هنوزش ببين
جانِ دريا به لب نيست
و امواج
گهگاه اگر پُرشتاب ،
فقط سوگِ مارا مکرّر کنند
- به وقتي که درحجمِ دريايِ لَخت
جان مي کَنند .
هنوز آنچه گوشِ هراسِ من است ،
هياهويِ مرغانِ ماهي- شکار است
و دريا
چنان غرق انديشه گويا
که از هرچه هست اين هياهو
کنار است .
هنوز از همه لاي و گِل
که دريا مي آرد به ساحل
نشان از يکي گوهر از يک صدف نيست
و آنچه عزيز و دريغاست ،
نَفَس هايِ خونينِ ترسيده ي ماهيان است .
جز اين ، هيچ دريا به کف نيست .
مهدی فلاحتی ۲۳ مهر ۱۳۸۱
|