همين سويِ پنجره
نفرت از سرسرايِ خامُشِ تاريک
مي گذرد .
چيزي ميانِ جذبه و ترس
در تو مي ماند .
خيالِ اينکه درآنسويِ پنجره شايد ... ،
حضورِ لحظه ي سال مانندست .
نمي توان دانست :
چه فاصله يي ست
ميانِ دو ديوار .
فقط خيالِ اينکه به ديوار،
نشسته پنجره شايد .
به سرسرايِ خامُشِ تاريک
نه معنايِ واژه ، نه رنگ .
خيالِ اينکه درآنسويِ پنجره شايد ...
خيال مي کنم
حضورِ تو را
که چون من و با من
در من ،
خيال مي کني حضورِ پنجره يي را .
درونِ يکسره تاريک ،
چه فرق مي کند :
چگونه است
چهره ات
و پيکرت .
صداي قلبِ تو امّا بهانه يي ست ،
که بدانم خيال مي توانم کرد
خيالِ اينکه همين سويِ پنجره شايد ...
مهدی فلاحتی ، پاريس- ۳۱ مي ۱۹۹۵
|