همينيم
باري،
نهالي شکسته
درختي سرافکنده از بي بر و باري اش
و بادي
که آسيمه سر
سويِ هر گورِ زرّينه يي مي دود
بر سر و رويِ خود مي زند
عاقبت
گِرد مي پيچد و
جانِ خود را به سويِ دگر مي کشد
- خسته از اينهمه زاري اش.
همينيم و
باز
اين تگرگي که روُ سويِ ما دارد
انگار بايد ببارد.
همينيم
افتاده امّا چنين در کمينيم.
مهدی فلاحتی - ۱۵ آبان ۱۳۸۱
|