|
|
با جواد مجابي 2
لطفاً درب را ببنديد! نويسنده : جواد مجابي ۲۱۴ صفحه نشر آتيه ، تهران
« لطفاً درب را ببنديد »، حتا اگر از يك نويسندهي تازه كار هم بود، باز، پيش از هرچيز، نظر را به سمت كلمهي « درب » در اين عنوان ميبرد: واژهِي غلط « درب » به جاي واژه درست « در »؛ و اين شگفتي، پيش از هرچيز، با نگاه خواننده ميآميخت كه چگونه نام يك كتاب، ميتواند اينگونه فاحش غلط باشد! اما جواد مجابي، طنز را در اين رمان از همين نام آغاز كرده است. نوشته است « لطفاً درب را ببنديد » و بعد، روي حرف « ب » در كلمهي « درب » يك ضربدر قرمز كشيده است. ساختارشكني دراين رمان به گونهيي چشمگير انجام شده و به نظر ميرسد كه هيچ برگ اين رمان از ساختار معين و از پيش شناسا و بسا انديشيده تبعيت نكرده است. اما اين ساختار شكني، آشفتگي در كار را موجب نشده است. تنها نياز خواننده را به دقيقتر خواندن و پيوسته خواندن اين رمان، بالابرده و اگر چنين با دقت خوانده شود، نه تنها پيوستگي و يكدستي كار، به دست ميآيد، بلكه حتا ريزترين ويژگيهاي كار جوادمجابي آشكار ميشود؛ مثلاً اختلاف طبقاتي، كه معمولاً در كارهاي مجابي پر رنگ است. به اين چند سطر از صفحهي ۲۱ كتاب در همين زمينه توجه كنيد: « آن كه بر بالين محتضر بود، ميپرسيد و محتضر، مختصر جواب ميداد: خطي وجود دارد در فضا كه مردم را دو دسته ميكند. آدمهايي كه بالاترند و آدمهايي كه فروترند. از آنها كه فروتر بودند، نفرت داشتم و اصلاً به همين دليل خود را كشانده بودم بالا. » روايت سادهي « لطفاً درب را ببنديد»، داستان يك نويسنده است كه داستانهايش را تايپ ميكند و به بيان نويسنده « روي پي سي مينويسد». آنقدر اين پيسي، در كار آدم مداخله ميكند تا برآدم مسلط ميشود و دست آخر، كارش به كپي درست كردن از آدم ميرسد! « خيلي كوچكتر از من بود. يك وجبي قد داشت اما ظاهرش با من مو نميزد، حتا آن خال سياه روي ابروي راستش عين خال روي ابروي راستم بود كه چند جراح كم مشتري، صميمانه توصيه كرده بودند، عملش كنم. عين يك فتوكپي رنگي سه بعدي كه آن روز صبح روي ميزم به خروج من از بيهوشي چشم دوخته بود: چطوري گنده بك ؟ ( صداي خودم بود، لحن و طنينش هم ). وقتي بشر، خودش را به خواب ديد، حس ميكرد خودش است؛ اما شباهتش را با خود حدس نميزد، چراكه خود را نديده بود مگر از چشم ديگران. باخود، با آدمي بيچهره روبرو بود، تا اين كه در آب، تصويرش را ديد و بعدها شبحاش را در آينه. حسرت تصوير گمشده در خواب و آب و آينه را داشت، تا نقاشي و مجسمه سازي را آموخت و بعد، دوربين را اختراع كرد. در عكس و فيلم توانست خودش را عيناً بيرون از تنش نظاره كند. حالا اين، آخر خط بود: خودت مستقل از تنت. چطوري كوچولوي ريزميزه ؟ ( صداي خودم بود يا صداي او كه صداي خودم بود؟ ) يادم آمد كه پرفسور گفته بود هرچه كپيها كوچكتر باشند، شبيه تر و مقاوم ترند. با بزرگ كردن اشل ،از دقت آن كاسته ميشود و از استحكامش.» ( از متن رمان - صفحات ۱۱۱ و ۱۱۲ )
س آقاي دكتر مجابي! سخن با شماست. مقدمتاً دربارهي ساخت و بافت اين رمان و پيچيدگي فرم آن، توضيح بدهيد.
ج از نظر داستاني، دو خط موازي دنبال مي شود. يكي، درگيري راوي نويسنده است با تكنولوژي بدوی پيرامونش در جهان سوم. و بعد، در قسمت دوم کتاب، درگيری همين راوی نويسنده است با تکنولوژی جهان فردا كه با كمك اين تكنولوژي، آدمها تكثير مي شوند. اگر بخواهيد كليتر نگاه كنيد، اين رمان، درگيري يك آدم است در يك جامعهي توتاليتر بدوي با يك توتاليتاريسم در دو مقطع . اما آنچه به تكنيك و فن نوشتن مربوط مي شود: من سعي كردهام اين رمان را به صورت پازل بنويسم؛ يعني تكه تكه، رمان، توصيف مي شود و بعد اين تكهها، جغرافيايي را ميسازد كه دو بعد دارد. يك - بعدی كه در آن حرفهايي زده مي شود. و دو- بعدي كه حرف هاي نگفتني در زير آن فضا جريان پيدا مي كند. يا اينطور بگويم: بعدي كه در آن حرفهايي زده ميشود و با اين حرفها فضاي نامرئي ساخته ميشود كه مقصود من، بيشتر، آن فضايي نگفتني نامرئي بوده است . من به ساخت طبيعي و عادت شدهي رمان در اين كار قناعت نكردهام . سعي كردهام از شيوههاي گوناگون نوشتن براي ساختن اين اثر استفاده كنم؛ از شعر، نمايشنامه، تكههاي طنزآميز ، نثر موزون. و در اين درهماميزي شيوهها و سبكها خواستهام به نوعي ضدِساخت برسم. ساخت عادي و عادت شده، ديگر برايم جذاب نبوده، اگر چه در رمانهاي قبلي با همين شيوه هاي عادت شده، كار كرده بودم. در اين كار دوست داشتهام آنچه كه ذهنم به من ميگويد بيان كنم و تابع آن چيزي باشم كه در آن لحظهي آفرينش اقتضا ميكند كه مطالب، اين جور بيان شود؛ بدون آنكه پرواي چگونگي روشن كردن تكليف متن با خواننده يا منتقد يا مخاطبانم را داشته باشم . آنچه برايم مهم بوده، ضرورت طرح آن مسئله و موضوع خاص، به همان صورتي كه اقتضا كرده، و ارتباط كلي اين اجزا با يك كل واحد كه در ته ذهنم قرار داشته، بوده است. اين زمينه و شيوهي كاري مارا به سمت نوعي رمان ميبرد كه به آن رمان انديشه مي گوييم. دراين شيوه، بيشتر، فضا مطرح است تا اجزاء. اين فضا، فضاي طنزآميزيست . به اين معنا كه به قول رودكي: از يك جهان خواب كردار سخن مي گويد؛ در جامعهيي كه همه چيز وارونه و جابهجاست. ارزشهايي هستند كه دائماً در حال تغييرند، گاهي بر ضد خود عمل مي كنند و ناهمزماني و بيشتر، نا هممكاني هست. ناهمزماني در بسياري جاها تجربه شده اما اين كه مكانها به هم تبديل بشوند ، شايد تجربهي تازهيي باشد كه در اين كار، بسيار مورد دقت قرار گرفته است. اينها هيچكدام تعمدي نبوده، بلكه همچون آگاهيهايي در ذهن بوده و هنگام كار به طور خود به خودي بروز كرده است. اين كتاب، شايد تنها اثرم باشد كه هنگام نوشتن، احساس آزادي كامل كردهام. از هيچ عامل بيروني، تبعيت نميكردم و دستور نميگرفتم، بلكه از تمامي آن تلاطمات ذهنييی كه از نا شناخته به سمت قلم ميآيد، استفاده كردهام.
س به اين ترتيب، كل داستان را نميتوان در چارچوب سبكهاي متعارف گذاشت؛ زيرا بويژه در قسمتهايي مانند صفحات ۱۱۱ و ۱۱۲، بيان يك داستان science-fiction ( داستان دانش ) است، اما همهی كتاب، اينطور نيست و اين سبك كار را نميتوان به كل كتاب، تعميم داد. اين مثال در قسمتهاي ديگر و صفحات ديگر كتاب هم صادق است، البته به گونهيي متفاوت.
ج- علتش اينست كه من در زمينههاي مختلف كار ميكنم: قصه و داستان كوتاه و شعر و نقاشي و نقد و تحقيق و غيره. فكر كردهام كه همهي اينها از يك ذهن كه به همهي اينها ميانديشد، سرچشمه ميگيرد. من به انتظام ذهني بسيار اهميت ميدهم. ذهن يكپارچه به مسائل متعددي ميانديشد و همهي اين مسائل و انعكاسها از ذهني واحد است كه ثبت ميشود.
س اگر بخواهيم به « انتظام ذهني » بپردازيم، ممكن است شيوهي كار شما در اين كتاب، كمي پرسش برانگيز شود. زيرا تكههاي اين كتاب - كه شمار كمي هم نيست ميتواند يادداشتهاي پراكندهيي به نظر آيد كه نويسنده جمعآوري كرده و در هيئت يك كتاب، كنار هم قرار داده است. براي مثال، صفحههاي ۱۷۷ و ۱۷۸، چهار تكهي پي در پي است كه در نيافتم بودن يا نبودن اين تكهها چه نفعي براي رمان دارد و چه ضرري به رمان ميزند.
ج- جاهاييست كه خود داستان ادامه پيدا ميكند زمان خطي و پرداختن به روايت و قصه است؛ و جاهايي هم هست كه به مسائل حاشيهيي ميپردازد و اين مسائل حاشيهيي كمك ميكنند كه فضاي كلي ساخته شود. من فقط روي خط داستاني تاكيد نكردهام، بلكه روي حواشي و تزئينات هم كار كردهام و مجموع اينها توانستهاند فضا را بسازند. آن چه كه براي من مهم بوده، ساختن فضاي وارونه بوده كه مانند يك جهان خواب آلود و سوررئاليستي، درآن همه چيز به نحوي در جاي خود نيستند، ولي در عين حال، از منطق خاصي تبعيت ميكنند. زندگي در ايران را در نظر بگيريد. يك زندگي سوررئاليستيست. ما صبح از خواب بيدار ميشويم، در طول روز اعمالي انجام ميدهيم و اين اعمال ما با اعمال ديگران و مجموعهي نيروهايي كه در جامعه است تركيبي پيدا ميكند كه منطق بسياري از آنها براي ما مشخص نيست. جستجو براي پيدا كردن ا ين منطق كه منطق شناخته شدهيي هم نيست، يكي از انگيزههايي بوده كه مرا به طرف اين كار كشانده است.
س اين توضيحي كه ميفرمائيد، از منطقي سرچشمه ميگيرد و منطقي را باز ميگويد. مخاطب در اين رمان، در بسياري جاها يك لات چاقوكش است با زبان و بيان كاملاً لومپني. پرسشم اينست كه چه منطقي باعث شده كه از اين مخاطب و از اين زبان و بيان لمپني استفاده کنيد؟ آيا صرفاً اين بوده كه درگذشته ي نه چندان دور، درک و نگاه و بيان لمپني بر فرهنگ کوچه ي ما سنگيني مي کرده است؟
ج نه. مخاطب در اين زمينه، زمان است. كسي که روياروي قهرمان در اين رمان قرار ميگيرد، اهريمنيست كه زمان را در اختيار دارد و همه چيز را به سمت نوعي انهدام ميكشاند. مقابلهي قهرمان داستان است با زمان اهريمني. نگاه من به گذشته اصلاً اين نيست. از قضا من معتقدم كه ما داراي يك فرهنگ شفاهي هستيم كه متعلق به مردم است و مردم ما مردم با فرهنگي هستند. اين فرهنگ براي من محترم است. من هميشه شيفتهي فرهنگ مردم هستم. تخطئهي گذشتهي عقب مانده يا تحقير فرهنگ مردم، در اين كار منظور من نبوده است. س - در پيوند با همين زبان و بيان كار، و اين كه اين زبان متعلق به كدام بخش جامعه است، مي خواهم به صفحهي ۳۵ كتاب اشاره كنم ادامه بخش « نظر به عقب تر». از اين بخش، نقل ميكنم وشايد در پي نقل آن، ديگر نيازي به سخن در اين زمينه نباشد؛ زيرا به نظر من چندان اين بخش، روشن است كه آن را از هر توضيحي بينياز كرده است:
« تو پمپ بنزين، شيركو را سوار كردم. نشست پشت. از همان جا حس كردم حواس يارو پرت شده انگار. يه چيزايي فهميده اما جيك نزد. رفتيم وارد جادهيي شديم كه ميرفت طرف پارك جنگلي. يه دفعه دادش در اومد كه: منو كجا ميبرين؟ گفتم: يه چيزايي هست كه بايد ببيني. اعتراض كرد. گفتم: خفه! شد. رفتيم تو اتوبان؛ شيركو جوراب نايلونو درآورد؛ از عقب انداخت گردن دكتر. من هم از جلو كوبيدم تو تخت سينهش. ديگه نفسش بند اومد. نتونست زياد تقلا كنه. انداختيمش توي زبالههاي صنعتييي كه بيرون كارخانهس. شيركو، خوب اون زيرا پوشوندش: خوشت اومد ؟ اينم نايلو شيركو كه از جنسها بو نبرد؟ نه ، اون قابل اين حرفا نيست. گلومون خشك شد . يه چيزي نميدي به ما؟ از جا بلند شد، رفت به آشپزخانه. مهمان، جوراب نايلون را برداشت و از عقبش رفت.» اين يكي از قهرمانهاي داستان است كه به نحوي محكوم جامعه است و واپس مانده. ولي در كل آن فضا نقشي ندارد.
س نقشي در كل فضاي داستان ندارد ولي بيان و روايت او طوريست كه بلافاصله نحوهِي به قتل رسيدن محمد مختاري و ديگران را نشان ميدهد. آيا منظور شما همين بوده يا بياراده در ساخت داستان آمده است؟
ج اين داستان، زودتر از قتلهاي سال ۷۷ نوشته شده؛ ولي به هر حال، با اين نوع رفتارها بي ارتباط نيست. جامعهيي كه مشكلات خاصي چنين دارد، طبيعيست كه اين داستانها و موضوعها به ذهن نويسنده ميرسد. محمد مختاري يا پوينده، اولينها نبودند و آخرينها هم نخواهند بود. يك نكتهي ديگر را هم برايتان بگويم: من قصد چاپ كردن اين كتاب را نداشتم. فكر ميكردم يك تجربهي ادبي خاص است و من فقط براي آزاد كردن انرژي محبوس خودم بي تقيد به هر چيز بيروني، اين كار را كردهام. بعد، امكان چاپ آن فراهم شد و بسا به دليل همين شيوهي كار بوده كه توانسته اجازهي انتشار بگيرد؛ به رغم برخي كارها كه نتوانست مجوز بگيرد. احتمالاً فكر كردهاند اين هم يك كار پست مدرن است و خيالاتي. ظاهراً اينطور به نظر ميرسد، اما باطناً چكيدهي تمامي تاملاتي ست كه يك نفر ميتواند دربارهي چند دهه از جامعهي خود داشته باشد.
|