|
|
گفتوگو با سيمين بهبهاني (شاعر ـ با نوآوريهاي بيبديل در غزل، قصه نويس، ترانه سرا) مهدی فلاحتی يكي مثلاً اين كه … شاعر: سيمين بهبهاني ۱۷۴ صفحه نشر البرز، تهران «يكي مثلاً اين كه …» نام يكي از زيباترين شعرهاي سيمين بهبهانيست بر پيشاني يكي از تازهترين كتابهاي او. سيمين بهبهاني در آستانهي هفتاد و پنج سالگي همچنان در اوج است. اوج سالهاي جواني در غزلهاي عاشقانه و حس شوخ و فرّار مستی عشق. اوج سالهاي پختگي و ميانسالي در شعرهاي پرخاشگر اجتماعي و سياسي. و اوج پرواز يك عقاب تيزبين و نرم گذر در آسمان غزلي كه خواننده را به ديدن اطراف، متعهد ميكند. سيمين بهبهاني اما در بستر تحولات اجتماعي زمان خود، شاعري بزرگ شده است. انقلاب ۵۷، بسياري از باورها و ارزشها را ويران كرد و باورها و ارزشهاي نويني را جايگزين آنها ساخت. البته نه انقلاب، يكشبه روئيد و نه آن ارزشها و باورها يكشنبه ويران شد. صداي وارفتن بند بند ديوارهاي كاخ باور پيشين، از سالها پيش از بهمن ۵۷ ميآمد و در بهمن ۵۷ تنها صداي فرو ريختن ديوار بود كه شنيده شد. اين تاريخچه، عيناً بر مسير رشد شعر سيمين بهبهاني منطبق است. امكانات نويني كه سيمين بهبهاني براي فرم كشف ميكند، دقيقاً همپاي تغیير و تكامل محتواي سرودههاي او انجام ميگيرد. و اين البته، مويد يگانگي محتوا و فرم همچون مشخصهی بنيادين شعر معاصر است. سرودههاي تغزلي و گاه سطحي سيمين بهبهاني در «جاي پا» و «چلچراغ» و «مرمر»، به شعرهاي پرخون و عميق «خطي ز سرعت و از آتش» و «دشت ارژن» ميرسد. و اگرچه برخي از شعرهاي دورهي دوم شاعرياش در دههي پنجاه خورشيدي سروده شده اما اساساً در دههي شصت خورشيديست كه به اوج ميرسد ـ همزمان با انقلاب و چندي پس از آن. ديگر، قالبهاي گذشتهي غزل، زندان حرفهاي معاصر اوست. سيمين، زبان و وزن و فرم تازه را در غزل، كشف ميكند تا حرفهايش از جهان معاصر را بزند. و در اسفند ۵۹ است كه ميگويد: عشق آمد چنين سرخ، آه با آن كه دير است سرخ گل رسته در برف، راستي دلپذير است ***
س ـ قبل از انقلاب ۵۷، سيمين بهبهاني به عنوان شاعري شناخته ميشد كه در جمع شاعران سنت گرا قرار داشت و از قراردادهاي شعر كلاسيك ـ كمتر چارپاره و بيشتر غزل ـ عدول نميكرد. «جاي پا» و «چلچراغ» و «مرمر»، محصول همان سالهاست. چه شد خانم بهبهاني! كه از «جاي پا» و «چلچراغ» و «مرمر» به «خطي ز سرعت و از آتش» رسيديد؟ اين كتاب، سيمين بهبهاني را از جمع سنت گرايان مقيد به تمام و كمال قرار دادها، بيرون كشيد.
ج ـ من تصور ميكنم كه يكي از چيزهايي كه براي هر شاعري لازم است، دانستن گذشتهي زبان اوست. من با اين زبان گذشته آشنا بودم. البته براي نيما احترام بسيار قائلم و فكر ميكنم كه هركس كه در زمينهی شعر در ايران، نوپردازي ميكند، مديون و مرهون راهگشايي نيما و گشادگي فكر اوست. نيما بود كه اجازه داد آن مناظر باز در برابر چشم شاعران و مورد توجه آنان قرار بگيرد. با اين وجود، من نميخواستم از آن سبك افاعيل شكستهي نيمايي كه بسياري را مفتون كرده بود و اكثر شاعران ما به آن گرويدند، پيروي كنم. چون فكر ميكردم كه اين افاعيل شكسته در ده بحر بيشتر قابليت استفاده ندارد و ممكن است به زودي خسته كننده شود. بنابراين در همان اوزان سنتي، كار خود را ادامه دادم اما در همان اوزان هم نوآوريهايي ميكردم كه در همان زمان هم قابل توجه بود. از سال ۱۳۴۸ به بعد، سعي كردم كه در فرم و وزن غزل، تغييراتي ايجاد كنم و فكر ميكنم كه بدليل اين كار من تا آن زمان در غزل، تجربهي لازم براي انجام اين كار را هم دارم. كساني بودند كه ميگفتند اوزان اين شعرهاي تو را كه به صورت غزل است، اگر كمي تغيير دهيم، يا نحوهي نوشتن سطرها و مصرع هاي آن را عوض كنيم، ميشود يك شعر نو. و تو چرا اين كار را نميكني؟ من در دل به اين حرفها ميخنديدم و ميگفتم مگر شعر نو فقط با گسسته شدن اوزان، شعر نو ميشود؟ چقدر ميخواهيد شعر نشانتان بدهم كه با افاعيل شكستهي نيمايي سروده شده اما هيچ چيز تازهيي ندارد. شعر بايد محتواي نو داشته باشد. بعد از مدتي كه من به اين نوآوريها دست زدم، متوجه شدم كه اين محتواي نو، به سبب زباني كه زبان روز است و من ميخواهم از آن استفاده كنم، بايد وزن ديگر داشته باشد: يعني وزن مالوف به گوش آشنا بايد از ميان برداشته شود و من در وزني كار كنم كه با گوش آشنا نباشد. در نتيجه، شعري را انتخاب كردم كه در هر مصرع، دو پاره دارد. پارههاي كوتاه. و مبناي وزن شعر من، همان اولين پارهييست كه به ذهنم ميرسد. فرض كنيد نشستهام روی كاغذ خط خطي ميكنم و ميخواهم شعري بگويم. مينويسم و خط ميزنم. همين «مي نويسم و خط مي زنم» ميشود بنيان يك كار براي من. و چون اولين پاره و الهام بخش من، همين اولين پاره است، من به دنبال همين اولين پاره ميروم. البته، اين قالبيست بسته و تمرين بسيار ميخواهد كه آدم بتواند اين را به جايي برساند كه از شعر نو چيزي كم نياورد.
س ـ شما بحرهاي تازهيي به عروض فارسي، بويژه مورد استفاده در غزل، اضافه كردهايد و به اين اعتبار، تنها شاعري هستيد كه در اين زمينه از حافظ فراتر رفتهايد. اين خصوصيت، بديهيست كه در تاريخ ادبيات و شعر ما اهميت ويژهيي دارد. جدا از اين همت و جوشش و آگاهي، قبلاً در جايي اشاره كردهايد به اين كه: شهامت ويران كردن سنت در غزل و اصولاً در فرم شعر از بنياد را نداشتهايد (از مقدمهي كتاب «ياد بعضي نفرات»). آيا شما به اين از بنياد ويران كردن، همچون يك ضرورت، نگاه ميكنيد؟ ضرورتي كه شاملو عملاً به آن پاسخ داد؟
ج ـ نه. شاملو هم پابند مقررات و قوانينيست كه ريشه در سنت دارد. البته اگر من ميگويم هنوز نتوانستهام ويران كنم، در مورد بنيان غزل است كه واقعاً از طرف من دست كم ويران كردني نبوده است. نميشود. شما فكر كنيد كه ميخواهيد غزل نويي بنويسيد و به هيچ چيز غزل قديم پابند نباشيد. حداقلش اينست كه اوزان قديم را كنار بگذاريم. اين كار را من كردهام. با وجودي كه من به اوزان قديم توجه نداشتهام، اما وزن را در غزل رعايت ميكنم. ناچار شدهام كه شكل هندسي غزل را حفظ كنم. يعني نتوانستهام ابيات غزل را بلند و كوتاه كنم، غير از چند مورد كه در هر مصراع، دو وزني به كار بردهام. يعني هر مصراعي را با يك وزن بلندتر و يك وزن كوتاهتر از جنس همان وزن اول، كار كردهام. چند نمونه از اين كار در «يك دريچه براي آزادي» هست و يك غزل هم در همين كتاب «يكي مثلاً اين كه …». بنابراين سعي كردهام كه شكل هندسي را هم - تا حدي که ممكن است ـ به هم بزنم. اما اگر تصور ميكنيد كه در هر مصرع يا در هر قسمتي از شعر، ميشود اوزان را بلند و كوتاه كرد، ديگر، غزل نيست؛ يك شعر نوست. يك شعر نيماييست. براي حفظ تشخص غزل، ناچاريم تساوي طولي مصراعها را مانند جاي قافيهها رعايت كنيم تا از شعر نو متفاوت بشود.
س ـ نوعي نگاه نقد به شعر شما همان نگاه نقديست كه به طور كلي به شعر كهن و كلاسيك است. براساس اين نگاه نقد، برخي معتقدند كه يكرشته از «كولي واره» ها در «دشت ارژن» و عموماً شعرهاي روايي شما از پيش انديشيده است و كوششي؛ و نه جوشیده وجوششي. البته بي ترديد در آغاز نوشتن شعر، چنين نيست. اهل شعر، به خوبي ميدانند كه هر شعري ـ چه كلاسيك و چه مدرن ـ مطلع جوشيده دارد ولي در ادامه ميتواند كاملاً انديشيده و ساخته شود. بر همين اساس، بويژه در قالب كلاسيك كه شاعر بايد مقيد به وزن مورد نظر و تعداد اركان و قوافي مربوطه باشد، ميتواند اين نگاه نقد، اعتبار پيدا كند. چه پاسخي به اين نقد داريد وقتي كه شعرهاي بويژه روايي خود شما را مورد نظر قرار ميدهد؟
ج ـ منظور از انديشيده نبودن اين نيست كه در شعر هيچ حساب و كتاب و قاعده و تناسبي رعايت نشود. همهي شعرهاي خوب آزاد هم ميبينيد كه يك روند و روال مشخصي دارد كه البته از اول ممكن است شاعر نداند چه ميخواهد بگويد. در كارهاي من هم از ابتدا معلوم نيست كه چه ميخواهم بگويم. بعد، به هرحال به جايي ميرسد و بر طبق اصولي پايان پيدا ميكند. چشمه، خود از زير سنگي ميجوشد و بيرون ميآيد. وقتي كه بنابر مقتضيات زمان و بدون اراده و دستور كسي، از خاك نرم، بيرون آمد، ديگر خود، راه خود را دنبال ميكند. در مورد شعر من هم چنين است. اول شعر كه ميآيد، به هيچ وجه نميدانم چه ميخواهد بشود. آن فوران اوليه است كه اين راه را براي من باز ميكند و مرا ميكشاند تا آنجا كه بايد بروم. البته من هم كوشش در رفتن ميكنم. هر شاعري، چه شعر آزاد، چه مقيد، چه كلاسيك، و چه نو داشته باشد، به هر حال بايد تلاش كند كه شعر را به جاي مناسبي برساند.
س ـ اجازه دهيد اين موضوع را از زاويهي ديگري مطرح كنم. فرض كنيم كه شعر ـ غير عاشقانه مورد نظرم است ـ ميتواند صرفاً از نظر مضمون، نو باشد و امروزي باشد و معاصر. در اين صورت، ظرفي ميشود براي پيام سياسي و اجتماعي روز. بيان كنندهي رويدادهاي سياسي و اجتماعي روز ميشود. من هم ميپذيرم كه اين موضوع نافي تهي شدن شعر از شعريت خود و تبديل شدن به بيانيهي سياسي نيست. اما براي مثال، شعر «خب كه اينطور» در همين مجموعهي پيش روی ما را از اين منظر نگاه كنيد. روايت دو ازدواج است بدون آنكه خواننده را واگذارد تا در معنايي جز كلمات اين شعر، دقيق بشود، تفسير ديگري داشته باشد يا به عمق عاطفهاش افزوده شود. خواننده، روايت دو رويداد ازدواج را در اين قالب ميخواند و تمام. چرا نميتواند اين روايت به نثر نوشته شود؟ از شعر چه دريافتي داريم؟ ج ـ در نثر ـ همان موقع كه داستان مينويسم ـ ميدانم به كجا ميروم. طرح و پيش بيني و پيش انديشييي براي آن دارم و ميدانم از پيش كه اين داستان در چه ظرفيتيست. ولي وقتي شعري را شروع ميكنم، نميدانم چه بايد بكنم و كجا بايد بروم و چگونه بايد تمامش كنم. هر بيتي، تكليف بيت بعد را روشن ميكند؛ تا نزديكيهاي آخر شعر كه تازه آن موقع ميدانم كه بايد چه كنم و كجا قطعش كنم. اين تفاوت بين شعر من با يك داستان يا مقالهي سياسي يا اجتماعي ست كه مينويسم. *** يكي از ويژگيهاي شعر سيمين بهبهاني، به كار گرفتن اشياء، پديده ها و مسائل روزمره و ظاهراً پيش پا افتادهی اطراف است كه گويي توسط شاعر به كار گرفته ميشوند صرفاً براي بردن شعر به عمق مسائل حاد اجتماعي و سياسي. شعر «يكي مثلاً اين كه» در اين مجموعه كه با همين نام منتشر شده، از اين نظر يك نمونه است:
هميشه همينطور است، كمي به سحر مانده كه دلهره ميريزد در اين دل درمانده
چگونه؟ چه میدانم. یکی مثلا این که از آن چه باید کرد، هزار دگر مانده
یکی مثلا این که چگونه دارم امانت یاران را به چنگ خطر مانده
یکی مثلا اینکه به خاک فروختند و خون قلمهاشان به کوی و گذر ماند
چه سرخ و چه عطرآگین شکفته ولی خونین گلی که جدا از بن کنار تبر مانده
یقین که برآرد سر قیامت از این مجمر که در دل خاکستر هنوز شرر مانده
خشونت این آزار اگر کم اگر بسیار چو خنجر و چون سوزن میان جگر مانده
دریچه که روشن شد امید کرم دار زکتری جوشانی که زمزمه گر مانده
زچای که میریزم نصیب نمییابم خیال پریشانم به جای دگر مانده
پر از شکرش کردم حواس کجا دارم دقایق معدودی به وقت خبر مانده
خبر همه وحشت بود سیاهی مواجش فشرده چو کابوسی به پیش نظر مانده
هجوم خبر در سر هراس خطر در دل چنان که به فنجانم رسوب شکر مانده
|