در آینه
نامه به یک زندانی مانده میان تمکین و مرگ
پیداتر از آشنایی ات با ترس ،
بیدادِ خستگی ست
- این تازیانه ی کوبان برچارجانبِ اندام
و چشمِ کم سویِ خاطره برجاده های آمده لرزان
( یک پرده اشک
پندارِ خشکِ نبودن را
پرواز می دهد )
چه بوده سراسر ؟
جز تکه آینه یی
تا من هماره درآن نیک بنگرم
و با خویشتن
چنان سخن گویم صاف
که آینه
سالها
خش برندارد هیچ
( یک پرده اشک
امّا
حضورِ فاصله است
میانِ آینه با من )
آنجا
- در آن حوالی آوار-
درونِ آینه از ترس می گریند
و یا به خاطرِ شرم
شاید
همیشه آینه خالی ست
اینجا
منم
و آینه یی صاف .
تصویرِ توست
امّا
به روی پرده ی اشکی
میانِ آینه با من .
مهدی فلاحتی ، لندن 9 اسفند 1376
|