غروبانهجانم غروب مي کندو کلماتعرق مي ريزندهنوزو خستگي از ديوارِ بلندِ حوصله بالا مي رود،تا درآنسويشايدخنکايِ شبِ کوتاه رابر تيره ي پشتِ خيسِ خويشحس کند.- اينغروب نيست ،روزِ رنجيده ست .ايننسيم نيست ،رؤياي کويرِ تفتيده ست .هرچه نيست و هرچه هست ،مي دانم که روز گذشته استجانم غروب کرده است .پاریس ، 23 می 1993 - مهدی فلاحتی
|