|
|
با حاتم قادري (استاد جامعه شناسي دانشگاه در تهران)
ناسيوناليسم درايران نويسنده: ريچارد كاتم مترجم: احمد تدين مهدی فلاحتی مقدمه: حاتم قادري ۴۵۵ صفحه انتشارات كوير، تهران
ترجمهی فارسي كتاب «ناسيوناليسم در ايران» به چاپ سوم رسيد. ريچاردكاتم در آغاز كتاب خود نوشته است: «اغلب مطالب اين كتاب را در خلال دو دورهي اقامتم درايران گردآوري كردم. اين دو دوره، بسيار متفاوت بودند. دورهي اول، سالهاي ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ را در بر ميگيرد. من در آن سالها با استفاده از بورس «فول برايت» در دانشگاه تهران مشغول پژوهش بودم. دورهي دوم، سالهاي ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۶ بود كه من به عنوان مقام سياسي در سفارت آمريكا در تهران انجام وظيفه ميكردم. دورهی اول، اوج قدرت مصدق بود. ايراني كه من در اين سالها ديدم، ايراني ملتهب اما بينظم بود. دو دورهي اقامتم با ديكتاتوري شاه همزماني داشت. بر اين ايران، نظم حكمفرما بود اما از شور و التهاب، خبري نبود.». ريچاردكاتم در دورهي انقلاب ۵۷ هم به ايران سفر كرد و با آيتالله خميني شخصاً- ديدار داشت. احمد تدين - مترجم اين كتاب- در بخش مقدمهي مترجم نوشته است: «كاتم از نخستین كسانيست كه درسال ۱۹۷۰ - حدود يكدهه قبل از انقلاب ۵۷ و شكلگيري جمهوري اسلامي- از ايران اسلامي سخن ميگويد». به اين ترتيب، به نظر ميرسد كه دامنهي ديد نويسندهی كتاب، آنقدر گسترده و ژرف بوده كه از پژوهشهاي خود، توانسته چنين پيشبينييي را در آن زمان ارائه دهد. «مبناي اجتماعي ناسيوناليسم»، «ناسيوناليسم كرد در ايران»، «ناسيوناليسم و ايلات و عشاير»، «ناسيوناليسم و اقليتهاي مذهبي»، «جنبشهاي جدايي خواهانه» و چند مبحث ديگر، موضوعهاييست كه ريچاردكاتم، در اين كتاب، بررسي كرده است. كاتم، از شمار محققان و نويسندگان آمريكاييست كه با انقلاب مردم ايران عليه سلطنت شاه، همدلي نشان داد و در همين كتاب هم با نوعي تمايل، از رهبران جنبش ملي ايران- بويژه دكتر مصدق- ياد ميكند. اگرچه او همواره كوشيده است در ارائه نتايج بررسيهاي خود، جانب اعتدال را حفظ كند و بيطرفانه يك كار پژوهشي به دست دهد. همينجا خوبست اشاره كنم كه آمارهاي جمعيتشناسانه وحتا جامعه شناسانهیی كه نويسنده دراين كتاب، ارائه ميدهد، بسيار دوراز واقعيات امروز ايران است وشايد بااغماض بشود گفت كه اين بررسيهاي آماري، متعلق به همان نخستين دورهي حضور كاتم در ايران است - حدود پنجاه سال پيش. اين نكته را هم اضافه كنم كه اين ضعف- اگربشود به آن ضعف كتاب گفت- باعث نميشود كه خواننده، ارزش اين كتاب را ناديده بگيرد يا نسبت به آن خرده بيني كند. كتاب وارد حوزههاي عميق تامل برانگيزي شده كه دست كم براي طرح صرف موضوعهاي مورد بحث كتاب درذهن خواننده، بسيار اهميت دارد. دكتر حاتم قادري، درمقدمهي مفصل خود بركتاب، نويسنده را از ايرانشناسان برجستهي آمريكايي معرفي كرده و نوشته است كه نظريات كاتم، مورد توجه محافل تصميمگيري وعلاقمندان سياست خارجي آمريكا بوده و برخي از تحليلها و نظريات او در مطالبي كه با نام «اسناد لانه جاسوسي» درايران منتشر شد، آمده است.
***
س- آقاي دكتر حاتم قادري! اگر بشود يك دستهبندي كلي از نظرات مربوط به مفهوم ناسيوناليسم ارائه كرد، شايد بشود دو نظر كلي را از يكديگر تفكيك و مشخص كنيم. يكي اينكه: اكنون در آغاز هزارهي سوم ميلادي، ديگر، ناسيوناليسم، يك مفهوم سپري شده به شمار ميآيد و در بيان سياسي و تاريخي، ارتجاعيست. نمونهي تجسم و تلاش براي تجسم اين مفهوم را در جمهوريهاي برآمده از فروپاشي بلوك سوسياليسم سابق، بويژه در يوگسلاوي و كوسوو و اصولاً در منطقهي بالكان، اخيراً ديدهايم. نظر ديگری هست در برابر اين نظر: با تكيه بر جنبشها در مناطقي كه بر بنياد ناسيوناليسم شكل ميگيرد، مانند جنبش فلسطين یا جنبش ملي كُرد- البته با زمينهها و تاريخ و تاريخچهي كاملا متفاوت، ناسيوناليسم همچنان يك مفهوم واقعي و در بعضي مناطق جهان، حل نشده است. اين تضاد دو نظر، از تضاد و تناقض در واقعيات جهان ماست آقاي دكتر؟
ج- بله. ناسيوناليسم شووينيستي و افراطي در بسياري نقاط جهان، در حال از بين رفتن است و در كشورهاي غرب، جهان سوم، و حتا در خود ايران، رو به ضعف گذاشته است. بيشتر، ناسيوناليسم قومي، فعال است در مناطقي كه بحرانزاست يا در آن جاها که شِكوِههاي متقابل يا چند جانبهيی تلنبار شده درطول تاريخ، سرريز ميكند. فرقي هم نميكند كه اين سرريز كردن عقدههاي تلنبار شده، صرفاً ازجهت مسائل داخليست، يا با تحريكات خارجي. آنچه هست، مشكل واقعي ناسيوناليسم قومي دراين مناطق است. ما اگر بتوانيم اقتصاد جهاني- دستكم بخشهايي از اقتصاد جهاني مانند آموزش- را عادلانهتر و گستردهتركنيم؛ و نخوتي را كه ممكن است همچون تلقيهاي تحريك كننده ناميده شود، كاهش دهيم، به تصور من، اين شرايط موجود بحراني، گذرا خواهد بود؛ و آيندهي جهان، تحت تاثير اين شرايط قرار نخواهد گرفت. س- همانطور كه دركتاب اشاره شده و در يكرشته منابع ديگر غربي هم هست، ناسيوناليسم ايراني (اگر بشود مفهومي جامع و مانع از اين تركيب، دريافت) معمولاً متعرض و پرخاشگر نبوده و بيشتر با دمكراسي پيوند داشته است. ريچاردكاتم در اين كتاب تصريح كرده كه ناسيوناليسم ايراني نسبت به ناسيوناليسم عربي يا ناسيوناليسم پاكستاني، بنياد استوارتري دارد. البته در كتاب روشن نيست كه اين «ناسيوناليسم» ها كه نام برده شد، چه ارتباطي مفهومي با يكديگر ميتوانند داشته باشند كه چنين قياسي شده است. پرسشم اينست كه شما اصولاً اين دريافت از ناسيوناليسم ايراني را در مقايسه با ناسيوناليسم موجود در برخي مناطق مغرب زمين، چگونه توضيح ميدهيد.
ج- ببينيد در قياس ناسيوناليسم ايراني و عربي، تصور ميكنم كه ناسيوناليسم ايراني هم نقاط غير شفاف کمی ندارد، اگرچه از ناسيوناليسم عربي، شفافتر است. يا بهتر است بگوئيم ناسيوناليسم عربي داراي نقاط ابهام بيشتريست. ايران، براي مثال، همچون كشوري با سابقهي كهن، هميشه مرزهاي روشني داشته- هر چند شناور؛ ولي درمورد عربها اصولاً موضوع طور ديگريست. بسياري از كشورهاي عرب، در همين چند دههي اخير شكل گرفتند. يا اين نكته كه آيا آفريقائيان هم شامل اعراب ميشوند- كشورهاي عرب شمال آفريقا را عرض ميكنم؛ يا اينكه آيا بايد زمان را ملاك و معيار دانست يا مرزهاي قومي را وغيره… اين نقاط ابهام درناسيوناليسم عرب، به معناي اين نيست كه بگوئيم ناسيوناليسم ايراني كاملاً شفاف است. درمورد مهاجم نبودن ناسيوناليسم ايراني هم اگر بطور نسبي بنگريم، در دورههاي تاريخييي امپراطوري بر ايران حاكم بوده است. امپراطوريها معمولاً با يك هستهي قومي مشخص بر سياست توسعهي قدرت حركت ميكردند؛ در هرجا كه امكان پذير بوده. اصولاً ملتسازي- اگر مفهوم مدرن آن درنظر بگيريم- يك پديدهی كاملا جديد است. در ايران، بنا بر يكرشته دلائل، كه بخشي به خلقيات مردم مربوط است، و بخشي از آنجا ناشي ميشود كه درك ملي در ايران، هيچگاه تحقق نيافت و شكوفا نشد، شرايط طوري نبوده كه ايرانيان از ناسيوناليسم شوونيستي و مهاجم حمايت كنند. معمولاً ايرانيان از سخت گفتن دربارهي افتخارات گذشتهي ايران، لذت ميبرند، ولي كمتر تمايل دارند كه اين لذت بردن به نوعي ارادهي سياسي خشن براي تحقق دوبارهي آن افتخارات تبديل شود. اين هم البته مربوط است به ضعف هاي «تكنيكي»، اقتصادي، سياسي، و البته خلقيات همين مردم كه خوشبختانه نسبت به مردم برخي ديگر از كشورها به خشونت و به ارادهي سياسي متمايل به خشونت، كمتر گرايش دارند.
س- فكر نميكنيد که اين گرايش و نگاه به افتخارات گذشته در ايران، بيشتر مفهوم فرهنگي گرفته- بويژه درسالهاي اخير؛ بطوري كه وقتي صحبت از «ايران بزرگ» ميشود، بيشتر بر جنبههاي فرهنگي تكيه ميشود. اين امر، شايد يا به دليل فقدان وجود موقعيت مناسب است و بسا اگر موقعيت مناسبي بود، بر جنبههاي ديگر اين شووينيسم ايراني، تاكيد ميشد؛ و يا به دليل خلقيات ايرانيان- آنطور كه شما مي گوئيد- است.
ج- البته من تكرار ميكنم كه خلقيات، همهي داستان نيست. بخشي از دليل اين امر، به امكانات بالفعل مربوط ميشود. از دورهي مشروطه به اينسو اگر نگاه كنيد، ميبينيد كه مفهوم ناسيوناليسم در ايران در مقايسه با آنچه درغرب شكل گرفت، جلوهي بيروني يافت. اگرچه ما كشور كهنسال و قديمييي داريم، بحث زبان ما هم ديگر سپري شده، تا حدي هويت ديني مشخصي داشتهايم، و يكرشته هستههاي مركزي هم ميتوانيم ببينيم، اما به هر حال، به معناي ملت سازي و ملت- دولتسازي اگر بخواهيم درنظر بگيريم، در ارتباط با غرب و در تاثيرپذيري از غرب بوده است. بخشي از دليل آن نكتهيي كه اشاره كرديد، به سرخوردگيهاي سياسي داخلي هم مربوط ميشود. شما از همان دوران رضاشاه كه در نظر بگيريد، تيپهايي مانند فروغي را ببينيد. فروغي به عنوان يك فرد شاخص كه به ادبيات هم ميپرداخت، به ناسيوناليسم فرهنگي اهميت ويژه ميداد. فروغي، اگرچه شخصيت سياسي هم داشت، اما به نظر ميرسيد كه با ناسيوناليسم فرهنگي راحتتر ميتواند پيش برود. اين، مختص فروغي نيست. بسياري ديگر هم در اين جريان درگير بودهاند.
س- به رضاشاه اشاره كرديد. در كتاب هم اشارههايي شده و آمده است كه از برخي اقدامات اساسي او ميشود اين برداشت را كرد كه ريشه در ناسيوناليسم داشته است و در مجموع ميشود چنين خلاصه كرد كه رضاشاه در جهت تحقق شعارهاي مشروطيت حركت كرده است. البته اين يك نظر در برابر نظر شكست انقلاب مشروطه است. اما به هرحال، با فرض اين كه شعارهاي مشروطيت در مورد دولت نوين و ارتش و سازمان اداري كشوري و قواي سهگانه و غيره، دردورهي رضاشاه پايهگذاري شد، آيا رضاشاه و محمدرضاشاه را كه ادامه دهندهي جهت پدرش بود- ميتوان در اين چارچوب و در اين بحث، ناسيوناليست دانست؟- البته هر چند كه وابستگي هم مفهوم روشني است از دورهي سلطت پهلوي.
ج- شعارها و تعبيرهاي مشروطه كه درواقع تعبيرهاي مدرنيته بود، از خود مشروطه شروع شد و در زمان رضاشاه، حداقل به طور صوري پايه گذاريهایی شد و در زمان پهلوي دوم، از جهاتي ادامه پيدا كرد. من تصور ميكنم كه رضاشاه و پسرش پهلوي دوم، خالي از وجوه ناسيوناليستي نبودند، ولي اين ناسيوناليسم آنان چه به جهت نظري، چه وفاداري، و چه به جهت آنچه منافع ملي، هويت ملي و شعور و آگاهي ملي گفته ميشود، متزلزل بود. من از كساني نيستم كه يا بگويم پهلويها هيچ وجه ناسيوناليستي نداشتند و يا از آن طرف تصور كنيم كه آنان توانستند مظاهر عميق ناسيوناليسم ايراني را نمايندگي كنند. يك ناسيوناليسم سطحي و علائقي در آنان بود كه با آزمونهاي لازم، قاعدتاً سازگار نميشد تا بتواند هماهنگيیی بین ناسيوناليسم فرهيخته و ابزار لازم آن و نظام حكومتي برقرار كند.
س- در چند سال اخير، منظورم دربعداز انقلاب ۵۷ است، اين ناسيوناليسم دربرخي مناطق ايران، شكل ديگري از خود بروز داده و گاه حتا محتوايي كاملاً متفاوت از خود نشان داده است. در برخي مناطق، حالت دشمني ژرف بين سنيان و شيعيان گرفته و يا به صورت سياسيتر: جهتگيري ضديت مذهبي با حكومت مركزي ديني- حكومت امروز در ايران، پيدا كرده است. ازسوي ديگر درجامعهي فارس و فارسزبان ما هم گرايش به ناسيوناليسم افراطي، به نظر ميرسد كه شيوع كم سابقه يافته است. چرا؟
ج- من با اين نظر موافق نيستم كه ناسيوناليسم تند و افراطي، صحنهي سياسي ايران را كاملا ًاز آن خود كرده است. بله، من كاملا موافقم با اين نظر كه ناسيوناليسمهاي قومي در ايران، آتش زير خاكستراند و تا زماني كه يك تعادل اقتصادي، تعادل فرهنگي، نوعي حقوق سياسي، و غيره برقرار نشود، اين آتش زير خاكستر همچنان وجود خواهد داشت. فراموش نكنيم که ايران در منطقهيي در جغرافياي سياسي جهان واقع است كه تحولات خارج از ايران ميتواند بر برخي از گروههاي قومي ايران هم تاثير بگذارد. اگر امكان ايجاد اصلاحات ساختاري سياسي، اقتصادي و فرهنگي در ايران بوجود آيد، در ميان مدت، اين تنشها و بحرانها كاهش مييابد و به ساختهاي نهادمند بيشتري تبديل ميشود. اما شرط مهم آن، اينست كه ما به عمق و ضرورت اين اصلاحات، پي ببريم.
|