گفتم که هر شب اگر نيست ،
امشب که خسته ترم من ،
بايد که جانِ جهان را
با بوسه يي بگدازم .
آتش نگيرد اگر جان ،
از يادِ آنهمه باران ،
شايد که بوسه ي اين دَم ،
پاسخ دهد به نيازم .
يادش بخير !
(چشمانِ منتظرت را
در باد و هرشبِ باران درمتنِ آينه گويم)
يادش بخيرو دريغ از
آن خيلِ ماهيِ سرخي
کز بي حواسيِ موج
لغزيد و رفت و گريخت .
روًياي ما
- همه دريا
پيوندِ هر شبه اش را
از خوابِ تشنه گسيخت .
گفتم حضورِ تو ؛
امّا
باري ،
حضورِ دريغاست
ياد است و ياد و به جز ياد ،
ابري که هرشبِ بارِش
درفکرِبارِشِ فرداست .
مهدی فلاحتی- ۳۰ آبان ۱۳۸۱
|