با جلال سرفراز

 (شاعر و روزنامه نگار)

                                                                                                                  مهدی فلاحتی

واهمه ي  مَد

شاعر: جلال سرفراز

۱۰۰صفحه

نشر كتاب، آمريكا


در دو دهه­ی گذشته، كتاب­هاي شعر فارسي بسياردرخارج از ايران منتشر شده و نيز نشريه­هايي كه بيشتر به شعر پرداخته­اند، پرشمار بوده است. هر چند كه فقدان شبكه­ي پخش نيرومند وسيع كه بتواند چند ميليون ايراني مهاجر، دست كم در دو قاره­ی اروپا و آمريكا را بپوشاند، باعث شده كه نشريات برون مرزي معمولاً پايا نباشد و كتاب­ها هم به دست درصد كمي از علاقمندان و كتابخوانان برسد. بنابراين، چگونگي ارزش گذاري بر آثار منتشر شده، نمي­تواند نقص­هاي بسيار نداشته باشد. بسا آثاري كه به دليل پخش محدود، خوانده نشده و پس از مدت­ها سپري شدن از زمان انتشارشان همچنان در محاق مانده باشند. اما مي­توان گاه مشتي گرفت نمونه خرواري. مي­شود از فلان رمان موفق به ميزان كلي موفقيت كار داستان نويسي در ميان مهاجران پي برد. يا مي­توان مجموعه­ي « واهمه ي مد » از جلال سرفراز را ملاك گرفت و دريافت كه شعر فارسي در دو دهه­ی گذشته در ميان مهاجران همانقدر با جديت دنبال شده كه ميان شاعران داخل كشور. و پيداست كه در اين زمينه نمي­شود ديواري بين شاعران داخل و خارج از كشور كشيد. آنچه هست، گستره­ي شعر فارسي­ست؛ و سهم هر شاعري در هر موقعيتي بر اين گستره.

جلال سرفراز از سال ۱۳۵۰ خورشيدي، شعرهاي خود را به صورت كتاب در ايران منتشر كرده، با كتاب « آينه در باد ».  بعد در سال ۱۳۵۷ خورشيدي، «صبح از روزنه­ي بيداري » را به بازار كتاب داد و در سال ۱۳۶۸ خورشيدي­، « باران و شيرواني » را كه از انتشار آن جلوگيري شد. «واهمه­ي مد» نخستين مجموعه­ي شعر جلال سرفراز است در طي سال­هاي مهاجرت ناخواسته­ی او ـ در برگيرنده­ي چهل شعر بي تاريخ. نمونه­يي از شعرهاي اين كتاب:

« ميخك­ها يكي پس از ديگري به سبد مي­افتند 

و هنوز هم

فرصت روئيدن هست.

برگرديم به پيش از چهار شنبه­يي كه نبايد مي­آمد.

اتاق در هم مغشوش را

دوباره ببينيم

و ميرزا را بچينيم

و رد سايه­ي مجهول را

ميان ثانيه­هاي درو شده پيدا كنيم

هنوز فرصت هست

و مي­توان دوباره

شاخه­ي خشكي را بر تن خيس شن كشيد

و نقش موج بُرده را

برگرداند.

بر گرديم

اسباب مرگ را پنهان كنيم

                                    ( پاره­يي از شعر « در رد سايه­ي مجهول» )

س ـ آقاي سرفراز! اين شعر « در رد سايه­ی مجهول » اگرچه مي­تواند بيان كننده­ی فضاي حاكم بر شعرهاي اين كتاب باشد كه هست، اما نمونه­ی قابل تعميمي، از نظر زبان، به بقيه­ي شهرهاي اين كتاب نيست. در بسياري از شعرهاي اين كتاب، زبان، حرف اول و آخر را زده است. بفرمائيد كه اصلاً به فرم در شعر چگونه نگاه مي­كنيد؟

ج ـ در آن واحد، سه ساختار موازي در شعر مي­تواند وجود داشته باشد. يكي، زبان، كه فرم و ديگر ادوات زيبایي شناسانه­ی يك اثر هنري را مي­تواند با خود داشته باشد و نگاه مختص شاعر را مي­تواند درون خود باز بتاباند؛ ديگر، ساختار موسیقیایی زبان شعر است كه نوعي هارموني به شعر مي­دهد و حداقل يك نوع هماهنگي آوايي در شعر بوجود مي­آورد؛ و سومي، ساختار محتوايي­ست. اين سه ساختار، با هم عمل مي‌كنند.

س ـ كه البته، سه جنبه­یي كه شما به عنوان جنبه­هاي تفكيك ناپذير شعر، مي­شمريد، همه يك ساختمان يك تنه و واحد شعر را تشكيل مي­دهند .

ج ـ درست است .

س ـ از اين بابت عرض مي­كنم كه همين كتاب « واهمه­ی مد » شعرهايي دارد- براي مثال در صفحة ۵۱ ، شعر زيباي « ديدار » ـ كه گاه من خواننده حس مي­كنم كه زبان چنان مسلط شده است بر شاعر كه حتا بعضي ادوات درآن به نفع نرمي زبان حذف شده . و اين، البته در جاهايي، مخلِّ معنا شده است. براي مثال در همين شعر «ديدار» مي­نويسيد:

پشت دري كه باز شد از دريا / بعد از هزار سال تو را ديدم / من ريشه­هاي تلخم / تو شاخه­هاي زهرت /.

اين «من ريشه­هاي تلخم، تو شاخه­هاي زهرت»، هيچ معنايي را متبادر نمي­كند جز آن كه بگوييم من ريشه هاي تلخ هستم، كه البته اين معنا با عبارت « تو شاخه هاي زهرت » نفي مي­شود.

چه قرار است در اين دو سطر گفته شود؟

ج ـ اين ديدن، « تو را ديدم »، به نوعي به جملة بعد بر مي­گردد.  يعني « من ريشه­هاي تلخم را ديدم و تو شاخه هاي زهرت را ديدي ». ولي من همانطور كه شما اشاره كرديد، كلاً به ساختار زباني در شعر بسيار اعتقاد دارم و در اين جا هم به آن پابند بوده­ام. در همين جا در تأييد صحبت قبلي­ام بر بُعد موسيقايي شعر، تأكيد مي­كنم. زيرا من همچنان بر وزن، وزني كه مورد نظر خودم است، تأكيد دارم.

س ـ در پيوند با همين بُعد موسيقايي كه اشاره مي­كنيد، با وجود آن که عرض كردم كه گاه ايجاز مخل مي­شود، گاهي هم تكرارهايي در شعر شده كه شايد زائد باشد و تنها به گفته­ی شما براي تقويت جنبه موسيقايي شعر، اينگونه تكرارها انجام شده است. يا برخي بندها هست كه خواننده مي­گويد كاش حذف مي­شد و شعر در همان بند قبل تمام مي­شد. براي مثال: شعر « در آن سرازيري » در صفحة ۶۵ كه مي­گوئيد:

/ و جاي خالي شب بود / و آسمان و درخت / و واژه مرده بود /نه انگار نامه­يي و كتابي / نه دفتري نه حسابي /.

در اين شعر، بعد از سطر « و واژه مرده بود »، ديگر بقيه در توضيح « واژه مرده بود » است . واژه وقتي مرده باشد، بديهي­ست كه نه نامه­يي هست و نه  كتابي،  نه دفتري هست و نه حسابي.

ج ـ درست است. من هم به حذف معتقدم و گاه مي­بينم كه شعر توسط مخاطب كامل مي­شود. آدم موقعي كه شعري را مي­نويسد، ممكن است بر همة وجوه ضعف و قوت آن، پي نبرد.

گاه حتا نقاط قوت آن ممكن است توسط مخاطب كشف شود و نقاط ضعف آن نيز همینطور. الان با اين توضيحي كه شما دربارة اين شعر مي­دهيد، معتقدم كه اين دو جمله­يي كه از نظر شما زائد است، مخل نيست اما مي­توانست زيباتر باشد. ولي از نظر موسيقيايي شعر، احساس مي­كنم كه اگر اين دو جمله­ی بعدي ( نه انگار نامه­يي و كتابي / نه دفتري نه حسابي ) نباشد ، نوعي خلاء هارمونيك در اين شعر بوجود مي­آيد.

س ـ اگر خلاء هارمونيك اصل بشود، ممكن است در بعضي­ جاها حتا باعث بروز اشكالات دستوري بشود. من بويژه از اين نظر بر درست نوشتن تأكيد مي­كنم كه شعر شما در فرم و هارموني بسيار زيباست ولي بويژه شاعران نسل­هاي بعد از شما که بايد به استواري زبان و درستي و غلطي دستور زبان در شعرهاي متقدمانشان توجه كنند و بخشي از درس خود را از همين شعرها بگيرند، در اين كتاب، گاه دچار مشكل خواهند شد.

ج ـ كدام مورد را مي­گوئيد؟

س ـ در صفحة ۱۶ مي­نويسيد:

« و ديده بود بوزينگان ريز و درشتي / كه آمدند گردِ كرمك شبتاب / وگفته بود / آنچه كه بايد گفت /».

دو « را» در اين بند مفقود است. قاعدتآ بايد مي شد:

« و ديده بود بوزينگان ريز و درشتي را/ که آمدند گرد کرمک شبتاب/ و گفته بود/آنچه را که بايد گفت».

اين مثال كافي­ست تا گفته باشم که یک زمان شما در حصار وزن قدمايي شعرمي­گوئيد و مجبوريد كه در آن حصار خود را زنداني كنيد و گاه از اين ادوات مي­گذريد. البته الزاماً صرفنظر كردن از برخي از اين ادوات مثل « را »، جمله و عبارت را غلط نمی­كند. ولي زماني كه در وزن قدمايي شعر نمي‌گوييد، حتا در وزن نيمايي هم شاعر نمي تواند به خود اجازه دهد براي ساده كردن كار خود شايد ، از ادوات معمول زبان بگذرد. شما كه شعرهاي آزاد مي­نويسيد، چه نيازي داريد كه « از آن كه » را بگوئيد « زان كه »‌؟ مي­نويسید:

/ اين امضاء توست / بر نيمه­يي که تیره مي­گذرد / زان كنار / بسيار رفته­اي/ نه به هنجار / ...

نيز، اين قافيه كردن « به هنجار » با « زان كنار » و بعد در ادامه ي اين بند، با « برغبار » ، بيش از هر چيز، تقيّد به آهنگ و هارموني شعر را نشان مي­دهد و چندان اين تقيّد، به چشم مي­آید كه همه­ی شعر را تحت الشعاع قرار مي­دهد.

ج ـ سليقه­ی زيبايي شناسانه­ی شماست كه دارد اينجا ايفاي نقش مي­كند. ضمن اينكه داريد كتاب مرا نقد مي­كنيد، از زاويه ديد خود و سليقه­هاي خودتان نگاه مي­كنيد و اين نقد را انجام مي­دهيد. منظورم اينست كه گاه استدلالي که من در دفاع ازشعرم ـ براي مثال ـ مي­آورم، مي­تواند شما را قانع كند؛ يا بر عكس. درباره­ی همين نكاتي كه شما به عنوان ايراد و « غلط » در شعر من اشاره كرديد، نمونه­هاي مشابه در شعر اغلب شاعران كلاسيك ماهم هست؛ و خود اين گونه نوشتن، تبديل به نوعي دستور زبان شده است. نمي­خواهم خودم را در كنار اين بزرگان قرار دهم اما مي­خواهم بگويم كه بايد كمي هم دست شاعر را باز گذاشت تا بتواند حرفش را آنطوركه مي‌پسندد، بيان كند. در عين حال شاعر هم بايد آنقدر سعه­ی صدر از خودش نشان دهد كه اگر جايي دچار اشتباه شد، بتواند تصحيح كند.

س ـ  بگذاريد بار ديگر تأكيد كنم که اصرارم بر رعايت موازين اصلي زبان در شعر، به دليل نقشي­ست كه شاعر و شعرش در تكامل زبان يك ملت ايفا مي­كند. همچنان كه بار تكاملي زبان امروز فارسي، بر دوش شعر كهن فارسي­ست. بسياري از واژه ها از شعر به زبان روزمره حتا، راه پيدا كرده­اند و اين خود نشاندهنده­ی مسئوليت ملي شاعر در عرصه­ی زبان است. باري، اجازه دهيد در همين عرصه­ی زبان شعر، باز هم پیش­تربرويم. تأثير زبان يك شاعر بر شاعر بعد از او، الزاماً تقليد از او به شمار نمي­رود، مگر آن كه كاملاً شعر، حالت رونويسي از شعر شاعر متقدم را القا كند. در شعر شاعران تازه كار و جوان، گاه به چنين نمونه­هايي بر مي­خوريم اما در مورد شاعران پخته كار، چنين نيست، مگر آن­كه جهت گيري­هاي زباني آشكاري به زبان جا افتاده­ی يك شاعر ديگر، داشته باشند. سخن من در مورد يك شعر از اين كتاب شماست؛ شعر « در ساعت گريز ». خواننده با خواندن اين شعر، احساس مي­كند که شاعر يدالله رؤيايي­ست نه جلال سرفراز. شما اصولاً به « شعر حجم » رؤيايي، چگونه نزديك مي­شويد؟

ج ـ من هيچ وقت به شعر حجم رؤيايي نزديك نشدم. انسان مي­تواند تجربه­هاي بسيار انجام دهد. فرض كنيد در دهه­ی چهل و پنجاه خورشيدي، بسياري از تجربه­هاي نيما و يا حتي توللي، در شعر بسياري از شاعران، تكرار مي­شد. به تدريج اين شاعران، از اين تجربه­ها خود را جدا مي­كنند اما بخشي از اين تجربه­ها به عنوان پشتوانه­ی شعرشان باقي مي­ماند و بخشي از زبان خودشان مي­شود. مي­تواند اين تجربه، عيناً تكرار يك قطعه از شاعري ديگر باشد كه البته من اعتقاد ندارم كه تجربه­ی رؤيايي را اينجا تكرار كرده­ام. با اين وجود، به نظر من شما بايد كل تجربه را ببينيد. آيا اين تجربه، تجربه­ی نسلي كه به نوعی زير سايه قرار گرفته، چيست؟ و بعد، اين كه اين نسل، تا چه اندازه تحت تأثير نسل گذاشته­اش بوده، چه چيزهايي را از آنان گرفته و چه چيزهايي را خود خلق كرده است. اگر ابتدا راجع به اين تجربه، بحث كنيم، آن­گاه فضايي پيش مي­آيد كه در آن، هر كس مي­تواند تجربه­هاي بسيار در زمينه­هاي گوناگون كرده باشد. فرض كنيد سپهري، تجربه­هايي در شعر دارد كه به نوعي در كار فروغ هم هست؛ يا برعكس. رؤيايي تجربه­هايي دارد كه در كار نيما وجود داشته است. در كنار اين­ها، انسان مي­تواند به تجربه­هايي كه تحت تأثير ديگران است، با اغماض نگاه كند. متأسفانه هميشه اغلب كساني كه دست در كار شعر يا نقد هستند، ابتدا سعي مي­كنند مسائلي را كه قبلاً حل شده، دوباره تكرار كنند. به همين دليل، تجربه­ی نام­هاي آشنا هميشه به ميان كشيده می­شود. فرض كنيد تجربه رؤيايي به ميان كشيده مي­شود زيرا رؤيايي توانسته در يك دوره، تأثير وسيعي بگذارد. يا تجربه­ی شاملو به ميان كشيده مي­شود، يا نيما ... و چون اين سلطه­ي اسمي در ادبيات ما به شدت خود را نشان مي­دهد، شماري از اشخاص و تجربه­هاي ديگر كه در اين چارچوب انجام شده، ناديده گرفته مي­شود. چون یا در متن زندگي سياسي ـ اجتماعي ما يا متن ادبي ما، چهره­هايي هستند كه شايد هميشه خواسته­اند برگ برنده را بر زمين بزنند. در حالي كه در كنار برگ برنده­يي كه زده مي­شود، هميشه جايي در آن كنار و حتا در چهره­ی بازندگان، مي­تواند تجربه­هايي انجام گرفته باشد.

دهه­ی چهل و پنجاه خورشيدي را در نظر بگيريد. به نوعي دوره­ی ادبيات متعهد است. در آن دوران، حتي كساني چون فروغ فرخزاد با تجربه­ی غني­يي كه در شعر داشت، يا كسي چون احمد رضا احمدي يا آتشي حتا و رؤيايي، تجربه­هاشان آنطور كه بايد در نظر گرفته نمي­شد.

چهره­هاي ديگري هستند كه در متن ادبيات و شعر ما بيشتر مطرح مي­شوند. چهره‌هايي كه بيشتر از نظر سياسي ـ اجتماعي، شعرشان قابل درك است. شعر «زمستان » اخوان ثالث، با همه­ی زيبايي­هايش، يك شعر سياسي­ست و جامعه­ی ما چون در تب سياست مي­سوزد، اين شعر را بيشتر درك مي­كند و بيشتر به اين شعر نزديك مي­شود تا مثلاً شعر « چرا توقف كنم » فروغ فرخزاد.

در اين چارچوب كه باشيم، همه مي­خواهيم ببينيم اخوان ثالث، چه گفته اما مثلاً نام سيروس مشفقي با همه­ی تجربه­هاي غني و زيبايي كه داشته، نيست. يا مثلاً بهرام اردبيلي كه در شعر، داراي نگاه زيبايي­ست، يا هوشنگ چالنگي كه تجربه­هاي گرانبهايي در كار خود كردند، نامي ندارند. اين نسل، نسلي­ست كه تجربه­هاي پايه­يي شعر نسل بعد را به وجود آورده است. امروز اگر شما به شعر فارسي در داخل و خارج از كشور توجه كنيد، مي­بينيد كه شعر « موج نو » كه در دهه­ی چهل، به نوعي متوقف ماند و سعي كردند که تخطئه­اش کنند، امروز دارد به شكل ديگري تجربه مي­شود. به شكل بسيار وسيع­تر و تجربه­هاي تازه­تر در عرصه­هاي زبان؛ كه نوع نگاه نسل بعد را مي­سازد. اين تجربه در شعر نسل قبل، اصلاً نبوده است. در شعر نيما، شاملو و اخوان نبوده است. اين­ها چيزهاي نويني است كه بايد در خود اين نسل كشف شود. متأسفانه اين عمل، انجام نمي­شود. به همين دليل آدم احساس مي­كند كه هميشه اين نوع تجربه­ها تحت سيطره و سلطه­ی تجربه­هايي قرار مي­گيرد كه بازار بيشتری پيدا كرده است. در حالي كه مي­شود به تجربه­هاي غير بازاري هم دست زد.