منِ يک :
با من بگو
رؤيا چه شد ؟
- رنگي که بر دريا زدي -
با من بگو
دريا چه شد ؟
- اينگونه چون خيس آمدي -
دريا چه شد درپشتِ سر؟
آن يک جهانِ هاي و هو
آن باد و موجِ پشت و روُ
آن ماهيانِ سرخ روُ
دريا چه شد درپشتِ سر؟
منِ دو :
نمي بيني آيا
که چشمم نشان ازهمان رنگِ درياست ،
که درشعرت انگار
مفتونِ رؤياست ؟
نمي بيني آيا
که گيسوي خيسم
علفهايِ ژرفايِ درياست ؟
و اندامِ زيبايم آغشته با بويِ دريا
درونِ رگم يکسره خونِ درياست ؟
منِ يک :
بس کن فريبِ خويشتن !
دريا چه بوده ست از ازل ،
جُز بطنِ رؤياهايِ من ؟
بس کن فريبِ خويشتن !
خاک است و اين افسردگي
معنايِ انسان مُردگي
هرسو نگاهت مي فتد ،
گوراست و خاموشانگي .
منِ دو :
صدايي اگرهيچ ديگر به گوشَت نيايد
ازاعماق
و نوري کزآن دوُر
گهگاهکي جلوه مي پاشد اين سوي ،
يک لحظه حتّا به چشمِ تونيست ،
بسا حسرت امّا به جانِ من است
که با من
چنين مرگ
در يک تن است .
مهدی فلاحتی - ۱۱ فروردين ۱۳۸۱
|