با منصور كوشان                                                                             

(قصه­نويس و سردبير مجله­ي توقيف شده ي «تكاپو» در

 دهه­ي شصت خورشيدي در ايران)

                                                                                                       مهدی فلاحتی

راز بهار خواب

نويسنده: منصور كوشان

۲۷۵ صفحه

انتشارات آرش، سوئد

مي­گويند صداي پاي بحران، نخست در روابط دروني حاكمان به گوش مي­رسد؛ اگرچه پيش ـ ضربه­هاي آن را محكومان به صدا در آورده باشند. بوي كهنگي و پوسيدگي از روابطِ حتّا خانوادگي و فردي آدم­ها بر متن همين بحران است كه مشام را مي­آزارد؛ و فساد سياسي، بي­ترديد، جزئي از كل فسادي­ست كه زنگ پايان عمر يك مرحله، يك دوره، يك خاندان و چگونگي زيستن و حكم راندن يك خاندان را به صدا در مي آورد. كل فسادي كه جزئي از آن به حيطه­ي اخلاق مي­رود و در اين حوزه هم ريشه مي­دواند .

آنچه در سال­هاي اخير از خاطرات درباريان مراحل پاياني سلطنت قاجار و پيرامونيان اين دربار چاپ و منتشر شده، به نوعي، روايت همين فساد و واژگوني ارزش­ها در دوره­ي مورد نظر است. اما افزون بر خاطره­نویسان، داستان­نویسان ایران هم، خاصه در همین سال­های اخیر، به این دوره و به اين موضوع، بسيار ميل كرده­اند و آثار با ارزشي در اين زمينه منتشر شده است. يكي از اين آثار، « راز بهار خواب» منصور كاشان است.

***

«جعفر جارو را پرتاب مي­كند كنار حوض. دست­هايش را به هم مي­زند تا خاك آنها گرفته شود:

- چرا. بفرمائيد تو.

تا سيدملاعلي سفيد دشتي مي­آيد دالان دراز بعد از هشتي خانه­ي آقاجان را پشت سر بگذارد، جعفر خودش را مي­رساند كنار حوض و دست­هايش را مي­شويد.

سيد ملاعلي سفيد­دشتي كه وارد حياط مي­شود، جعفر با زير بغل­هاي پيراهنش دست­هايش را مي­خشكاند:‌

- سلام. خوش آمديد.

- جناب صمصام خان خودشان منزل تشريف ندارند؟‌

- چرا. چرا. در اتاق پنجدري منتظرند. گفته بودند كه مي­آئيد. بفرمائيد.

جعفر سيدملاعلي سفيد دشتي را تا پنجدري همراهي مي­كند. سيدملاعلي سفيد دشتي، عباي كهنه­يي دارد و نعلين­هاي پاره­يي پوشيده است. جعفر پاشنه­ي پاهايش را كه مي­بيند، يقين پيدا مي­كند سيدملاعلي سفيد دشتي از محله پا قلعه تا خانه­ي آقاجان را پاي پياده آمده است. بعدها كه آقاجان دستور مي­دهد بيضه­هاي جعفر را بكشند، به بد قدمي سيد ملاعلي سفيد دشتي لعنت مي­فرستد.»‌

( از متن رمان )                                                                                            

اين، همان جعفري است كه نوكر خانه­زاد خانه­ي آقابزرگ است. وقتي آقابزرگ، مي­ميرد، برخورد جعفر با اين مرگ، نماد چگونگي حضورش در اين خانه است:

«تا جعفر مي­خواهد بيرون برود، نرگس خاتون به طرفش مي­دود و پايش را بغل مي­كند. جعفر، حيرت­زده، ابتدا نگاهي به صغرا خانم و خانم جان مي­كند و بعد به نرگس خاتون. نرگس خاتون با چشم­هاي پوشيده از اشك، سرش را بالا كرده است و صورت جعفر را مي­نگرد. جعفر، هراس و نگراني را در چشم­هاي تب­زده و لرز ريز اندام كوچكش مي­بيند. مي­نشيند. چندبار كف دستش را به گيسوي خرمايي رنگ و شفاف نرگس خاتون مي­كشد: ـ  بايد بروم آقا را بياورم تو.

ـ نترس! هيچ اتفاقي نمي­افتد. اصلاً اتفاقي نيفتاده. خانم هم حالا حالشان خوب مي­شود. غش كرده­اند. مثل وقتي آقا شيخ ملا مجتبي روضاتي مي­آمد و براي خود شيريني، آنقدر گريزش را كش مي­داد تا خانم غش مي­كرد . يادتان كه مي­آيد؟ همين ماه گذشته هم همين كار را كرد.»‌             

 (‌از متن رمان )

                                                                                                       

***‌

س ـ  آقاي كوشان! برداشت خواننده از منظور نويسنده در داستان، ممكن است بسيار متفاوت باشد؛ و بعضي نويسندگان ميل ندارند ـ يا محدوديت ها به آنان اجازه نمي دهد ـ تا منظور خود را از نوشتن قصه­ي چاپ شده­يي باز بگويند و دست كم بعضي از سطرهاي نانوشته­ي اثر را باز بخوانند. بنابراين، پيشاپيش عرض كنم كه اين، به ميل خود شما بستگي دارد. اگر مايليد كليتي از اين اثر را به طور خلاصه، توضيح بدهيد.

ج ـ اين داستان را ـ چون يك حالت تودرتو دارد ـ شايد نتوان بطور مستقيم و خلاصه گفت. من بطور موازي، دو خانواده را روايت كرده­ام، يكي كه در اصفهان ساكن است و از بازمانده­ي شازده­هاي قاجار است و يكي در شميران تهران. اين دو خانواده با هم وصلت دارند. محور داستان، دختري­ست كه در طول روايت، بزرگ مي­شود. از لحظه­ي ازدواج اين دختر شروع كرده­ام؛ از نگاه نوكري كه در چند پشت اين خانواده خدمت كرده است. سعي كرده­ام اندروني­هاي آن دوران را روايت كنم. مي­دانيد كه در دوره شازده­ها، زنان بيرون نبودند و همه­ي وقايع در داخل خانه­ها اتفاق مي­افتاد. من هم از اين خانه در اصفهان، وارد خانه­ي ديگري در شميران تهران مي­شوم و مي­كوشم روابط زنان و مردان را نشان دهم و چگونگي مشكلاتي كه در اين ميان هست. كوشيده­ام سركشي و تلاش براي درآمدن از يوغ مردان را در چهره­ي سمند بانو ـ كه يكي از زنان رمان است ـ  نشان دهم كه با همه­ي خصلت­هايي كه در آغاز دارد، بعد، سعي مي كند كه خود را به نوعي استقلال برساند.

س ـ  از درون و پيرامون دربار قاجار ـ  بويژه اواخر آن دوره كه در اين زمينه اشاره­هايي هم به نقش سردار سپه كرده­ايد ـ چقدر آگاهي واقعي داشته­ايد و از اين نظر چگونه اين داستان را ساخته­ايد؟

ج ـ هميشه براي من نظام و روابط ارباب و نوكري، مورد تأمّل بوده است. و هميشه اين ذهنيت به نوعي در من وجود داشت كه  ممكن است  يك ارباب و يك نوكر، با يكديگر برادر از كار در بيايند؛ همانطور كه در اين زمينه، فيلم هاي زيادي  هم ساخته شده. در اين رمان هم مي­­دانيد كه جعفر نوكر با خسرو خان ارباب، از طريق پدر، برادر است. يكي، پسر كلفت است و ديگري، پسر خانم اصلي خانه است. كه البته هيچكدام، از اين موضوع، آگاهي ندارند ولي در طول رمان، اين واقعيت وجود دارد. من خواسته­ام نشان دهم كه روابط انساني هست؛ همچنان كه در روابط اين دو آدم وجود داشته است. تنها در جايي كه ضرورت ايجاب مي­كند آن ارباب نسبت به برادرش بي­رحم مي­شود. زماني كه مي­بيند برادرش مي­تواند توليد نسل كند و او خواجه است. و در پي همين نگاه است كه خود او فضايي را بوجود مي آورد براي برادر ـ يا نوكرش ـ‌ كه از او بچه­دار شود و بعد هم اخته­اش مي­كند تا مبادا اين عمل، تداوم پيدا كند. دوستان ديگري هم در زمينه­­ي خانواده­ی شازده­ها كار كرده­اند. خب، شازده­هاي قاجار، نقش اساسي در فرهنگ امروز ايران، داشته­اند.

س ـ بگذاريد كمي از كتاب تعريف كنيم! فزون بر نثر محكم و در عين حال روان كتاب، كناره گرفتن از روحيه­ي سفيد سفيد يا سياه سياه در داستان، كاملاً آشكار است. اما نكته­ي ديگري كه اثر را لذت بخش­تر كرده است، چگونگي به هم زدن زمان يك خطي­ست. افراد داستان، به راحتي از زمان حال، به ساليان گذشته بر مي­گردند و اين گشت و واگشت زماني، با كمترين تكان در داستان و در ذهن خواننده انجام مي­شود. يك نرمش هنرمندانه در اين گشت و واگشت­ها. براي نمونه، اين قسمت:

« با اينكه آفتاب، نيم بيشتر  حياط را پوشانده است، جعفر احساس گرما نمي­كند. مدتي زير نور آفتاب، مي­ايستد و وقتي مي­بيند خانم جان نگاهش نمي­كند، خيال مي­كند خواب ديده است. به طرف اتاق پنجدري مي­رود. مي­خواهد سيني و استكان نعلبكي­ها را بردارد.

در اتاق را كه باز مي­كند، نه سيني را مي­بيند و نه ليوان خالي شربت سيدملاعلي سفيددشتي را. خوشحال مي­شود. به طرف آشپزخانه مي­رود تا يك چاي پررنگ براي خودش بريزد گوشه­یي بنشيند و همانطور كه چاي مي­نوشد، به روز گذشته فكر كند. فکر کند شايد متوجه شود چه چيزهايي را در خواب ديده است و چه چيزهايي را در بيداري. جعفر حتا خيال مي­كند رفتن صغرا به خانه­ي احمدخان نشاط با آمدن سيدملاعلي سفيد دشتي و خواندن صيغه­ي محرميت هم خيال بوده است. حتي خيال مي­كرد آمدن غلام خبرچين و با گاري رفتن به باغ مهر هم خيال بوده است. باور نداشت از اول، صورتش ريش و سبيل داشته است و صدايش مردانه بوده. برايش سخت بود باور كند چهل شبانه روز، حتا چند روز كمتر يا بيشتر، توي طويله­ي گوشه­ي باغ مهر، دست و پا بسته افتاده بوده است.»

اين نمونه، آقاي كوشان! تصور مي­كنم كافي باشد براي باز روايي قسمت­هايي از رمان كه بطور برجسته و لذتبخش، جريان سيال ذهن را منعكس مي­كند. اين، به هم زدن روند يك خطي زمان داستان، اگرچه براي نخستين بار در ادبيات داستاني معاصر ايران، با صادق هدايت شروع شد اما كسي كه اين توصيه و اين نحوه­ی كار را به يك اصل آموزشي در ادبيات داستاني ايران تبديل كرد و بويژه در جلسات پنجشنبه­ها كه در سال­هاي اخير در ايران اداره مي­كرد ، به آن مي­پرداخت، هوشنگ گلشيري بود. اگر با من در اين نگاه مشتركيد، خواهش  مي­كنم به طور خلاصه به نقش گلشيري كه همين اواخر جامعه­ي ادب و فرهنگ ايران را از حضور خود محروم كرد، در اين پيوند و نقش داستان نويسندگان ديگر ما در اين شيوه­ی كار بپردازید.

ج ـ همانطور كه اشاره كرديد اين شيوه با هدايت شروع مي­شود كه بسيار موفق است و رمان «بوف كور»، همچنان مقام اول را در داستان نويسي ما حفظ كرده است. بعد از آن، بهرام صادقي در «ملكوت» اين تلاش را كرد كه بسيار ناموفق بود. موفق­ترين در اين زمينه، هوشنگ گلشيري در «شازده احتجاب» است كه تصادفاً موضوع آن رمان با موضوع رمان من از اين نظر كه هر دو حول و حوش شازده­ها مي­چرخد، يكي­ست؛ البته با دو نگاه مختلف به اين موضوع.

به گلشيري، همانطور كه اشاره كرديد، بسيار جا دارد كه پرداخته شود. بويژه كه درست در بهترين سال­هاي شكوفايي زندگي­ش بود كه به دليل فشارهاي وحشتناك، در گذشت. او نقش بسيار اساسي ـ به عنوان مدرس ـ در داستان نويسي ايران دارد؛ چه از طريق ارتباط مستقيم با مقاله­هايي كه نوشت، سخنراني­هايي كه كرد، كلاس­هايي كه داشت، و چه به صورت داستان­هايي كه منتشر كرد. داستان­هايي كه نشان داده كه گلشيري يكي از بهترين داستان نويسان ايراني بوده است. داستان­هاي كوتاه گلشيري، بي­نظير است و بسياري­ش در سطح داستان­هاي خوب جهان در همين زمينه­ي جريان سيّال ذهن يا شكست زماني. اين تجربه را او در رمان «بره گمشده­ي راعي» هم دارد و بعد در «آينه­هاي دردار». گلشيري، به اين نكته­ي مهم در داستان نويسي، هميشه اهميت مي­داد كه نويسنده نقش راوي را ندارد. داستان، آينه­ي زندگي نيست. داستان، بدهكار واقعيت نيست. و نويسنده بايد آنچه را خود مي­بيند، به صورت جريان سيال ذهن، بنويسد. به اين دليل، كه وقتي ما به خاطره­يي فكر مي­كنيم، از آن خاطره به خاطره­ي ديگري مي­رويم و اين روند، ادامه پيدا مي­كند و ذهن، هرگز نمي­تواند روايت عيني از يك واقعه داشته باشد. مي­بينيد كه نويسندگاني هستند كه شروع مي­كنند از تولد يك نفر و يك ضرب مي­روند تا مرگ او؛ چيزي كه نه براي ذهن آدمي، قابل قبول است و نه براي خواننده­يي كه در طول زندگي و خاطراتش، همه چيز، جايگزين چيزهاي ديگر مي­شود. بويژه كه جريان سيال ذهن يا شيوه­ي شكست زماني، به ما اجازه­ي حذف آنچه را مي­دهد كه خواننده، خود مي­داند. و گلشيري، مدام بر اين نكته تكيه مي­كرد و به شاگردانش مي­گفت كه آنچه را كه خواننده مي­تواند حدس بزند، دليلي ندارد ما بنويسيم.