|
|
با جواد مجابي (شاعر، قصهنويس، منتقد، روزنامهنگار و پژو هشگر)
مهدی فلاحتی آينهي بامداد ( طنز و حماسه در آثار شاملو) نويسنده: جواد مجابي ۳۰۰ صفحه انتشارات فصل سبز، تهران
مرداد يكهزار و سيصد و هشتاد خورشيدي، نخستين سالگشت درگذشت احمد شاملو (ا. بامداد) بود و به اين مناسبت، كتاب «آئينهي بامداد» منتشر شد. اين كتاب، شرح سي سال دوستي و همنشيني دكتر جواد مجابي با احمد شاملوست و نيز برخي نوشتههاي پيشين دكترمجابي دربارهي جنبههايي از آثار شاملو را در برگرفته و متن برخي گفتوگوهايي را كه در زمينههاي گوناگون با شاملو يا با مجابی دربارهي شاملو صورت گرفته است. اين كتاب، يك بخش جداگانه هم دارد كه شاملو را ازنگاه شاعران ديگر- آتشي، باباچاهي، حقوقي و سپانلو - نمايانده است. «طنزدر آثار شاملو»، «ژورناليسم شاملو» ، «تخيل آفرينشكار عليه خودسازي»، و «شاملو و نگرش حماسي»، عنوان بخشهاي اين كتاب است كه با دو پيوست شامل نمونههايي از آثار شاملو منتشر شده است. عنوان فرعي كتاب، «طنز و حماسه در آثار شاملو» است. نگاه طنزآلود هميشگي شاملو به جهان و نيز عشق او به كشف و دريافت جنبههاي هرچه عميقتر و گستردهتر فرهنگ مردم، مايهي اصلی كار شاملو در تهيهي «كتاب كوچه» بوده است . كار عظيمي كه تبردار حادثه نگذاشت تا شاملو آن را به سرانجام رساند و آيدا، همسر و همكار شاملو را با كتاب كوچه تنها گذاشت. هدفي كه شاملو از تدوين و تنظيم «كتاب كوچه» دنبال ميكرده، در گفتوگوي «كتاب زمانه» با او به روشنی پيداست. شاملو در اين گفتوگو ميگويد: «هنوز فرهنگ در مملكت ما يك زائدهي دست و پاگير و مزاحم است. چيزي مثل يك دم. وقتي ميگويند يارو دم درآورده، يعني رويش زياده شده. در واقع، چاپ بعضي از كتابها هم نتيجهاش زياد كردن روي مردم است. مثلاً حوالهتان ميدهم به ذيل «ابراهيم» در اوائل حرف «الف» كه ميشود جلد چهارم جزو همين پنج جلدهايي كه منتشر شده. بخوانيد ببينيد كه اصل انواع علمي، چه شكلي تبديل به مضحكه شده. خب، وقتي آدم اينها را بخواند و از خودش خندهاش بگیرد، به خيلي چيزهاي ديگر هم ممكن است شك كند. پس، خطرناك است عقايد توده را تدوين كردن و جلو چشمش گذاشتن». اين بخش از گفتوگوي شاملو با «كتاب زمانه»، هر خواننده يا شنوندهی اين سخن را كنجكاو دريافتن توضيح كلمهي «ابراهيم» در كتاب كوچه ميكند. ذيل كلمهي ابراهيم در جلد چهارم «كتاب كوچه»، كه تدوين باورهاي توده نسبت به حضرت ابراهيم است، بازنگاري باورهايي از اين دست است: ... اولين كسي كه تنبان به پا كرد، ايشان بود ... مارمولك كر است چون حضرت ابراهيم را كه در آتش انداختند، مارمولك به آتش فوت ميكرد... يا پرستو با منقارش قطره قطره آب ميآورده و برآتش ميريخته در حاليكه گنجشك بدذاتي كرده است و پس پرستو خوب است و گنجشك، بد است... يا دشمنان حضرت ابراهيم، سگ لاي پلو گذاشته بودند تا او بخورد. ابراهيم با يك «چخه» گفتن، سگ را زنده ميكند ... دكتر جواد مجابي ميگويد طرح اين خرافه و بازنگاري اين افسانهها، بويژه از اين نظر اهميت دارد كه با خواندن آنها توده ميفهمد كه چه باورهايي را بايد كنار بگذارد و چه باورهايي را حفظ كند.
*** س- آقاي دكتر مجابي! مثالهايي در كتاب «آينهي بامداد» آوردهايد كه گاه كمتر به طنز ميزند و بيشتر سمبوليسم كلام را نشان ميدهد؛ یا هجواست. براي مثال: عشقم را در سال بديافتم / و هنگامي كه داشتم خاكستر ميشدم / گر گرفتم (۱. بامداد). اين، بيشتر انعكاس سمبوليسم كلام است. يا مثلاً: / او درخيال بود/ شب و روز/ در دام گيس مضحك معشوقه / پايبند (ا. بامداد). كه اين هم هجو يك شاعرِ به نوشتهي شما «انجمني»ست. پرسشم اينست كه طنز ونه هجو، طنز در آثار شاملو را چگونه ميبينيد؟
ج- نوع نگاه شاملو، چه در زندگي، چه در نوشتهها و مقالاتش و چه در شعرش با طنز آميخته بود؛ ولي اين طنز، تجربهيي ست كه بعدها كسب كرد. درآغاز، با هجو و پرخاشگري و درگيري با سنت تثبيت شده و متحجر پيش آمد و طبيعتاً وقتي خشم وجود دارد، طنز رندانه جاخالي ميكند. در اين مثالي كه شما ذكر كرديد من عشقم را درسال بديافتم من خواستهام با نقل آن بگويم كه شاملو بانگاه رندانهيي كه به قضايا داشت، ميتوانست تناقضها و تضادها را به نحوي در وحدتي ببيند و به اين دليل، اينها پايههاييست براي انديشهی طنز و نه آن كه خود در متن طنز قراربگيرد. به گمان من ازآن جا كه شاملو شروع ميكند به انديشيدن به مسائل اجتماعي از «باغ آئينه» به بعد تضادهاي اجتماعي را در طول تاريخ، اين وضعيت مضحكه و فاجعه آميز را، با همديگر ميبيند، طنز شروع ميشود. در «مرگ پيرزن» و درشعرهاي بعدي. ولي درآغاز، نوعي عصبيت، پرخاشگري و آنارشيسم است كه اينها ممكن است به طنز نينجامد. تعبيري كه من از طنز در اين كتاب دادهام، اينست كه طنز نگاهيست ترديد برانگيز نسبت به وضعيت بشري. آنجا كه شاملو توانسته اين ترديد خود را نسبت به وضعيت بشري، به زبان شعر بگويد، به طنز نزديك شده است. البته اين نمونهها در شعرهاي شاملو، زياد نيست. در نثر شاملو اين خصيصه بيشتر است اما گاه به كمدي نزديك ميشود تا به طنز سياه منتقدانه.
س- خوبست همينجا نمونههايي از طنز در شعر شاملو را اشاره كنيد.
ج- همان شعر پيرزنها كه مسئلهی زندگي و مرگ را با هم مطرح ميكند: / سراسر روز / پيرزناني آراسته / آسانگير و مهربان و خندان / از برابر خوابگاه من گذشتند/ نيمه شب / پلنگک پر هياهوي قاشقكي برخاست/ از خيالم گذشت كه پيرزنان/ بايد به پايكوبي برخاسته باشند/ سحرگاهان / پرستار گفت / بيمار اتاق مجاور مرده است/. در واقع شاملو با پرداختن به يك فضاي طنز آميز- نه به عبارات طنز آميز- كه درآن پايكوبي و مرگ، از طريق شنوايي، يكسان منتقل ميشود، ميخواهد بگويد كه اينها ارزش يكساني دارند. در اينجا شاملو به نوعي طنز هشيارانه رسيده است. يا درست آنجا كه ميگويد: «به جز آه حسرتي با من نيست / تبري غرقهي خون بر سكوي باور بي يقين و/ باريكهي خوني كه از بلنداي يقين جاريست»، در واقع، با شك كردن در يقين، و نگاه كردن به يقيني كه تمام عمر را پوشانده و حال به نتيجهيی ناقص رسيده، نگاه طنزآميز خود را به همهي باورمنديها انعكاس ميدهد. شاملو از طنز عبارتي و لفظي، عبور كرده و جايي در پايان زندگياش به فضاي طنزآميز رسيده. در آن فضاي طنزآميز، جابهجا شدن مفاهيم: وحدت تناقضها، نابهجا بودن اوضا ع عالم، و در هم ريختن تمام چيزهايي كه ممكن بود به يقين بينجامد، فضايي را مطرح ميكند كه انگار ما در زمان و مكاني قرار داريم كه هيچ چيز سر جايش نيست. و در اين نابهجايي زمان ومكان، همه چيز به نحوي هم خندهدار است وهم گريهآور. واين همان چيزيست كه من طنز هشيارانه مينامم.
س شايد بتوان چنين نتيجه گرفت كه اصولا جابهجا شدن پديدهها، آفريننده يا هستهي نخستين طنز است. در صحبتي كه با كامبيز درمبخش كاريكاتوريست داشتم، ميگفت: براي ايجاد فضاي طنز، فقط كافيست اشياء را جابهجا يا وارونه كنيد تا در فضايي كه آفريدهايد، يك كاريكاتور بوجود بيايد. باري بگذاريد در همين فرصتی كه به وجود آمده، به چند جنبهي ديگر كار شاملو هم اشارهيي داشته باشيم. دربارهي زبان شاملو، زبان آركا ئيك شاملو. با توجه به ذهن مدرن وجهانبيني و جهتگيري فكري امروزي شاملو و جدال هميشگياش با هرچه كه نام و نشان از سنت داشت و كهنه بود يا كهنه به نظر ميرسيد، چگونه است كه زبان شعر او زبان نثر قرنهاي ششم و هفتم هجريست؟ اين تناقض را چگو نه ميشود توضيح داد؟
ج من بر سر كلمهي آركائيك بحث دارم. تصور ميكنم كه يك زبان پاك يا زبان معيار، اصطلاح درستتر ي در اين زمينه است تا زبان آركائيك. زبان فخيم ادبي درستتر است تا زبان آركائيك. شاملو زبان آركا ئيك به كار برده اما در ترجمهي «غزل غزلهاي سليمان» و«گيل گمش». ميبينيم كه اين زبان، به متون قديمي نزديك است و مانند آنها بازسازي شده. در حالي كه در بسياري از شعرهايش، زبان آركائيك را تبديل كرده به زبان فخيم ادبي و زبان نيرومندي كه هم از سنت استفاده ميكند وهم به تجربههاي زباني عصر ما ميرسد. در «هواي تازه» و در كتابهاي بعدي، شاملو طيفي از امكانات متفا وت زبان را ارزيابي ميكند. ترانههاي فولکلور را تجربه ميكند در پريا؛ زبان محاوره را به توصيهي نيما به كار ميگيرد و مطرح میکند مانند «شعري كه زندگيست»؛ و زبان ادبيتري را مطرح ميكند كه در كتابهاي بعد، بيشتر جا میافتد و همان است كه ميگويند زبان آركائيك شاملو، كه به نظر من، زبان آركائيك نيست، بلكه زبانیست که به طرف حداكثر ظرفيت بياني خود ميرود و ميكوشد در كوتاهترين كلمات و با شكل موجز، معا ني فراواني را عرضه كند. اجازه دهيد چند سطر از كتاب «گيل گمش» را نقل كنم تا نمونهیي از زبان آركائيك را به دست دهم: «اي زن! اگر رخانم فروخورده، رو يم خميده است؛ اگر درد در جان من است؛ اگر رخسارم رخسار كسي را ماند كه از راهي بس دور، بس دور در نوشته؛ اگر چهرهام از رطوبت آفتاب بلند سوخته؛ اگر از اينگونه سرگشته به دشت ميگذرم، از هراس مرگ است كه سرگشتهي دشتم. حكايت دوست بر من سنگين است.» اين زبان آركائيكيست كه متنهاي قديمي را عينا بازنمايي ميكند. اما در شعر، به زباني كه شاملو برگزيد، شايد براي روحيهي شعرهاي شاملو بهترين زبان بود.
س همين قسمتی را كه از ترجمهي «گيل گمش» احمد شاملو خوانديد، مقايسه بفرماييد با اين بند شعر خود شاملو: / هراس من / با ري / همه از مردن در سرزمينيست كه مزد گوركن / از آزادي آدمي /افزون باشد/ . همين بند را اگر ببريد در آن ترجمهي گيلگمش كه خوانديد، كاملا با همان زبان همخوان است. خب، اين هم نمونهاي از زبان آركائيك در شعر!
ج شاملو با توصيهي نيما شروع كرد به زبانورزي؛ و به طرف دكلماسيون رفت. «هواي تازه» - غير از شعرهاي آخر كه شعرهاي خوبي هم نيست، مانند «ركسانا»، زبان سادهي روزمره است. شاملو بهتدريج با خواندن متون قرن ششم و هفتم، متوجه تواناييها و ظرفيت زباني شد كه ميتواند در كمترين كلمات، بيشترين معاني و بيشترين تصاوير را انعكاس دهد. در رفتن به سمت اين زبان، در جاهايي بسيار نزديك ميشود به آن زبان آركائيك مثل نمونهيي كه شما اشاره كرديد- ولي حجم اصلي زبان شاملو، زبان آركائيك نيست. شاملو با زبان فخيم ادبي، به دنبال ساختن يك زبان معيار پاك ميگردد؛ براي بيان فضايي كه در آن انسان حماسي، مبارزه ميكند. اگر ما شعرشاملو را حول محور مبارزهي انسان عليه شرايط دشوار ببينيم كه در آن عشق و مرگ بهطور متعادلي حركت ميكند، طبيعتا ميپذيريم كه براي بيان اين نوع حماسه، نياز به زباني بوده كه از زبان روزمره فا صله بگيرد و كمي قديميتر باشد. ولي اين كه آيا اين زبان، قابل توصيه به شاعران ديگر است، من پاسخم منفيست. زيرا شايد آن شاعر با آن فضاي حسي و آن مشغلههاي حماسي، طبيعتا اين نوع زبان را احتياج داشته و خود مضمون و مفهوم بوده كه اين زبان را تحميل ميكرده. همانطور كه زبان اخوان، با آن معلومات و آن فضا و مفاهيم سازگار است و براي افراد ديگر، قابل استفاده نيست. در حالي كه زبان فروغ، به اعتراف خود او، از بخشي از شعر شاملو، از «شعري كه زندگيست» الهام گرفته و براي كسي ديگر ميتواند مورد استفاده قرار بگیرد.
س- بگذاريد برسر همين حماسه و حماسي بودن شعر، مكث كنيم. حماسي بودن، به عنوان يكي از ويژگيهاي شعر شاملو مطرح ميشود. در ضمن، اخوان هم زبان فاخر حماسي دارد. اصولاً چرا از شمار شاعران مهم دههي چهل و پنجاه خورشيدي كه دورهي رونق شعر معاصر فارسي بود، اين دو شاعر، زبان مشخص حماسي پيدا ميكنند و ديگر شاعران، همانطور كه به فروغ اشاره كرديد و ديگران مانند سپهري و حتا خويي، مشخصهي زبانشان، حماسي بودن نيست؟
ج- اين دو شاعر، به لحاظ سياسي، به نتايج مشابهي رسيده بودند. انسان را مطلق كرده بودند و اين انسان بدون توجه به شرايط پيراموني خود، در برابر پلشتيهاي عالم قرار ميگرفت و با آن مبارزه ميكرد. يعني، ديدگاهشان، اسطورهيي و حماسي بود. بنابراين ناگزير به سمت اين نوع بيان كشيده شدند. و حتا وقتي اين اسطوره در ذهن اين دو شكست و اين حماسه فرو نشست، بازهم نتوانستند از ابتلائات اين زبان، فراركنند. به اين دليل كه در دورهيي كه اينان به بلوغ شعري خود ميرسيدند، مبارزه، محور اجتماعي فرهنگي جامعهي ايراني بوده است. در حالي كه بعدها در بعد از انقلاب، مبارزه به تدريج، جاي خود را به رفرم داده كه طبيعتاً زبان و بيان ديگري را اقتضا ميكند. روحيهی حماسي اين دو شاعر، نوع نگرش آنان به انسان، به طبيعت، و به هستي، نوعي زبان خاصي را به اينان تحميل كرده كه مجموعاً ناشي از نگاه آنان به انسان مطلق و حماسي بدون توجه به شرايط آن بوده است. اين هر دو شاعر، به تناسبي يكي كمي سادهلوحانه و ديگري كمي دقيقتر بعدها توانستند حتا به انسان پرخاش كنند و انسان را ناديده بگيرند و در جاهايي او را لعنت كنند، چون انتظار نداشتند كه آن مطلق انسانشان يا انسان مطلقشان، اينگونه در برابر وضعيتهاي گوناگون، نقشهاي متفاوت بازي كند. شايد آن ايمان سوزان اينان به انسان مطلق بود كه به دايرهي حماسه و اسطوره كشاندشان. خلاصه اين كه مقداري گذشتهگرايي در مورد اخوان، و مقداري آيندهنگري در مورد شاملو، از دو جهت متفاوت آنان را دريك نقطه، مشترك ميكرد: ايستادگي كردن بر موضوع انسان مبارز و چالشگر.
س- ژورناليسم، يكي از وجوه اصلي كار شاملو بوده است. درست است كه شاملو طي چهل سال كوشيد از طريق روزنامهها و مجلاتي كه منتشر ميكرد يا مسئوليت انتشار آنها را داشت، شعر معاصر فارسي و شعر مدرن ايران و جهان را به خوانندگان اين روزنامهها و مجلات بشناساند؛ و درست است كه از این طريق، شعر معاصر و مدرن را به حوزههايي گستردهتر از جامعهي صرفاً شعرخوان كشيد، اما حضور اجتماعي - سياسي شاملو در همهي اين سالها، اين پرسش را بوجود نميآورد كه هدف او از ژورناليسم، نه عمدتاً شناساندن شعر معاصر و مدرن به لايههاي وسيعتر جامعه، بلكه اساساً بيان نظرات سياسي خود از راهي غير از شعر بود و با توجه به اين كه شاملو در هيچ حزب و گروه سياسيیی عضويت نداشت، مطبوعات را يكي از وسائل اصلي دخالت فعال خود در رويدادهاي سياسي ميديد؟ ج- طبیعتاً گرايش سياسي شاملو در اين زمينه مهم بوده است. همانطوركه اشاره كرديد به دليل آن كه در هيچ حزب يا گروه سياسييي عضويت نداشت، نگاه و گرايش حزبي و سياسي خاص هم نداشت؛ اما هدفهاي اجتماعي را دنبال ميكرد - هم در شعرش و هم در مطبوعات. خود او در مصاحبههاي متعدد گفته است «من خواستم كه شعر امروز ايران و بويژه شعر نيما را به درون مردم ببرم، زيرا این شعر، مهجور مانده بود». و به همين دليل، حتا از كاركردن با روزنامههايي كه سناتورها اداره ميكردند مانند كيهان و اطلاعات ابايي نداشت. اين شجاعت و گستاخي را داشت كه از تمامي امكانات مكتوب عصر خود براي ارتباطيابي با مردم استفاده كند. اين ارتباطيابي را در طول چهل سال، هرگز قطع نكرد؛ غير از اين سالهاي اخير كه كار به اشباع و خستگي رسيد. در طول اين چهل سال، زماني كه پيام رساندن به مردم را از طريق شعر و مطبوعات، كافي نميديد، از راديو، تلويزيون، نوارهاي صوتي و سخنراني، استفاده ميكرد. ارتباطگيري با مردم براي شاملو اصل بود؛ مردم تاريخي و جهاني. شعر شاملو اگر امروز فقط به روشنفكران ايران محدود نشده و با مردم ايران و بخشي از ادبيات جهان پيوند خورده، به دليل كوششهاييست كه او آگاهانه براي درنورديدن اين حوزهها انجام داده است.
س- دورهبنديهايي كه از شعر شاملو ميشود، عمدتاً دههي چهل خورشيدي را اوج كار او و دههي شصت خورشيدي را افت كار او معرفي ميكند. شما هم چنين ميبينيد؟
ج- دههي چهل، بيترديد، اوج كار اوست و در اين دهه است كه ايدههاي او در كار شعر، در اوج، تثبيت ميشود. در دههي شصت، به دليل شرايط سياسي ايران، ناگزير ميشود كه سياست را در كار خود پررنگتر كند، زيرا جامعه، اقتضا دارد كه با زبان سياست هم با آن ارتباط برقرارشود. از اوائل دههي شصت، شاملو ميكوشد خود را با فضاي موجود هماهنگ كند، اما متاسفانه شرايطي پيش ميآيد كه موج ارتباط او با مردم قطع ميشود و شاملو به كار اصلي خود كه بعد از شعرش مهمترين كار اوست يعني «كتاب كوچه» ميپردازد. «كتاب كوچه» باز عشق شديد اوست به مردم و فرهنگ مردم. شاملو به راحتي دريافته بود كه فقط بردن شعرش درون يك زبان آركائيك مكتوب، چندان مهم نيست؛ به همين دليل براي غنا بخشيدن به زبان شعرش به فرهنگ مردم و فرهنگ كوچه توجه كرد. شاملو همان كاري را كرد كه دهخدا پيشتر آغاز كرده بود. دهخدا زبان ادبي را در «لغت نامه» و زبان مردم و كوچهرا در «امثال و حكم» به كارگرفت . شاملو همين الگو را البته مدرنتر و گستردهتر به كار گرفت. اينها البته هنوز يك جنبه از كار شاملوست. ميخواهم تاكيد كنم كه شاملو يک لحظه از پويايي دست برنداشت. وقتي مجال سخن گفتن در اينجا نبود، ميرفت خارج سخن ميگفت؛ زماني كه مجال نوشتن نبود، سخنراني ميكرد؛ وقتي جلو شعر گرفته ميشد، تحقيق ميكرد؛ وقتي تحقيق نبود، ترجمه ميكرد؛ و ... زندگي فرهنگي بسيار پرباري داشت. تنها توجه كنيد به ميزان كاري كه «كتاب كوچه» نيازمند بوده است. ميزان كار يك فرهنگستان را او به تنهايي انجام ميداد و خب، اين نيروي كار فوقالعاده و هوشمندي نيازمند اين كار، شايد در كمتر كسي بوده باشد. و مهمتر از همه اينها اين نكته است كه عشق صادقانهي شاملو به مردم كه در تمام كارهايش در طول چهل سال زندگي فرهنگياش بوده، در جامعه منعكس شد. و اين انعكاس، اورا به مظهر مقاومت ملي تبديل كرد.
س من باز ميخواهم برگردم به شعر شاملو. اگر اين تعريف از شعر را بپذيريم: «به هم گرهخوردگي خيال و عاطفه و تصوير در زباني آهنگين»، آيا نظراتي را كه شعر شاملو را اساساً شعر انديشه معرفي ميكنند، مي پذيرید؟
ج- «شعر انديشه» به تعريف شعر شاملو بسيار نزديك است. شعر شاملو، به هر حال، شعر مفهومیست. و مفاهيمي كه درآن تكرار ميشود، اسطورهی انسان است؛ مبارزه با بیعدالتي است؛ مبارزه با اقتدار است؛ مبارزه با ابتذال است، و ستايش آزاديست. اما در عين حال، اين مفاهيم، آگاهانه در شعر شاملو به كار نميرود. عدهيي شعر ميگويند و اين مفاهيم را آگاهانه به كار ميبرند. شاملو همانقدر كه به مفاهيم انساني و انسانگرايي توجه دارد، با همان دقت، به مسائل زباني ميپردازد. زبان در كار شاملو، فوقالعاده دقيق و ظريف است. موسيقي دروني شعرش هم كار كامليست و موسيقي بيروني شعرش كاملاً متوازن. به گفتهي يكي از منتقدين، از تمامي امكاناتي كه از نظر قدما يك اثر را تبديل به شعر ميكرد، گذشته و در عين حال، اثرش شعر است. اين نشاندهندهي آن است كه اثر، از ناخودآگاه شاعرانهيي آمده است و تعمدي و آگاهانه نيست. بويژه موسيقي شعر شاملو بسيار اهميت دارد و شايد يكي از كليدهاي شعر شاملو باشد. با شناختن اين موسيقيست كه ميشود دريافت چگونه يك تخيل شگفتانگيز و يك ذهن عالي چنين شعرهايي خلق كرده است.
س يكي از جلوههاي مهم شعر شاملو چند تفسيره بودن اين شعرهاست؛ تبديل حس خصوصي شاعر به حس عمومي. گاه، اين كار شاملو چندان شگفت انگيز است كه از يك شعر واحد ميشود برداشت مستقيماً عاشقانه و همزمان مستقيماً سياسي داشت. اين درهم آميختن شعر تغزلي و شعر اجتماعي در يك فرم و بيان واحد، چقدر نظر شما را جلب كرده است؟ همين كتاب «مدایح بي صله» را ببينید. براي نمونه شعر «شبانه» كه با « كِي بود و چگونه بود كه نسيم از خرام تو ميگفت»، شروع ميشود.
ج- اين هنر جادويي شماري از شاعران است. علت اصلي اين امر، به نظر من، توانايي فوقالعادهي اين شاعران در زبان است. منظورم اينست كه اين توانايي، پيش از آن كه به مفاهيم وابسته باشد، به زبان وابسته است. زبان شاملو در آغاز يك زبان فخيم ادبي بود و بعد ديد كه اين زبان فخيم به بسياري از حسهاي درونياش جواب نميدهد، بنابراين به سمت زبان مردم رفت. در بعضي شعرهايش تركيب هوشمندانهي زبان مردم ، محاوره و ادبي را ميبينید. اين زبان، تنها براي بيان ذهنيتي كه شاملو داشت، مناسب بود و بس، هرکس از آن زبان تقلید کرده، شکست خورده است. اين تركيبي كه شما اشاره ميكنيد، تركيب تغزلي و اجتماعي بودن شعر يا مفاهيم شعر، داراي مرز دروني بسيار ظريفيست. شاملو بارها به سمت تفرد رفته. تفرد،آغاز يك ذهنيت مدنيست. از طرف ديگر به سمت نوعي من اجتماعي رفته است. شاملو شايد اولين شاعر مدني عصرماست كه ميتواند به درون انسان همانقدر اهميت بدهد كه به پيرامونش به عنوان جامعه. و اين چگونگي را در تناسبي استوار حفظ كند. اكنون ميبينيد كه موج بعد از انقلاب ۵۷ در شعر، به سمت همين «من» ميرود. ميخواهد ببيند درون اين انسان چيست. شاملو اين درون را چندان مورد توجه قرار داده كه بعضي از شعرهايش شبيه زندگينامهي اوست. اين شعرها در عين حال كه جنبهي شخصي دارد، با استفاده از امكان زبان و بازيهاي زباني، ميتواند گستردهتر شود و جمع و جامعه را در بربگيرد. يك منتقد ممكن است اين نكات را بداند، اما نميتواند در شعر به كار ببرد. اينها صرفاً بيان قريحي و غريزيست كه از ذهنهاي عالي برميآيد.
س اشارهيي كرديد به تقليد از زبان شاملو و گفتيد كه هركس خواسته اين تقليد را بكند، شكست خورده است. سرنوشت آنچه را كه به «شعر شاملويي» معروف است،چگونه ميبينید؟
ج به تصور من، شعر شاملو در خود و در فرم خود به كمال رسيد و اين چگونگي در زمان حيات شاعر و توسط خود او انجام شد. طبيعتاً نسل بعدي نميتواند اين را ادامه دهد يا به اوج برساند. اين چگونگي همچون يك قله باقي ميماند و شاعران ديگر از جاي ديگر شروع ميكنند. همانطوركه كار نيما تكرار نشد، كار شاملو هم تكرار نميشود. شعر شاملو در يك دورهی تاریخي پديد آمد؛ با تمامي اقتضائات آن دوره: جواني، مبارزه، رويدادهاي مهم سياسي، انقلابها، رژيمهاي سياسي مختلف. اكنون اصولاً نوع نگاه در حال تغيير است. از شعر شاملويي جدا ميشود و به نوعي دروننگري هنرمندانه ميرود؛ به نوعي تفرد كه عرض كردم آغاز تمدن و مدنيت است. اين تفرد، منیت نيست؛ به درون انسان نظر كردن است و انسان تنها را همسنگ جامعه و جهان پنداشتن است. باري، شعر شاملو با خود شاملو به اوج رسيد، اشباع شد، و تمام شد. هم زمانه و شرايط تغيير كرده و هم زبان شاملو زبانيست تقليد ناپذير.
|