|
|
با سيمين بهبهاني (شاعر، قصهنويس، ترانه سرا)
مهدی فلاحتی كليد وخنجر ( قصه های کوتاه ) نويسنده: سيمين بهبهاني ۲۷۰ صفحه انتشارات سخن، تهران
« برابر يك دكان كليدسازي ايستاده بودم. يك جا كليدي محكم ميخواستم كه حافظ كليدهايم باشد. چشمم به يك خنجر افتاد. بيرون از غلاف چرمين، براق با دولبهي برنده، يكسو صاف و درخشنده مثل الماس براي قطع رگ و عصب و عضله. يكسو مضرس مثل دندان درندگان براي خردكردن استخوان. در شعرهايم بسيار از خنجر سخن گفتهام، اما هرگز گمان نميكردم چنين هول انگيز و چندشآور باشد. از صاحب دكان پرسيدم به چه درد ميخورد؟ مثل آنكه با كودكي سر وكار داشته باشد، لبخندي زد و گفت: براي بيابان و جنگل است ديگر. ميپرسيد دربارهي وقايع اخير، كشتار دگرانديشان و نويسندگان، چه ميانديشم؟ احساس ميكنم چيزي مثل همان خنجر كه ديدم، ميان جگرم مانده. اگر تكان بخورم، بيشتر ميخلد؛ بيشتر ميدرد. بيزارم ازرياها و تزويرها. چه كساني ميكشند و به نام دين ميكشند؟ چه كسي مباح ميداند ريختن اين خونهاي لعلي را كه سوزندگيشان زمين را ميخراشاند؟ و خفه كردن اين فريادهاي حق را كه پس از خاموشي، جهان را ميخروشاند؟ چه بايد بگويم؟ ماموران امنيتي ميكشند و شهر را به ناامني ميكشند. براي چه؟ به دستور كه؟ خدايا زين معما پرده بردار. يك جا كليدي محكم ميخواستم كه حافظ كليدهايم باشد، حافظ مظاهر امنيتم. چشمم به خنجر افتاد». (كليد وخنجر ازكتاب كليد وخنجر).
*** «كليد وخنجر»، قصهها و غصههاي سيمين بهبهانيست در يك دفتر دويست وهفتاد صفحهيي. اين دفتر از پنج بخش تشكيل شده است. بخش اول، روايت كودكيست كه شرح تنها ديدار سيمين با پروين اعتصامي در همين بخش است. بخش دوم، قصههاست: ‹‹زني سبكتر از هوا››، راويست كه مرده است و اطرافيانش را دارد بعد از مرگش باز ميبيند، بيآنكه آنان ببينندش. ‹‹سنگ را آرامتر بگذاريد››، روايت يك روسپيست بعد از مرگ او از چگونگي رفتار آدميان با جنازهاش وچگونگي داوري اين مردم دربارهي او. ‹‹اصل ژاپوني››، تاكسيست ومناظرهي مردم درآن به هنگامهي جنگ ايران و عراق که راوي بايك آدم حكومت طرف ميشود. ‹‹ اكرم كوتوله ›› ، راوی خوش قلب روسپيست، وحقه بازي وفساد آدمهاي به ظاهر محترم پولدار. و‹‹طوطي›› جايگزيني يك زندگي خانوادگيست با يك طوطي كه تمامي حس خواننده را همين طوطي يكجا به خود جلب ميكند. بخش سوم كتاب، با اين عنوان اصليست: ‹‹برخون چگونه بناشد››. ‹‹كليد وخنجر›› كه عنوان كتاب از همين مطلب گرفته شده ‹‹دونامه›› و ‹‹ تا سپيدهيي كه تيغ بركشد›› ازمطالبيست در اين بخش، كه بطور مستقيم به ماجراي قتلهاي سياسي پائيز ۷۷ در ايران پرداخته است. ‹‹ شوبارسفربند››، عنوان اصلي بخش چهارم كتاب است كه سوگنوشتههاي سيمين بهبهانيست دربارهي شاعراني كه درسالهاي اخير در ايران و در خارج از ايران، درگذشتهاند و بخش پنجم يادگزاره هاست؛ گزارشي به تاريخ از موقعيت قلم و اهل قلم در ايران امروز. مرگ و سرگشتگي و تنهايي انسان، ويژگيهاي بيشتر اين مطالب است. اما افزون براينها ريسماني ديگر تقريباً نيمي از نوشتههاي اين كتاب را به هم متصل ميكند: هويت زن در برابر جهان پدر سالار موجود؛ هويت دوگانهي زن دربرابر اين جهان: ستم شدگي وگاه پذيرش اين ستم و غرق شدن در ستمشدگي، و همزمان پرخاش وستيزندگي با ريشهها و هم مظاهر اين پدرسالاري.
*** س- خانم بهبهاني! قبل از هر چيز بفرمائيد كه چرا فضاي نوشتههاي اين كتاب با فضاي شعرهاي شما اينقدر متفاوت است؟ درقصههاي اين كتاب، دو نكته برجستهتر است: يكي مرگ و نگاه انسان بعد ازمرگ به محيطش، و ديگر دلواپسي و نگراني و تنهايي انسان. در شعرهاتان عمدتاً پيامآور زندگي و شادابي و اميد هستيد ولي در قصه هاتان بسا اين گوهره عكس است.
ج- من هنوز دقت به اين موضوعي كه ميفرمائيد نكردهام. شايد شعر چون از جوش و خروش درون ميآيد انسان در حالت هيجان زدگيست؛ بويژه كه شعر من هميشه با موسيقي همراه است، هميشه وزن دارد و اين وزنها به هر حال مقداري تحرك به شعر ميدهد. ولي نثر، وزن ندارد و آرام پيش ميرود. شايد نثر مناسبتر باشد براي نگاهي كه من به زندگي از لحاظ به قول شما مرگ دارم. و اما، اين كتاب ‹‹كليد وخنجر››، مطالبش درست زماني نوشته شده كه همين مرگ بيش از هر چيز به چشم ميخورد. يادم ميآيد كه در سال ۷۷ ، هركس ميپرسيد: چطوري؟ ميگفتم مشغول قاقاخوردنم. ميگفتند: يعني چه؟ ميگفتم كه مردي از دست عزرائيل گريخت و رفت در يك مهد كودك يا كودكستاني، و آب نباتي گرفت و شروع كرد ليسيدن؛ كه يعني من كودكم؛ تا عزرائيل رهايش كند. عزرائيل آمد و او را پيدا كرد و گفت: اينجا چه ميكني؟ مرد گفت: من ني نيام... دارم قاقا ميخورم. عزرائيل گفت: قاقا ميخوري؟ زود قاقاتو بخور، ميخوام ببرمت ددر. مادر آن سال، چنين حالتي داشتيم. بيشتر اوقات، منتظر همين مرگ بوديم. و به كوچه و خيابان كه ميرفتيم، همه جا ناچار بوديم كه اطراف و پشت سرمان را نگاه كنيم و مواظب خودمان باشيم. چنين بود كه واقعاً مرگ را ازنزديك حس ميكرديم. افزون بر اين طبيعت هم به ما ظلم كرد. در همان اوقات و كمي با فاصله، عزيزترين شاعران ونويسندگان كه سالها با آنان دوست بوديم و عزيز ما بودند، درگذشتند. اينست كه اين كتاب، ميتوان گفت كه قسمتي سوگنامه است و قسمت ديگر، بيان حالات وحشتيست كه ما داشتيم. تا كسي در اين وضعيت قرار نگيرد، نميتواند آن را درك و لمس كند.
س- اجازه دهيد در پيوند با تكنيك كار، پرسشي را مطرح كنم. شاعر با كلمه سروكار دارد و قصهنويس با جمله. دقتي كه شاعر در مورد هر كلمه به كار ميبرد در شعر، قصه نويس در جمله ميبايد بكار ببرد، زيرا اصولاً حجم كار قصهنويس، اجازه نميدهد كه او روي كلمه تكيه كند. شايد از نظر خواننده قصه و رمان هم نقش هر كلمه، چندان قابل تامل نباشد. دربين شاعران و قصه نويسان مطرح شايد بشود رضا براهني را يك نمونه دانست در اين مورد كه قصههاي او در واقع با قدرت زبان شعر است كه قدرت ميگيرد؛ بويژه ‹‹روزگار دوزخي آقاي اياز›› براهني كاملاً يك نمونه است در اين پيوند. اما قصههاي شما، قصههاي يك شاعر نيست. كاريك قصهنويس است. فضايي كه قصه ها دارند ساده است اما درعين حال، خواننده را مو به مو و به دقت به دنبال ميكشند. قصهي «طوطي» را مثال ميزنم دراين كتاب، كه خواننده، به سادگي عاشق طوطي قصه ميشود. با اين وجود، رابطهي شعر و قصه در اين كار شما مفقود است. خود شما چقدر به اين نكته واقفيد؟
ج- من وقتي مينويسم، به هيچ چيز فكر نميكنم. حتي به ساخت قصه هم فكر نميكنم. قلم بركاغذ قرار ميگيرد، خود پيش ميرود. اما يك نكته در اين رابطه گفتنيست: شما اگر به شعرهاي من دقت كرده باشيد، قسمتي از آنها حالت قصهگون دارد، اما خب مينيماليستي. از اين جهت كه خود شعر، فضاي آنقدر وسيعي ندارد كه بشود يك قصه را با آب وتاب بگويد. من غالباً قصهها را در شعر ميآورم. قصههايي كه ساخت قصهي امروز را دارند. مانند قصهي تلفني كه كسي ميزند و جوابهايي كه من به او ميدهم در يك جريان سيال ذهن كه به دوران كودكي برميگردم و بعد دوباره با تلفن حرف ميزنم. يا شعر «مردي كه يك پا ندارد»، در واقع يك قصهي كوچك است؛ يا كودكي كه پسته ميخواهد، اينها همه حالت قصه دارد. بنابراين، فكر ميكنم كه از لحاظ ذهني به قصه وابستهام ولي چون در شعر، قويتر بودهام و افزون بر اين، شعر بيشتر مرا ميكشيده و وقت كمتري ميگرفته، بر شعر متمركز شدهام. چون من درتمام عمر، علاوه بر اين كه كارم شعر و نوشتن بوده، سالهاي سنگيني هم دركنار شعر داشتهام كه به تعبيري ميگفتم كارگل ميكنم. البته اين كارها، كارهاي شريفي بوده است؛ مثل معلمي. من يك عمر، معلم بودم و وقت من براي تدريس، بسيار گرفته ميشد. يا در كنار معلمي، ترانهسرايي ميكردم. يا با مجلات همكاري ميكردم. اغلب اينها هم در پسند من نبود. غير از معلمي كه واقعاً دوست ميداشتم. به اين جهت من بيشتر به شعر توجه ميكردم چون وقت كمتري ميگرفت.
س- يعني ميشود اينطور نتيجه بگيريم كه حركت ذهن شما از قصه به شعر بوده، نه ازشعر به قصه.
ج- بله. شايد اين نكته در همين كتاب، مشهود باشد. من درسال ۳۰-۲۹ قصهيي نوشتم به اسم ‹‹اكرم كوتوله›› كه در همين كتاب هم ديدم ميشود چاپش كرد و نسبت به بقيهي مطالب اين كتاب عقب مانده و ناهمخوان نيست. قرار بود اين قصه دركتاب قبليام چاپ شود كه سانسور شد و چاپ نشد، ولي در اين كتاب، آمده است. اين قصه نشان ميدهد كه من از قديم با قصه، الفتي داشتهام ولي در نثر قصهها و اصولاً نثري كه مينويسم، غالباً نكاتي را كه در شعر رعايت ميكنم، در نثر هم رعايت ميكنم. مثلاً كلمات خوش آهنگ و پيش رفتن روان نثر كه حال ديگر ناخودآگاه رعايت ميكنم و ملكهي ذهن من شده است.
|