
شتابزده می رفتند ،
باروی نیم شکسته ی شهر را ویران کنند .
فریاد کشیدم :
تلخکامان !
بیهوده می دوید
یافته امش
مگر به جستنِ کندو نمی روید ؟ ...
هیچکس امّا انگار
هیچ صدا
جز رمارم گامها
- که دور می شد از من-
نمی شنید .
حیرانِ چشمهات
چندان به نظاره ایستادم
تا باد
تو را و چشمهای تو را
با خود بُرد .
بازآمدند
با نعشهایی بر دوش
و اشکهایی
که در بورانِ شب محو می شد .
فریاد کشیدم در باد :
تلخکامام به جستن زیبایی آمده اند
تا در آن محرابِ چشمها
نعشها را دفن کنند .
کجاست آن نورتابْ کندوی پرعسل ؟
هیچ صدایی به پاسخ نبود
جز جَراجَرِ باران و شیونِ باد
که هنوز
می موید و می بارد
در یاد .
مهدی فلاحتی ، هانوور- 8 آذر1369
|