|
|
با باقر مومني (پژوهشگر تاريخ معاصر ايران و ازدوستان و همكاران نزديك بزرگ علوي )
مهدی فلاحتی روايت نويسنده: بزرگ علوي مقدمه: ب. پارسا ( باقر مومني ) انتشارات نگاه، تهران بزرگ علوي، نويسندهيي كه سالها پيش از انقلاب ۵۷ با رمان ‹‹چشمهايش›› شهرت ملي يافت، در زمستان۷۵ در برلين درگذشت درسن ۹۳ سالگي. كتاب‹‹ روايت›› آخرين رمان بزرگ علويست كه بعد از درگذشتش در ايران به چاپ رسيد و منتشر شد. ‹‹روايت ››، روايت زندگي و مبارزهي عدهيي ازروشنفكران نسليست كه در سرنوشت سياسي ايران درسالهاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۴۰ سهيم بودهاند. ‹‹فرود ›› نام شخصيت اصلي رمان روايت است. مقدمهي اين كتاب را باقرمومني پژوهشگر تاريخ معاصر و از دوستان نزديك بزرگ علوي نوشته و با امضاء ‹‹ ب.پارسا›› در پيشاني اين كتاب، منتشر كرده است. دراين مقدمه كه به گفتهي باقر مومني تنها بخشي از دست نوشته ومتن اصليست، آمده است: ‹‹زماني كه كتاب چشمهايش انتشار يافت، خيلیها گفتند كه استاد ماكان قهرمان داستان، كمال الملك است. خيلیها هم اظهار عقيده كردند كه ارانيست. بعضيها هم كه خود را در كار هنر وارد ميدانستند، مدعي شدند كه علوي با تركيبي از خودش و اين دو نفر، پرسوناژ اصلي داستان را ساخته است. اودر آن زمان در برابر تمام اين اظهار عقيدهها سكوت ميكرد و اگر كسي با سماجت از او دربارهي استاد ماكان ميپرسيد، به يك كلمه ي ‹‹ نميدانم›› اكتفا ميكرد اما پيش از مرگش وقتي كسي از او پرسيد: ‹‹آقا بزرگ! اين استاد ماكان كيست؟››، محجوبانه و مظلومانه جواب داد: خودمم. و من فكر ميكنم كه « فرود» هم كسي جز خود آقا بزرگ نيست››. (۲۰ خرداد ۱۳۷۷ ، ب.پارسا ). باقر مومني (ب.پارسا) دربارهي اين مقدمه ميگويد: «يادداشتي كه من نوشته بودم بر اين كتاب، بيشتر به خاطر توضيح راجع به شكل گرفتن اين كتاب بود. علت دست به اين كار زدنم هم اين بود كه خود بزرگ علوي در كتابي كه آقاي حميد احمدي به عنوان خاطرات بزرگ علوي منتشر كرده (درگفت و گو با او)، اشاره كرده كه اين كتاب روايت، سرگذشت باقر مومنيست. و بعد من چون به نظرم آمد كه ممكن است اين اشاره، ايجاد سوء تفاهماتي كند، اين يادداشت را به عنوان مقدمه كتاب براي چاپ نوشتم. تصور ميكنم بزرگ علوي به مسامحه ‹‹فرود›› را به من نسبت داده است. دربخشي ازآن مقدمه( كه حذف شده ) توضيح دادهام كه بنده در زمستان ۱۳۴۶ در برلين چند روزي ميهمان آقابزرگ بودم و او به قول معروف مرا سرطاس نشاند و گفت شرح حال خودت را بگو. من هم برايش صحبت كردم. ازقرار همين صحبت ها و نواري كه از آن شب داشته، محور اصلي داستاني شده ولي بزرگ علوي در آن دستكاريهاي بسيار كرده بطوري كه ميشود گفت كه حرفهاي من فقط نخيست براي وصل كردن رويدادهاي اين رمان به يكديگر.»
س- پس، برخلاف آنچه درمقدمه نوشتهايد و ‹‹فرود›› را به بزرگ علوي نسبت دادهايد، حقيقت اينست كه ‹‹فرود›› باقر مومنيست .
ج- من تصور نميكنم كه بشود اين حكم را صادر كرد و به همين دليل هم آن يادداشت را نوشتم. به ياد داستاني ميافتم كه از گوستاو فلوبر پرسيدند اين مادام بواري كيست؟ گفت: خودمم. درحاليكه مادام بواري نميتواند گوستاو فلوبر باشد ولي معناي اين سخن آن است كه آنچه خواستهام يا آنچه خودم هستم از نظر احساس و تفكر و غيره در اين شخصيت نهادهام و اين شخصيت را براين اساس پروراندهام. ‹‹فرود›› هم به اين معني بزرگ علويست. وگرنه علوي درسال ۳۲ اصلاً درايران نبود و درنتيجه در حوادث مذكور در كتاب ، علوي نميتوانسته بطور مستقيم حضور داشته باشد.
س- البته عليرغم اصرار شما به اين كه ‹‹فرود››، باقرمومني نيست، خود بزرگ علوي هم در همين كتاب «روايت» به نواري اشاره كرده كه راوي گوش ميدهد و بخشهايي از اين رمان را بر پايهي سخنان گويندهي نوار نوشته است. يعني همان نواري كه از شما در برلين در سال ۱۳۴۶ پركرده بود. باري، بپردازيم به نثركتاب. اخيراً چند نقد بر كتاب ‹‹روايت›› نوشته و منتشر شده كه در همه به نوعي به ناهمخواني نثر اين كتاب با آثار ديگر بزرگ علوي، اشاره شده است؛ بويژه اختلاف نثر اين كتاب با ‹‹چشمهايش ››و ‹‹گيله مرد››. نويسندگان اين نقدها از اين جا نتيجه گرفتهاند كه بايد نسبت به نوشتن ‹‹روايت›› توسط بزرگ علوي، ترديد كرد. شما، آقاي مومني! بهترين مطلع دراين زمينه هستيد. بفرمائيد اين يادداشتها را بزرگ علوي چگونه و چه زمان در اختيار شما قرار داد و چگونه آنها را شما تنظيم كرديد؟ آيا اين درست است كه بايد نسبت به نوشتن كل اين كتاب توسط بزرگ علوي ترديد كرد و دست كم بخشهايی از آن نوشتهي شماست؟
ج- ‹‹روايت ›› دقيقاً نوشتهي خود بزرگ علويست و من تقريباً كوچكترين دخالتي و دستكارييي در آن نكردهام. اگرچه بزرگ علوي در آخرين نامهي خود به من كه تاريخ آن، كمتر از يكماه قبل از مرگ اوست، نوشته كه ‹‹دربارهي روايت، هركاري دلت ميخواهد بكن››، ولي من به خود جرات ندادم كه ‹‹هركاري دلم ميخواهد بكنم››. اما اگر احياناً به نظر ميآيد كه وصله پينههايي در كار هست، ناشي از اينست كه اين كتاب در زماني طولاني نوشته شده و قسمتهاي گوناگون آن درشرايط كاملاً متفاوت بركاغذ آمده است. اين كتاب را آقا بزرگ درفروردين ۱۳۵۸ كه به ايران آمد، با خود به ايران آورد. همان موقع، اسم كتاب ‹‹روايت›› بود و آمادهي چاپ. بعد، در يكي از نامههايش به تاريخ ۲۵ آوريل ۱۹۸۳ به من نوشت: ‹‹روايت، سخت پيش ميرود. بايد خودم سيصد صفحه را پاكنويس كنم ( كه آن زمان در سال ۵۸ كه من ‹‹روايت ›› را ديده بودم، خيلي كم حجمتر ازاين بود) و با كارهاي جوراجوري كه در دست دارم، آن جور كه دلم مي خواهم موفق نميشوم››. بعد درنامهيي در دسامبر ۱۹۸۶ مينويسد كه رمان تازهيي در دست نوشتن دارد و ‹‹روايت بايد مدتي زيرخاك بماند تا از نو جوانه بزند و سبز شود و البته نخواهد پلاسيد››. سه چهار سالي طول ميكشد تا ‹‹موريانه›› را مينويسد و در تمام اين مدت ‹‹روايت ›› بلاتكليف ميماند. بعد از ‹‹موريانه›› شروع به نوشتن خاطراتش ميكند و در سال ۱۳۷۱ كه به ايران ميرود آن را به ناشري براي چاپ ميدهد با نام ‹‹گذشت زمانه›› كه هنوز تا آنجا كه من ميدانم منتشر نشده است. بعد بزرگ علوي به من نوشت كه نسخهي ‹‹روايت›› را به همراه نوار برايت ميفرستم. ولي هيچوقت اين كار را نكرد تا سال ۱۹۹۶ كه من به برلين رفته بودم و در آن زمان، كتاب « روايت » را، ماشين شده به همراه مقدار زيادي دستنويس به من داد و گفت: « هركاري با اين روايت ميخواهي بكن! ولي بعد از مرگم. » كاري كه من كردم اينست كه يادداشتها و دستنوشتهها را بر اساس علامتهايي كه او گذاشته، سر جايشان گذاشتهام. اين، همهی كاري بوده كه من كردهام و مطلقاً در انشاء بزرگ علوي دست نبردهام.
س ـ افزون بر اين «روايت»، آيا بزرگ علوي، يادداشتهاي ديگري هم نزد شما دارد كه قابل چاپ باشد ـ براي نمونه، همين نامههايش به شما.
ج ـ حدود هشتاد و چندنامه از او دارم كه به ضميمهي يك سفر نامه، كه شرح سفر اوست به ايران در سال ۱۳۷۱ ، حفظ كردهام. مجموعه اين نامهها را با مقداري توضيح جمعآوري كردهام كه قرار است به ضميمهي سفرنامهي او به ايران، ناشري در آلمان منتشر كند. *** نمونهاي از متن نامههاي چاپ نشدهي بزرگ علوي به باقرمؤمني (تاريخ اين نامه فوريه ۱۹۹۳ است و بزرگ علوي در اين تاريخ، نود ساله ): « بايد براي امرار معاش كار كنم. چاپ هفتم «فرهنگ فارسي به آلماني» در آلمان غربي درآمد. از من خواستهاند كه آن را تكميل كنم. و قرار است در ماه ژوئيه در بن دربارهي ادبيات امروز ايران سخنراني كنم. تا به حال، پنجاه داستان را خواندهام. سرم آنقدر شلوغ است كه نميدانم پاسخ چه نامههايي را داده و چه كسي را فراموش كردهام. هر روز كتاب و نامه از همه جاي دنيا ميرسد. يادم ميرود كه چه كتابي را خواندهام و چه كتابي را بايد بخوانم. دوستي از آمريكا دو روز نزد من بود و وعده داده است كه كتابهاي مرا در آمريكا چاپ كند. نميدانم حرفهاي او را جدي بگيرم يا نه. تصميم دارم دربارهي كتاب «تاريخچه فرقهي جمهوري انقلابي ايران» از حميد احمدي چيزي بنويسم.» *** بزرگ علوي آخرين بار در فروردين ۱۳۷۱ به ايران بازگشت و در آن سفر شش هفتهيي، به گفتهي باقر مؤمني، حدود سيصد نفر را ملاقات كرد كه بيشتر آنان نويسنده و شاعر بودند. در كتاب «سفرنامه» كه هنوز چاپ نشده، برخي از برخوردهاي خود با دوستان قديم و جديد را منعكس كرده است. براي نمونه: «در اين سفر، دو دوست ديرين را كه در تمام عمر با من بودهاند، بايد معرفي كنم. نخست، غلامعلي فريور را. با او هشتاد و دو سال است كه جان در يك قالب هستيم. شش هفت ساله بوديم كه روي نيمكت مدرسهي فرهنگ جا گرفتيم؛ چون هر دو هم قد بوديم. بعد، او رئيس شد و مديركل و نمايندهي مجلس و وزير و سفير؛ و من كمابيش همانچه بودم، ماندم؛ گاهي زنداني و فراري و منفور دستگاه حاكم. در سفر و حضر، هر وقت با هم روبرو ميشديم، غلامعلي همان آدمي بود كه من روزي سر بازي، دندانش را شكسته بودم. وقتي هم وزير بود به همان اندازه غصهي مرا ميخورد كه در دوران كودكي. وقتي كه سفير شد، ابا نداشت كه مرا به خانهاش بيش از يك هفته دعوت كند. وقتي يكديگر را پس از چند سال در آغوش گرفتيم، هردومان اشكي در چشم داشتيم. نفر دوم، حسن رضوي، دوست صميمي صادق هدايت و من بود؛ از سران شركت نفت. قريب شصت و دو سال است كه با هم، همدل و همزبان هستيم و ميدانيم كه ميتوانيم رازهاي مگوي خود را به هم بگوييم و باك نداشته باشيم از اين كه پنهانكاري ما فاش شود. از ديدن اين دوست ديرين، بسياري شاد شدم و آن لحظههاي نيكي را كه بر ما گذشته است، بخاطر ميآورديم. آقاي رضوي، يك شب در خانهاش داستاني براي مهمانان نقل كرد كه خوب به ياد دارم : « هدايت و آقابزرگ و رمضاني كتاب فروش و بنده، با هم رفتيم به دماوند. در كاروانسرايي جا گرفته بوديم كه غذايش قابل خوردن نبود. هر روز مي رفتيم ماست و سرشير و تخم مرغ ميخريديم. كم كم اين غذا دلمان را زد و دلمان ميخواست كه گوشتي بخريم و بخوريم. در ضمن گردش رسيديم به در خانهی يك روستايي كه در حياطش چند جوجه، قد قد ميكردند. گفتم برويم چند تا از اين جوجهها بگيريم و كباب كنيم. دهاتي گفت خودتان بايد بياييد و مرغها را بگيريد. همين كه وارد حياط شديم، هدايت بنا گذاشت به داد و فرياد: لاشخورها! وحشيها! چه كار داريد ميكنيد؟ كوفت بخوريد! شرمنده شديم و گفتيم: گذشتيم. ديگر گوشت نميخواهيم بخوريم!»
|