|
|||
|
|||
گفت و گو با جواد مجابي (شاعر، قصه نويس، منتقد، روزنامه نگار و پژوهشگر)
قصهی روشن نويسنده: جواد مجابي 110 صفحه نشر سالي، تهران
« قصهي روشن»، از تازهترين آثار چاپ شدهي دكتر جواد مجابيست در برگيرندهي ده قصه كه در بيست و چند سال گذشته نوشته شده است. درآغاز و پايان هرقصهي كوتاه، طرحيست با مداد يا سياه قلم، اثر نويسنده، هم هوا و هم معناي قصهي پيش يا پس ازآن. نمونهيي از نثر و نحوهي ساخت و پرداخت قصههاي اين كتاب، از قصهي « گوشي دستت باشد»:
« ماجرا اينه كه ... معمولاً بعد از اخبار ساعت دو راديو، تا پنج ميخوابم. تازه از خواب بيدار شده بودم و حتماً خواب خوبي ديده و شنگول بودم كه توانستم آن مكالمهي تلفني را با بيخيالي ادامه دهم. منزل جمالي؟ گفتم : بله، بفرمائيد. كثافت خائن! خودتي؟ گفتم: پس ميخواستي كدام كثافت خائن باشد؟ گفت: نسناس! حالا مزه هم ميپراني؟ گفتم: حالا چرا اينقدر عصباني هستي، وقتي ميتوانيم با هم در اين بعداز ظهر ملايم پائيزي راحت درد دل كنيم؟ گفت: من با توچه حرفي دارم، جاسوس؟ تلفن زدم بگويم اجلت رسيده. پرسيدم : مگه تودكتري؟ گفت: ميكشيمت. همين روزا. كي؟ چرا؟ اينش ديگه به تو مربوط نيست. چرااصرار داري كه مرا بكشي؟ شايد به توافق رسيديم كه هردومان اشتباه ميكرديم. مرا نميتواني گول بزني؟ دستت را خواندهام. چي خواندي؟ نميگذاريم يك جيره خور مزدور با نوشتن مزخرفات، جوانان مردم و جامعه را گمراه كند.
حالا تو يكي از آن جوانهاي گمراه شدهاي؟ آنقدر خر نيستم كه كتابهاي تو را بخوانم. من فقط يك كتاب نوشتهام. يك قصهي عشقي. تازه قصد گمراه كردن كسي را نداشتهام. فقط بايد تكليفت را روشن كنم. شايد مرا با يك آدم ديگر عوضي گرفتهاي. خفه شو قزويني بی همه چيز! سال تولدت را و حتماً شمارهی شناسنامهات را هم ميدانم. من از همهي كثافتكاريهاي زندگي تو خبر دارم. چه فايده به حال تو دارد كه مرا بكشي ؟ براي اين كه روي كرهي زمين نباشي. آنوقت همه چيز درست ميشود؟ تا دو روز ديگر، حسابت پاك است. يك كثافت كمتر. گوشي را ميگذارد. اِ ... ماجرا اينه كه ... خيلي هول كرده بودم. اگر اين شوخي يك يك قضيهي واقعي باشد، چكار بايد ميكردم؟ حالا چرا ترور مرا پيشاپيش خبر ميداد، برعكس آن همه قتل بيمقدمه؟ ميخواست روحيهام را خراب كند؟ اين كار در حد تهديد باقي ميماند يا دست به كار ميشد؟ پليس؟ په ... ، برو خبر بده هالو! اصلاً آدمي مثل تو پيش پليس ميرود؟ شايد ميخواست مرا از دلهره نيمهجان كند. فكر اين را كردهبودم كه فرار نميكنم؛ به پليس خبر نميدهم؛ اما اين را نخوانده بود كه همان ايام درآستانهي خودكشي بودم. اين تهديد، موعد آن را جلوتر ميانداخت.»
س - آقاي مجابي! قصهي « گوشي دستت باشد» از لحاظ موضوع وحتي ساخت، ربطي به ديگر قصههاي اين مجموعه ندارد. اين بيربطي البته شامل تقريباً همه قصههاي اين مجموعه ميشود. شايد بشود گفت كه موضوع قصهي « گوشي دستت باشد» در جنبههايي به قصهی «گياهیست کاملا معمولی» در اين مجموعه نزديک است. اما قصههای ديگر، همه موضوع ديگري دارند و در زبان و محتوا و اصولاً فرم، كاملاً متفاوتاند. چرا خواننده با يك مجموعه قصهي يكدست، طرف نيست؟
ج- داستان « گياهيست كاملاً معمولي» نوشتهی بيست و چند سال پيش است. ۱۳۵۸. و همان زمانها هم چاپ شد. بنابراين طبيعيست اگر تفاوت و فاصلهاي با قصههاي ديگر داشته باشد. تعدادي از قصههاي اين مجموعه، از نظر فضا و نوع نثر با يكديگر اشتراك دارند. به دليل اينكه ميخواستم به تجربهيي در زمينهي داستان كوتاه دست بزنم. به اين ترتيب كه از تمثيلهاي فارسي براي داستان كوتاه جديد استفاده كنم. در آثار سنايي و مولوي و حتي در بعضي آثار ادبي قديم خودمان، تمثيل، شكل عامی بود و كاربرد فراواني داشت. ميخواستم اين را تجربه كنم كه آيا ميشود از اين فضا استفاده كرد و داستان جديد را با اين نوع بازخوانيها يا بازنويسيها غنايي بخشيد؟ بر اين اساس ، بعضي از داستانها در يك خط هستند ولي همانطور كه اشاره كرديد سعي كردهام كه تجربههاي مختلفي از لحاظ نثر، فضا و موضوع داشته باشد. در كارهاي ديگرم هم چنين است. من معمولاً سعي ميكنم در مرحلهي زبانورزي، با شيوههاي مختلف بنويسم. در رمانهايي هم كه نوشتهام، از نثرهاي مختلف استفاده شده.
س- اين تكيه تكيهي فوقالعاده بر نثر در اين مجموعهي « قصه روشن »، باعث شده است كه عنصراصلي درکلِّ کار، زبان باشد و نه روايت. اين غرق شدن كار در زبان است شايد كه باعث شده نگارش اديبانه و گاه زبانورزيهاي كشدار چندان برجسته شود كه خواننده ديگر در پي ادامهي قصه نباشد. صرفاً با زبان سر و كار دارد و روايت مطرح نيست. پرسشم اين است كه آيا آگاهانه خواستهايد از روايت و از اصل قصه، فاصله بگيريد و صرفاً به امكانات زبان فارسي در نثر بپردازيد؟
ج- نه. مثلاً در همين داستان « گوشي دستت باشد»، لايههاي مختلف روايت هست. يكي روايت آدميست كه مورد تهديد قرار ميگيرد و به او تيراندازي ميشود و او به حال اغما ميرود. و بعد، وقتي از اغما بيرون ميآيد، به ياد نميآورد كه چه كسي بودهاست. لايهي ديگري دارد اين قصه، كه گمشدن هويت است. اينست كه آدمها در هر مرحلهيي كه باشند، قادر به شناخت هويت خودشان نيستند و هميشه در مرز تعليق به سر ميبرند. من سعي كردهام كه از طريق بازيهاي زباني، اين دو لايه روايت را به موازات يكديگر ادامه دهم كه در نهايت، يك داستان دو لايه ساخته ميشود. يا مثلاً در داستان « گياهيست كاملاً معمولي»، با استفاده از تمثيل و شكل روايات قديمي، سعي كردهام واقعيتي را در حكومتهاي توتاليتر مطرح كنم. يكسان سازي انسانها در جوامعي كه سعي در سربازخانهيي كردن آن جوامع ميكنند.
س- تأكيد من بر اصل شدن زبان در اين مجموعه، به اين دليل است كه همانطور كه در آغاز هم اشاره كردم فارغ از دو داستاني كه شما هم به آن پرداختيد و حتا فارغ از قصهي « نذار ديگه گريه كنه»، بقيه، قصههايي ست كه درآنها خواننده، درپي روايت نميرود و پي جوي قصه نميشود. افزون بر اين، احساس من خواننده، ميتواند اين باشد كه نويسنده شايد چنين خواسته، زيرا خود نويسنده، قاعدتاً آگاهانه چنين برزبان تأكيد كرده، بيش از آنكه بر روايت متمركز بوده باشد. منظورم بطور مشخص، دراين پنج قصه است: شوريدهي نيشابور، با فرهادي ديگر، ناشناختههاي قهوهيي و سياه، نقش ايوان، و يك خط آبي رو به پائين كه اميدوارم بتوانيم بطور مستقل دربارهي اين قصهي آخر، صحبت كنيم.
ج: بله. در واقع اين شايد گرايش جديديست كه كمكم دارد در ادبيات ما جا ميافتد. نه اين كه خود، پديدهي تازهيي باشد ولي به تازگي دارد جا ميافتد كه هنر نوشتاري، بيشتر، وابسته به زبان است. كيفيت كاربرد زبان است كه به يك داستان هويت ميدهد، تا روايتگري صرف و رساندن موضوع خاص به خواننده. البته شكي نيست که هر داستاني اگر از روايت تهي شود، اساس خود يا يكي از محورهاي اساسي خود را از دست ميدهد. اما چگونگي بيان اين روايت است كه گرايش زبانورزي و بازي كردن با زبان را مطرح ميكند. بديهيست كه اين زبانورزي بايد به فراخور آن روايت باشد وگرنه نوعي سخنوري و اطالهي كلام خواهد شد. اگر بازيهاي زباني و نوع بيان و لحن، با روايت متناسب باشد، اثر را به سمت يكپارچگي بيشتر ميبرد.
س بپردازيم به قصهي « يك خط آبي روبه پائين ». زبان اين قصه، مانند بيشتر قصههاي اين كتاب، عامل اصلي كشش خواننده ميتواند باشد. اين زبان، هم محاورهاست و هم نيست. نميشود هم گفت كه يكدست بحر طويل است. اجازه دهيد به پاره يي از آن نگاهي بيندازيم.
ج قبلا توضيح کوتاهی بدهم. اين قصه، اجرای مجدد قصهی قبل از آن است. سعی شده که از درون ذهن پسر قصه بازنويسی شود. در حالی که در قصهی قبلی، ما همهی روابط را بطور مستقيم مطرح میکنيم. اما، چند سطر اول قصهي « يك خط آبي روبه پائين »: «مث اون صداي نودون. نودون خونهي محلهي كوشك. كه تو خواب و بيداري صداي شر و شرش روي سنگاي كوچه مييومد. ميسريد رو سنگفرش رنگ به رنگ و از لاي گل و حباب و شن رد ميشد و ميريخت تو نهر كوچيك، كه هميشه خودشو قايم ميكرد تو علفاي سربي دو طرفش، با اون گلاي زرد ماتش. نهر سيراب، حالا تو ولولهي باد و حضور کرماي صورتي ريز و شناي جوب گرفته، دور ميكرد اون صدارو كه لحظهي پيش ميشنيدم. جاي ميداد به شرههاي ديگهيي از نم كاهگل، از تنورهي باد و فغان ابر و غلغل نودون دنبال اون كه نبود ديگه و رفته بود ته نهر كه باز شنيده ميشد كه هنوز هست.» اين، در واقع، يك نوع تجربهييست كه ما بتوانيم از موزونيت خفيف وزنهاي شعري در نثر استفادهكنيم. به اين تجربه، در سطح ديگري، ابراهيم گلستان هم دست زده. او اصولاً اين كار را هميشه بطور پيگير ميكند. استفاده از وزن در نثر. من خواستهام هم از وزن استفاده كنم و هم پرشهايي را كه در شعر هست، در قصههم بياورم. يعني نزديك كردن نثر به بيان شعري. چون به هر حال، شعر از نثر جدا ميشود و با كاركرد ديگري شكل شعري ميگيرد. من خواستهام كاركرد شعرييی را كه بالاتر از حد روايي نثر است، به اين قصه بدهم. س - چرا يكدست، آن را بحر طويل نكردهايد؟ همين نقل چند سطر اول اين قصه، نشان ميدهد كه متن، به بحر طويل نزديك است. ولي اگر بنا بود كه از اين نحو نگارش و روايت استفاده كنيد، دست اندازهايي را كه در متن بحر طويل اين قصه هست، ميشد گرفت، اينطور نيست؟
ج: نخواستهام كه بحر طويل باشد و نخواستهام كه دريك وزن باشد. خواستهام جاهايي كه يك فضا و يك تصوير حركت ميكند، در وزن باشد، بعد جايي كه قطع ميشود، توسط مكثها يا عوض شدن وزن و تاحدي عوض شدن حتي كلمات، تقطيع شود و از آن حالت يكنواخت بيرون بيايد. اگر از آغاز تا پايان، بحر طويل باشد، خسته كننده است. خواننده بعد از خواندن چند پاراگراف، نسبت به جريان روايت، بي تفاوت ميشود. در حاليكه با قطع كردنهاست كه خواننده را از آن حالت يكنواختي، بيرون ميكشيم و به او امكان ميدهيم كه دوباره شروع كند و با تازگي با تصويرها روبرو شود.
س- اميوارم بتوانيم در اينباره، گفت و گوي جداگانهيي داشته باشيم، چون اين موضوعيست كه بحث مفصل و فرصت مناسبتري را مي طلبد. اما در آغاز اين صحبت، اشاره كرديد كه با تكيه به تمثيل در ادبيات داستاني فارسي از ابتدا تا امروز، ميكوشيد كه باز همين شيوه را مطرح كنيد. در اين باره توضيح بدهيد.
ج - تمثيل، يكي از شكلهاي مطلوب و جذاب ادبيات فارسيست كه تقريباً همهي بزرگان ادبيات ما، بخش اعظم كارشان را بر آن بنا كردهاند. چه در زمينهي نثر و چه در عرصه شعر و نظم. من فكر كردم كه اين شكل بسيار ظريف و دقيقيست كه كار را به ايجاز ميرساند. مثلاً عطار، قطعهيي و تمثيلي دارد به اين شكل كه حيوانيست در درياهاي گرم كه وقتي به شكارش نزديك ميشود، خود را به آن شبيه ميكند و آن را ميبلعد. عطار از اين موضوع، برداشتي عرفاني ميكند. من فكر كردم كه اين تمثيل، جا دارد در يك بازنويسي، ابعاد بيشتري پيدا كند. يعني جانوري كه خود را شبيه شكارش ميكند تا آن را ببلعد، ميتواند عشق باشد، مرگ باشد، قدرت باشد، رفتارهاي انساني حيلهگرانه باشد و غيره. بنابراين توسعي دادم به اين تمثيل و كوشيدم كه در گسترهي بيشتري آن را مطرح كنم. در «شوريدهي نيشابور» همين كار راكردهام. نميخواهم به گذشته گريز بزنم، ميخواهم از امكانات گذشته استفاده كنم براي بيان مطالبي كه امروز وجود دارد. بخشي از اين تجربيات، چه تجربيات لفظي و چه تجربيات معنايي و مفهومي را ميشود از گذشته گرفت. اين امر رايجي بوده است. من نگاه ميكردم به كتاب هاي مربوط به تاريخ طنز و در اين زمينه بيشتر كتابهاي نظم و نثر فارسي را كه خواندم، ديدم تا دورهي مشروطه، هنرمندان ما بر موضوعهاي خاصي كار ميكردهاند. از قرن سوم تا مشروطه. مثلاً غزالي، داستان معروف آن پيل در خانهي تاريك را مطرح كرده، بعد سنايي مطرح كرده با ديدگاهي ديگر. بعد، مولوي، با ديدگاه متفاوتي، با آن برخورد كرده. ديدم كه اين ديدگاههاي متفاوت، اين تمثيل را قويتر كردهاند و جذابتر و كارآمدترش كردهاند و آن را به طرف واقعيت برتر بردهاند. بنابراين، كاركردن روي تمثيلها، نه براي تقليد و تكرار بوده، بلكه به معناي گسترش دادن و تكامل دادن يك شكل هنري بوده است. اين تكامل، تا دورهي مشروطه وجود داشته و در آن دوره، ما مرعوب ادب فرنگ شديم و نقاشي و ادبياتمان را كهنه قلمداد كرديم؛ البته در اثر تبليغاتي كه در آن زمان توسط عدهيي انجام گرفته بود. من تصور ميكنم كه ما بايد برگرديم و ببينيم چه بخشي از اين ميراث، هنوز قادر به زندگي در زمان حاضر هست و ميشود از آن استفاده كرد. بخشي را هم كه قشر سنت بود و كاركرد تاريخي خود را از دست داده، بديهيست كه بايد رها كرد. ولي مثلاً جوامع الحكايات، هنوز براي ما يك منبع بزرگ داستانيست كه داستاننويسانها با خواندن آن ميتوانند چيزهاي تازه كشف كنند. يا بعضي متون عرفاني، هم از لحاظ زبان و هم از لحاظ مفهوم و نوع داستاني گويي، قدرتهايي دارند كه ميتوانند سرمشق بسيار خوبي براي همهي ما بشوند. سرمشق بسيار خوبي براي بردن يك داستان به سمت زبان تازه و ديد تازه. اينها البته فارغ از نگاه ما به ادبيات جهانيست. ما در تابش شناخت جهاني و تئوريهاي نقد جديد است كه ميتوانيم برگرديم و آن ميراث را ارزيابي كنيم و بخشهاي زنده و پويايش را كشف كنيم و آن بخشها را بازسازي كنيم و يا آن نوع خيال و فكر را ادامه دهيم.
پارهيي از قصه ي «با فرهادي ديگر» در اين مجموعه: «همين طور كه دراز كشيده بودم و به پردهي قلمكار فرهاد كوهكن نگاه ميكردم، يكدفعه ديدم نيمرخ فرهاد كوهكن برگشت به طرفم. چرخيدن صورتش را معاينه ديدم. آن طرف صورتش را كه نقاش نكشيده بود، كرد طرف من. اشارهيي معمايي كرد. متوجه اشارهاش نشدم. تيشهي كوچكش را كه بر اثر شستشو جاهاييش رفته و سائيده شده بود، پرتاب كرد به هوا. تيشه در انعكاس آفتاب، سرخ از خون بود. خودم را پرت كردم زمين. به خير گذشت. هنوز خيره نگاهم ميكرد. من چرا بايد مكافات رختشويي را پس بدهم كه پردهي نازنين را اينطور مچاله كرده است؟ كوه و آسمان و فرهاد چروك خورده و از ريخت افتاده، گچريختگي ديوار اتاقم را ميپوشاند. حالا خسرو به شكل ديوارها از چهار طرف ميآيد جلو. نفسم بند میآيد. ميشنوم كه به لحن پارچه و رنگ، چيزهايي ميگويد. كلمات ساسانياش را ميشنوم. اما معنايش را نميفهم. حالا فرهادم سركوه، جلو تخت سنگي از بيستون نشسته، خستگيناپذير، تيشه برسنگ خارا ميكوبم. سنگ، شفاف و صيقلي ميشود. صورت شيرين پيدا ميگردد. از قلب سنگ، درميآيد. قشنگ و لوند. چه زود خودت را كشتي! دوباره ضرب تيشه بر كوه را پي ميگيرم. سنگ، كدر و ناهموار ميشود. در لايههاي زيرين خارا، خسرو براي آشكار شدن و بيرون آمدن از دل سنگ، تلاش ميكند. دستش را ميآورد بيرون تا تيشه را از دستم بگيرد. نهيب ميزنم:
توعاشق نبودي. نه. تو عاشق خودت بودي. توهم عاشق خودت بودي. پس عشق را دوباره معنا بايد كرد. خودش را ميكشد توي كوه.»
***
|