با تو می آید و می رود نفس .
از آن زمان
که صدایم زدی به نام ،
هرگز نشد
که بدانم چیزی درست
از جانِ پُرتفاوتِ آزادی و قفس .
چندان مرا بسته ز چارسو به سوی خود ،
کاندامِ خواب هم
وقتی مرا کشیده به آغوش ،
بوی تو را
به رؤیای ماهنشانه پراکنده می کند
وینگونه در نیاگه من
شعر را
از حضور تو آکنده می کند.
مهدی فلاحتی - لندن 10 فوریه 2001
|