آتش گرفته جهانم
خواب بودم من انگار
در هزاره ی تسلیم .
کوهه
کوهه
خاکستر
و رشته ی ماروارِ دود
از گوشه
گوشه ی شهر .
باد
خاکسترِ ویرانه ها را کنار می زند
تا جهانِ گُر گرفته به چشم درآید :
- دخترک آشنایم ؛
که یک شبِ سرشار از تپش
برابرِ چشمهایم
روسپیان
تکه تکه اش کردند .
- مزرعِ بی بار ؛
که خیش به گردن بر آن کشیده شدم سالها
تا قارچِ آلوده به زهر بروید و
گشنگانِ شهر را بدان میهمان کنند .
- جسم خسته ی من ؛
که هر شبِ سرشار از تپش
دیوانه وار می دوید
و در ژرفنای شب
- نومید،
به خواب هزارساله آرام می گرفت .
ای قرنهای دور !
دیگر به آن هزاره ی تسلیم ،
یک لحظه چشم نمی توانم دوخت .
تصویرِ گاه گاهِتان نیز
خوش باد اگر در آتش سوخت .
مهدی فلاحتی ، 11 تیر 1369
|