با ناصر حسيني

( از آثار نمايشي او در آلمان تا كنون چند اجرا به آلماني      

بر صحنه رفته است )

                                                                                                                         مهدی فلاحتی

رخ در رخ و سه نمايشنامه ديگر

نويسنده: ناصر حسيني

نشر نمايش، آلمان

«رخ در رخ »، « گل اطلسي»، « در را باز كنيد» و « شبكور»، چهار نمايشنامه­يي­ست كه ناصر حسيني در سال­هاي ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۰ خورشيدی نوشته است. از نخستين نمايشنامه، خواننده با زبان و بيان متفاوتي نسبت به بسياري از آنچه در حوزه­ی ادبيات فارسي نمايشي خوانده است، روبرو مي‌شود.

زبان، شستگي يك نويسنده­ی پر وسواس را دارد و سمبليسم آميزه­ي اين زبان است. در دو نمايشنامه از چهار نمايشنامه­ي اين كتاب، زن ايراني امروز مطرح است و تجاوز به موقعيت بايسته­ي زن، محور اين دو نمايشنامه. هر چهار نمايشنامه، تنهايي و شوربختي انسان است و جامعه­ي غرب گاه به عنوان جامعه­يي ارزش ستيز و فاسد، به تندي مورد تمسخر قرار مي­گيرد.

« لامپي كم نور از سقف آويزان است. روي صحنه، اسبی سفيد ميان مشتي كاه و علوفه ايستاده است و مرتب خود را مي خاراند. در كنار او يك سطل چوبي ديده مي شود. در انتهاي صحنه زير نور بسيار ضعيف، زني آبستن روي چارپايه­يي نشسته و به آرامي لباس بچگانه مي بافد. كنار او نيز يك سطل چوبي ديده مي­شود. اسب مي­گويد:

ـ چشممو كه باز كردم، جلوم يه سطل آب ديدم و يه مشت علف خشك. بايد گري باشه. شش شبانه روزه كه انداختنم اينجا. نه، هفت شبانه روزه. شايدم بيشتر. حسابش از دستم در رفته. فقط يادمه كه ارباب با يه سرنگ وارد شد، اول يه حبه قند گذاشت زير لبم، بعد سوزنشو فرو كرد توي كپلم. همه­ي عضله­هام به رعشه افتادن. پولكاي نقره­يي نور، لاي مژه هام دونه دونه خاموش مي­شدن. به خودم گفتم خب داداش، مي­خوان دخلتو بيارن. ديگه لازمت ندارن. آروم آروم داشتم می­مردم. پشه­ها زير شكمم  پيك نيك راه انداخته بودن. وقتي چشممو باز كردم، ديدم اينجا افتادم، با يه سطل آب و يه مشت علف خشك. حالا نمي­دونم اينجا كجاست. هر جا هست، رطوبتش خيلي بالاست. سگاشم جور ديگه­يي پارس مي­كنند.

ـ ( سكوت).

اسب سفيد مي­گويد: امروز قراره دكتر بياد.

زن آبستن ( با فرياد ): انقدر خودتو نخارون احمق!

اسب سفيد سرش را به طرف زن آبستن كج مي­كند.

ـ ( سكوت )‌.

اسب سفيد با صدايي آهسته مي­گويد : كمي عصبيه. اسمش جميله­س. قبلاً توي اصطبل بغلي بود. تازه انداختنش اينجا. با يه سطل آب و يه مشت علف خشك. اصليتش عربه. خودش مي­گه ماخچيه. يعني دو رگه­س. چه فرقي مي­كنه؟ اسب، اسبه. هفت شبانه روزه كه اينجاس، نه، شیش شبانه روز. شايدم كمتر. حسابش از دستم در رفته. روز اول اومد کنارم ایستاد. شونه به شونه. چیزی نمی­گفت. هیچی. فقط نگاه می­کرد. سينه شو پيش داده بود و جور خاصي نگاه مي­كرد . گوشاش سيخ شده بود. بعد، خنديد و گفت: مي­ياي زلفي با هم گره بزنيم؟»

( از متن نمايشنامه ي رخ در رخ )

***‌

س ـ آقاي حسيني! اجازه دهيد كه صحبت را از همين نمايشنامه­ی نخست اين كتاب ـ رخ در رخ ـ شروع كنيم .

اين نمايشنامه كه يك انسان و يك اسب سخنگو را بر صحنه دارد، با به دنيا آمدن يك كره اسب، كه شما به صورت نمادين تولد تيله هاي سفيد بي­شمار نوشته­ايد، تمام مي­شود. زبان اين نمايشنامه، بيش از سه نمايشنامه ديگر اين كتاب، كنایي­ست و نماد در آن اصل است. خوبست كه خودتان بفرمائيد كه چه خواسته­ايد بگوييد در اين نمايشنامه. آيا تصويری از انسان مهاجر يا تبعيدي در غرب است؟

ج ـ محور اصلي بيشتر كارهاي من، تنهايي انسان است؛ بيشتر، انسان مهاجر يا رانده شده. در اين نمايشنامه آمده­ام از اين شكل استفاده كرده­ام: استحاله­يي كه در انسان مهاجر بوجود آمده است. فرديت انسان يا اسب يا يك گياه، براي من مهم نيست. ما در نمايشنامه مي­بينيم كه اسب، يك انسان زجرديده است. حال در كجا؟ مكان هم برايم مهم نيست.

آنچه كه من در كارهايم بسيار مورد توجه قرار مي­دهم، لحظه پردازي است. به هيچ وجه قصد نداشته­ام كه مسائل عام را مطرح كنم. لحظه­هايي را كه در نمايشنامه­هايم مورد توجه قرار مي­دهم، شكل واقع­گرايي عريان ندارد. اگر داشت مي­شد گزارشگري يا عكاسي. من لايه­هايي از زندگي اطرافم را انتخاب مي­كنم كه از چشم بسياري پوشيده است. تصور مي­كنم اين­ها تكه پاره­هايي است از زندگي آدم­ها كه هيچوقت اين تكه پاره­ها را براي كسي به زبان نمي­آورند. بطور مثال، همين اسب را در نمايشنامه­ي « رخ در رخ ». يا در نمايشنامه «‌گل اطلسي» ما هما را مي­بينيم كه تنهايي مطلقش را در محلي ـ حال اين محل  ممكن است آسايشگاه باشد، يا در اصطبلي يا در هر كجاي ديگر كه مهم نيست ـ قطعه قطعه قطعه كنار هم مي­گذارد. اين قطعات و نحوه­ی كنار هم گذاشته شدنشان­، در وهله اول فاقد معني­ست و آبستره و تجريدي به نظر مي­رسد؛ چون رابطه­یي منطقي بين واژه­ها و جمله­ها وجود ندارد. هما مي­گويد: ايستگاه راه آهن. منتظر بمون. آويزوني. تاب مي­خوري. نه اين كه حلق آويز باشي. نه، گربه حرف مي­زنه. مي­فهمي چي مي­گم؟ گربه­ي سياه، گربه­ی سفيد، گربه­ی زرد، گربه­ي آبي، گربه­ي قرمز، گربه. نون سنگك. سياوش. چونه نزن، دو جفت ببر سه تومن. هما گچ. گچ نخور!

ببينيد! وقتي ما سراسر تصاوير را فيلم مانند نگاه مي­كنيم، بعد، در تنهايي خودمان، بر مبناي همه­ي تجربيات شخصي خودمان در زندگي و دامنه تخيلمان، اين لحظه برايمان مفهوم پيدا مي­كند. ديگر لازم نيست كسي چيزي را برايمان معنا كند يا پاسخ دهد.

س ـ در نمايشنامه دوم « گل اطلسي »: در اين نمايشنامه، زني­ست كه در ايران زنداني سياسي بوده­. به فنلاند رفته و ظاهراً با فنلاندي­يي ازدواج كرده كه به دو دختر اين زن تجاوز مي كند. در ايران هم زن، روزي چهار بار به صيغه­ي اجباري در مي­آمده و قبل از آن دوره هم باز مورد تجاوز جنسي كسان ديگري بوده ـ در دوره نوجواني­اش.

اين نمايشنامه، بيشتر مونولوگ است، در حالي كه براي مثال در نمايشنامه اول، ديالوگ، كل نمايشنامه را پوشانده است. بر اين اساس، اين دو نمايشنامه مي­توانست قصه باشد، در صورتي كه مرز كم رنگ قصه و نمايشنامه در اين دو اثر، كاملاً پاك شود. وقتي سهم صحنه اينقدر كم است و در نمايشنامه­ی  دوم، اصولاً ميزانسن وجود ندارد، چرا اين دو را به صورت قصه ننوشتيد؟ اصولاً مرز قصه و نمايشنامه براي شما چيست ؟

ج ـ بله . در اين نمايشنامه­ي دوم ، ما يك تك گويي روبرو هستيم كه در اصطلاح روانشناسي به آن مي­گويند بازگشت به گذشته. يعني فرد از رنج­ها و خشونت­هايي كه بر او تحميل شده يا مي­شود، ناخودآگاه به روزگار گذشته بر مي­گردد تا با مشتي از خاطره­هاي خوب و خوشايند آرامش به دست آورد و خود را تسلي دهد. من در اين نمايشنامه از پرسوناژم مي­خواهم كه اين سفر ذهني خود را با صداي بلند تعريف كند. و شايد همين فرم گويش يا تك گويي، اثر را به يك قصه نزديك مي­كند. هر چند، خود قصه هم در گذشته هاي دور به نوعي از بستر تئاتر و نقل و روايت، متولد شده است. اما محدوديت­هاي نمايش را قصه ندارد. به عنوان مثال، شما در نوشتن يك نمايشنامه، حق نداريد دنياي دروني يك شخصيت را روي كاغذ بياوريد و مثلاً بگوييد كه او دارد به مادرش فكر مي­كند. تماشاگر از كجا بفهمد كه هنرپيشه روي صحنه در آن شرايط به سر مي­برد ؟ اين حالت بايد شكل بيروني و تجسمي به خود بگيرد. چه از راه كلام و چه از راه حركت.

محروميت دومي كه در نمايشنامه­نويسي هست و در قصه­نويسي نيست، دوري از توصيه کردن طرح بازيگري و كارگرداني­ست ـ منظورم در نمايشنامه­نويسي مدرن است. اين كار را بايد به صاحبان فنش واگذاشت. به همين دليل، متن نويسنده را متن خام بايد دانست. يعني تا نمايشنامه­ روی صحنه عرضه نشود، تنها جنبه­هاي قصه­گویی و ادبی آن وجود دارد. مثلا نمایشنامه­ی « مدآ » اثر داريوفو را كه مي­خوانيد، با يك مونولوگ خسته كننده روبرو مي­شويد كه حتا كشش­هاي ابتدايي يك قصه­ي معمولي را ندارد. اما وقتي بر صحنه اجرا مي­شود، مي بينید كه عجب نمايشنامه قشنگ و جذابي­ست! ده­ها نمونه از اين دست وجود دارد. از اشيل گرفته تا نمايشنامه نويسان مدرن.

س ـ موضوع ديگري كه شايد در همه­ي نمايشنامه­هايي كه از شما منتشر شده، به چشم مي­آيد، روابط جنسي است.

البته اين موضوع يكسان و بر بستر مشتركي در همه­ي نمايشنامه­ها نيست. گاه به شكل بروز بيان نفرت است، و گاه برعكس. اگرچه به طور كلي رابطه­ي جنسي­، يك موضوع طبيعي و غير قابل چشم­پوشي است اما پرداختن به آن در هر نمايشنامه كه از يك نويسنده مي­خوانيم، دست كم از سنگينی وزن اين موضوع در ذهن خود نويسنده حكايت دارد. البته اين به خودي خود، ضعف كار نيست؛ همچنان كه مي­تواند قوت كار هم نباشد. اما شما خود مي­دانيد كه حضور هر چيزي بر صحنه بايد دليل وجودي داشته باشد.

ج ـ همانطور كه تنهايي در زندگي انسان وجود دارد، روابط جنسي هم وجود دارد و بدون شك، وجودش لازم است. پديده­يي­ست كاملاً طبيعي و انساني كه متأسفانه در برخي جوامع تبديل به تابو شده است. منظورم در ادبيات دراماتيك است. اين بار اروتيك در كلام، درادبيات داستاني و شعر ما هميشه وجود داشته، اما در عرصه­ي نمايشنامه­نويسي، ما هرگز به اين عنصر مهم بها نداده­ايم. حال، به هر دليل هنجارهاي اجتماعي، فرهنگي، ديني، هرچه بوده اما صحنه­هاي ما از اين كنجكاوي­ها يا از پرداختن به اين ميل سركوب شده هميشه خالي بوده است.

س ـ با اين نظر و اين توضيحات شما، تصور مي­كنم كه هر ذهن جستجوگري موافق باشد. بحث بر سر اين است كه از اين توضيحات، چه نتيجه‌ئي مي­گيريم؟ براي مشخص­تر شدن موضوع، بگذاريد همان نمايشنامه سوم در اين كتاب، نمايشنامه­ي «لطفاً در را باز كنيد» را مثال بزنم. جواني­ست آمده در يك آپارتماني را مي­زند در طبقه­ي دوم يا سوم يك ساختمان. در عمق اين صحنه، آسانسوري را گذاشته­ايد كه به همين طبقه مي­رسد و يك دختر و پسر كه هيچ پيوندي با جوان منتظر در پشت در اين آپارتمان ندارند، درون آسانسور در حال عشقبازي­اند؛ بي توجه به اين جوان. چرا اين صحنه را در اين نمايشنامه گذاشته­ايد؟

ج ـ من نمي­توانم پاسخ چرايي وجود اين صحنه را بدهم. اگر پاسخ بدهم، تخيل و فانتزي بيننده­ام را محدود كرده­ام. خود خواننده و تماشاگرم بايد ببيند كه چه تأثيري دارد بودن يا نبودن اين صحنه. ممكن است تصور كند كه اين جامعه­ي پريشان و از هم گسيخته، بدون توجه به اطراف خود، تنها به سكس مي­پردازد. بازهم، من، اين تفسير را تعيين نمي­كنم. من سعي مي­كنم در كارهايم از چارچوب­هاي كليشه­يی پرهيز كنم. و تا آنجا مي­روم كه بسياري تصور مي­كنند من بازی با زبان را به طرف آبستراكسيون يا به تئاتر ابزورد absurd   مي­رسانم.

س ـ  از نوشته­هاي­ شما بر مي­آيد كه به اين نوع كار، گرايش داريد یا دست كم در ذهنتان تئاترabsurd يا پوچي وزن سنگيني دارد. بويژه در پايان­بندي نمايشنامه­هاتان اين آشكارتر است. آيا خودتان هم به اين معتقديد؟

ج ـ من فكر مي­كنم كه وضعيت تئاتر مدرن امروز جهان، به دهه­ي پنجاه يا شصت ميلادي قرن بيستم مربوط است كه آوانگارديسم در تئاتر به انسجام كامل رسيد و فيلسوفاني مانند سارتر، اين پديده را تئوريزه و معنا كردند. سارتر در مانيفست تئاتري خود، اين موضوع را در سه مورد يا رشته، قانونمند كرد. مورد اول: دوري از حادثه پردازي­ست. اين در كار من وجود دارد. مورد دوم، اجتناب از واقع­گرايي و رئاليسم است. اين هم در كار من وجود دارد. مورد سوم: دست كشيدن از روانكاوي است. اين سه نكته­ي اساسي، پايه­ي تئاتر آوانگارد است در نيمه دوم قرن گذشته. در سال­هاي اخير اوضاع عوض شده است. در اين ده يا دوازده سال گذشته، نمايشنامه­نويساني ظهور كردند مانند هاينه مولر، يا كولتس، و اين اواخر سارا بكين؛ كه به توصيه­هاي سارتر و ديگران توجهي ندارند. و بويژه در بخش روانكاوي، ديدگاه­هاي تازه­یي را مطرح مي­كنند. به اين صورت كه مي­گويند شناخت جهان بايد از طريق كنكاش دروني شخصيت­هاي آثار صورت بگيرد. همچنين به تعرض از درون به دنياي خارج از ذهن، بسيار اهميت مي­دهند. تعرضي كه  گاه شكل­هاي پرخاشجويانه مي­گيرد. به طور خلاصه بگويم كه شايد بشود گفت كه تأكيد فعلي نمايشنامه­نويسان امروز در وهله­ي اول بازگشت به خويشتن انسان است تا ريشه­يابي كردن آشفتگي­ها از طريق تحليل مناسبات اجتماعي و غيره. من هم سعي مي­كنم در كارهايم به اين مهم بپردازم.

اما Absurd   را به عنوان سبك در كارهايم، در نظر ندارم. اين، خود به خود در كارهايم شكل مي­گيرد.