از شوقِ ديدنت
من پشتِ پا زدم
بر هيچِ اين جهان و به هر پوچِ اين جهان .
اُمّيدِ روسفيدي از اين عُمرِ زشتروي
يا اضطرابِ دَمي روُسيا شدن
اندوهِ عصرِ آهن و تنهاييِ تبر
وقتي به خاک مي فتد اين سروِ سبزْ تن ،
بر هيچِ اين جهان و به هر پوچِ اين جهان
من پشتِ پا زدم .
چون پشتِ پا زدم
بَر بود و بَر عدم ،
ديگر
صداي پرسشِ آئينه هم خموش .
□
وانگه که شوقِ بودن با يارِ مست و نوش ،
بينم نمانده بيش ،
انديشه يي کنم
- شايد
بر سرنوشتِ خويش .
مهدی فلاحتی- ۹ بهمن ۱۳۸۲
|