با مسعود بهنود

(ازروزنامه نگاران قدیمی، مورخ و مفسر سياسي در سالهاي قبل و بعداز انقلاب ۵۷)

كشتگان برسرقدرت                                                                                             مهدی فلاحتی

نويسنده: مسعود بهنود

۷۱۱ صفحه

نشر علم ، تهران

مسعود بهنود اگر سرشناس ترين روزنامه نگار ايران نباشد، بي ترديد ازسرشناسترين آنان است. شناساي چند نسل، چه آن زمان كه درتلويزيون قبل ازانقلاب ۵۷ تفسير سياسي هفته را مي گفت وچه درسالهاي بعداز انقلاب كه هميشه درصحنه حضور داشته است. اما شهرت بهنود نه فقط به دليل حضور بي وفقه وطولاني اش درعالم رسانه هاي جمعي ايران ونه صرفا به دليل ذهن جستجوگرش دريافتن جزئيات نهان رويدادهاي سياسي، بلكه همچنين به دليل قلم شيرين وبيان جذاب اوبوده است. شيريني وجذابيتي كه البته به واقعيت هاي سخت زندگي رنگ و لعاب مي زند تاقابل بازنگري شود.

مي توان داستان نوشت برزمينه ي يك رويداد تاريخي يا دوره يي تاريخي، اما بي شك نمي توان تاريخ نوشت برزمينه ي ذهن خيالپرداز و داستانپردازي کرد به نامِ تاريخنويسي. نوشته هاي بهنود، بيشتر بين اين دوحوزه درنوسان است؛ خاصه آن زمان كه مي خواهد برشي ازتاريخ راروايت كند. كشتگان برسرقدرت، روايت چند برش از تاريخ است: سرگذشت بيست و يك نفر، از قائم مقام فراهاني تا اميرعباس هويدا؛ زندگينامه ي افرادي كه خودرا به قدرت رساندند وبرسر آن جان باختند- ناصرالدين شاه، شيخ محمد خياباني، ميرزا كوچك خان، پيشه وري، دكتر فاطمي، وشانزده تن ديگر از كشتگان برسرقدرت.

***

س- آقاي بهنود! برخي مطالب اين كتاب، داستان پردازي به نظر مي آيد، هرچند دربعضي جاها - حتا اگر باهمين ديد انتقادي وحتا منفي برخورد شود- نمي توان گفت كه طرح عيني وواقعي موضوع وسوژه نيست؛ زيرا آدم هايي كه دربسياري جاها نام برده شده اند، هم اكنون زنده اند وپس درصورت غير واقعي بودن نوشته ي منتشر شده ي شما مي توانند آن رااعلام كنند وپيگير آن شوند. براي مثال روايت زماني را مي گويم كه صادق خلخالي، ناهار آخر راباامير عباس هويدا درزندان مي خورَد ونقل گفت‌و‌گوي بين آن دو. ويا زماني كه مهدي بازرگان ازسيدرضا زواره يي، قاضي دادگاه انقلاب تهران، مي خواهد كه وكالت هويدا به عهده بگيرد، زواره يي به او مي گويد: خودتي!

با وجود آن كه به نظر مي رسد اين روايت ها واقعي وعيني ست ، بفرمائيد كه اين اطلاعات را چگونه واز كجا تهيه كرده ايد ؟

ج- درمورد دويا سه بيوگرافي اخر كه مربوط است به امير عباس هويدا ومعاصرين ما، وافرادي ازموضوع مي توانند همچنان زنده باشند وبويژه مانندهمان موردمثال شما، که من از آدم هاي زنده نقل قول مي كنم، براساس شنيده هاي من است ازهمان اشخاصي كه نقل مي كنم ويا ازافرادي كه من نسبت به آنچه مي گويند، وثوق داشته ام. ولي وقتي به اوائل كتاب نگاه مي كنيد وبه سمت شخصيت هاي متقدم مي رويد كه بيشتر به تاريخ مربوط است واز زمان معاصر دور مي شويد، مي بينيد كه موضوع جورديگري روايت شده است .

س- تقريبا همه ي كتاب هاي كه به قلم شما منتشرشده، اگر چه به نوعي سمتِ تاريخنگاري دارد اما قلم، قلم يك روزنامه نگاراست نه يك مورخ. وآشکاراست که آگاهانه سعي مي كنيد- همانطور كه درمقدمه ي كتاب هم اشاره كرده ايد، روايت موضوع ها- دراينجا: زندگينامه ها- را رنگ ولعابي بزنيد تاخوانندگان عادي راهم جلب كند. چقدر دست خودرادراين «رنگ ولعاب زدن» به واقعيات عيني زندگي آدم ها، بازمي بينيد وخط قرمز دراين زمينه براي شما كجاست ؟

ج- دركتاب هاي مختلف متفاوت است. مثلا درمورد همين كتابي كه موضوع بحث ماست، خط قرمز،خيلي پائين بوده، يعني اصل رابراين گذشته ام كه دراين روايت هيچ چيز نبايد ساخته شود وهمه چيز بايد مستند باشد؛مستند برگفته يانوشته. اما گاه شده است كه براي مثال دركتاب امينه،تخيل مي چربد. دركتاب هم دراين باره توضيح داده ام. درچنين مواردي، پسزمينه تاريخي وجوددارد و براين پسزمينه من داستانهايي ساخته ام. هرقصه يي يك پسزمينه مي طلبد. وقتي تاريخ راصدا مي كنيد، تاريخ، پسزمينه ي قصه مي شود. در امينه و ازدل گريخته ها، تقريبا حدودچهل درصد تخيل من بوده كه عمل كرده است. اما درهمان جاهم با اين مشكل روبرو شده ام. اگرچه درابتداي كتاب امينه توضيح داده ام كه اين يك قصه است اما كساني بعدازخواندن اين كتاب، دست مي گذاشتند روي نكاتي كه اتفاقا همان نكات، تاريخي بود. مثلا مي پرسيدند كه مستند من كجاست درارتباط با اين نكته كه امينه ازشاه سلطان حسين بارور بود ومحمد حسن خان قاجار فرزند شاه سلطان حسين صفوي بود. اين نكته دركتاب هاي تاريخ، مكرّر نوشته شده. درارتباط با اين كتاب، ديدم كه معمولا روي نكاتي كه من براساس تخيلم شخصيت پردازي كرده ام، دست گذاشته نمي شود. درمورد كشتگان برسرقدرت، موضوع متفاوت است. دراينجا من بيوگرافي افراد راروايت كرده ام. به نظر خودم خط قرمزم بسيار پائين بوده است ونمي توانسته ام ازكليات تاريخ خارج شوم. بنابراين جزئيات را- به قصد تاثير گذاشتن- ساخته ام. مثلا ازپله پائين آمدن قوام السطنه درفلان روز زمستاني - كه ممكن است دقيقا آنچه كه درواقعيت بوده، نباشد؛ ولي كل روايت، دقيق و تاريخي ست. اين جا ادعايي مطرح نمي شود. آنجا كه ادعايي راكتاب مطرح مي كند، مانند همان مثالي كه شما مطرح كرديد، مصمم بوده ام كه مستند برگفته يا نوشته يي باشد.

س- براساس اشاره يي كه خودتان به كتاب امينه هم كرديد، خوانندگان اين نوع كتاب ها درپي مستندات تاريخي اند ودرست درجايي انگشت مي گذارند كه روايت مستقيم تاريخي است يا به صورت نقل مستقيم يا برجسته شدن يك واقعه ي تاريخي. آن جاهايي راهم كه شما اشاره كرديد، مانند شخصيت پردازي براساس تخيل، چندان مورد نظر خواننده ي اين نوع كتاب ها ممكن است قرار نگيرد ؛ آنان مستقيما به سراغ تاريخ مي روند و مستند مي خواهند. درمورد اين كتاب شما - كشتگان برسرقدرت- به همين دليل، همين بحث ادامه پيدا مي كند. باچاپ عكس شماري از شخصيت هاي تاريخ معاصر وگذشته ي نزديك ايران، شما زندگينامه نويسي كرده ايد ودرواقع، بخشي از تاريخ ايران راروايت كرده ايد. دراين جا ديگر نمي شود درباره ي وفاداري كلي به متن سخن گفت - مانند زماني كه براي مثال درباره ي ترجمه سخن مي گوئيم. درباره ي تاريخنگاري، چنين سخني مردود است؛ زيرا خود مي دانيد كه تاريخ نوشتن، روايتِ جزئيات رويدادهاي تاريخي ست، ورنه سرفصل ها وكلياتِ نقش هاي تاريخي را بسا مردم عادي هم مي دانند. افزون براين، دخالت درروايت جزئيات تاريخي، مخلِّ اصليّت آن چيزي ست كه عينا روي داده است.

باتوجه به اين نكات است كه پرسشي راكه طرح كردم، همچنان به نظرم مطرح مي آيد. «رنگ ولعاب زدن» براي جذب خواننده ي عادي، چقدر مي تواند متن را به واقعيت عيني، وفادار نگه دارد؟

ج- به نظرم دراين جا نبايد خيلي سختگير باشيم. فرض كنيد كه من هر نكته يي را كه دركتاب آورده ام، با رعايت نشاني دقيق مستند آن، ذكر مي كردم. يكبار هم اين كار را كردم. هر چه را كه نقل وروايت مي كردم، شماره وعلامت مي زدم؛ و درپائين صفحه، مستند آن را ذكر مي كردم - ازفلان كتاب يا فلان مجله يا ازگفت‌و‌گو ي شخصي من با فلان كس. بعد، ناگهان ملاحظه كردم كه انبوهي نشاني هاي مزاحم هست كه درحقيقت درذات تاريخ - اگر درجستجويش هستيم- مشكل كسي را حل نمي كند. بگذاريد يك مثال بزنم. برويم به سراغ روزنامه هاي دوره ي آزادي، فاصله ي ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲؛ وتصور كنيد كه من از اين روزنامه ها چيزها برداشته ام وبراساس آن، قصه يي ساخته باشم وبراساس آن، نكته يي را به شماي خواننده گفته باشم كه مستندش فلان جاست. من باتاكيد به شما عرض مي كنم كه هيچكدام ازقصه پردازان ايران وسراسر جهان به اندازه ي روزنامه نويسان اين دهه يي كه از آن صحبت كرديم، حرف بي مأخذ وتخيلي ننوشته اند- به اسم گزارش روز و نه مانند من به اسم قصه؛ نه به اسم روايت تاريخ بلكه به اسم واقعيت.

حال من مي پرسم كه چه فايده دارد دادنِ مآخذي چنين؟

من اصولا حضورم درپهنه ي تاريخ به عنوان يك مورخ وحتي يك آشناي تاريخ نيست؛ گرچه مي توانم به خودم آشناي تاريخ بگويم ، ولي حتا ادعايش رانمي كنم. ازروز اول حرفم اين بوده است كه من احساسم اين است كه نسل موجودايران پشت سرش را نمي شناسد وبه همين دليل نمي تواند آينده اش را خوب بسازد. براساس اين باور، سعي كردم بفهمم كه چرا اين نسل، گذشته را نمي شناسد. متوجه شدم كتب ما درزمينه ي تاريخ، تلخ وخشك است. بنابراين، آدم هاي غير متخصص را به سمت خواندن جذب نمي كند. چنان كه دردوره ي دبيرستان ودانشگاه براي نود درصد دانش آموزان ودانشجويان، درس تاريخ، درس تلخي ست. به همين جهت به نظرم رسيد كه تخصص خودم را كه روايت كردن است (من گزارش نويس مطبوعات بوده وهستم) در اختيار تاريخ قرار دهم. تاريخ را به گونه يي رپرتاژ كنم.

بنابراين، اگر كسي به من بگويد: توشيرين ننوشته أي؛ بيوگرافي نوشته ي توكسي را به خواندن تحريك نمي كند، دراين صورت، بايد كاملا پذيرفت و سپر انداخت. اما اگر كسي وارد جزئيات شود وتا آنجا وارد شود كه - همانطور كه نقدهايي چنين هم نوشته شده بگويد: آن روز دوم خرداد نبود وسوم خرداد بود آن روزي که نوشته اي قوام السطنه ازپلكان جايي كه دران زنداني بود، پائين آمد، غلط است چون آن جاپلكان ندارد. اين جزئيات، مورد نظرم است. جزئياتي كه به اصلِ بيوگرافي مربوط نيست. آنجا هم كه به اصل بيوگرافي مربوط است، درآن جزئيات، تخلفي صورت نگرفته است.

س - افزون برخشك وتلخ بودن كتاب هاي تاريخ، يكجانبه ديدن ودقيق نبودن هم اشكال ديگر اين كتاب ها بوده است. بي ترديد، شما با بهره گيري از تخصص خود در روايت کردنِ تاريخ، جاذبه ي غيرقابل انکاري درخوانندگان عادي براي مطالعه ي  روايت هاي تاريخي مقاطع ودوره هايي كه شما به آن پرداخته ايد، ايجاد كرده ايد. اما وقتي به دقايقِ تاريخنگاري وروايت عيني تاريخ، مقداري بي تفاوت برخوردكنيم، ازنتيجه هاي آن، جانبدار شدن متن خواهد بود. براي مثال، باوجود آن كه درمقدمه ي كتاب كشتگان برسر قدرت، اميرعباس هويدا را درشمار آدمهاي خوب اين كتاب، دسته بندي نكرده ايد، اما زندگينامه ي اوطوري نوشته شده كه انواع احساس هاي مثبت درخواننده بيدار مي شود. اگر همدلي باهويدا نكند دست كم احساسِ ترحم نسبت به اوپيدا مي كند. به هرحال او رانفي نمي كند. اين حالت ازحس وقلم جانبدار نويسنده ناشي مي شود .

ج - درست مي گوئيد. من مي پذيرم. هيچكس نمي تواند قصه يي راروايت كند وبگويد من بين اجزا اين قصه  بي تفاوت بوده ام. حتا زماني كه افراد، قصه مي نويسند چنين است، چه رسد به آن كه تاريخ را روايت كنند. اگر توجه كرده باشيد من زماني كه درحال نقل كردن قصه ي زندگي ناصرالدين شاه ام - كه بلافاصله بعداز نقل زندگي امير كبير است-

مي نويسم که چطور قلمي كه برامير گريسته است، حال مي تواند دربرابر قاتلِ او بي طرف بماند؟ درحقيقت، در آنجا پاسخ اين پرسش شما را داده ام. نميشود امير كبير راداشت، با سرنوشتِ او براو گريست، به حال مردم ايران گريست، وبعد، قصه ي ناصرالدين شاه راشروع كرد و نسبت به او بي طرف ماند. درست مي گوئيد؛ نشدني ست. ولي اميدوارم درحالي كه اين عجز را بيان مي كنم و مي پذيرم كه راوي نمي تواند بي طرف باشد، چندان از بي طرفي خارج نشده باشم كه ازنظر تاريخي، خوبي را بد، يا سياهي را سفيد جلوه داده باشم .

س - زندگينامه ها كه درواقع  بخشي ازتاريخِ نوشته است، براي يادآوري گذشته است تا درس بگيريم براي آينده. منظورم اين است كه قبل ازهرچيز، جنبه ي آموزشي دارد. اگر چنين است، پس هر نكته يي كه دراين زندگينامه ها امكان برداشت نادرست ازموضوعي رافراهم كند وبراي آموزش هاي منفي درعرف جامعه ي مدني به كارگرفته شود، پرسش برانگيز است. نكته يي كه مي خواهم عرض كنم درهمين زمينه است. درمقدمه نوشته ايد - همچنان كه اشاره كرديد - که قلم را فقط بايد درمرگ مظلومانه ي امير كبير گرياند. وتأكيد كرده ايد كه فقط درمرگ مظلومانه ي امير. يعني درمرگ ديگران قلم را نبايد گرياند، چون، مثلا مي شود اين برداشت منفي را كرد كه آنان مستحقق آن مرگ بوده اند.

مي دانم كه شما بلافاصله مي گوئيد نه؛ آنان هم مستحقق آن مرگ نبوده اند؛ اما اسم كتابي را كه شما اكنون وبعد از كشتگان برسرقدرت، زيرچاپ داريد، گذاشته ايد  تفنگ بد است. اگرتفنگ بد است، پس قطعا حذف قيزيكي وكشتن هركسي بد است؛ چه امير كبير باشد، چه هويدا و چه يپرم خان و ديگران .

ج - حرف شما كاملا درست است. ازنظرمن كه اين كتاب را نوشته ام، هرنوع كشتني بداست. اما برگرديم به نكته يي كه مورد بحث ما بود. من وقتي دارم قصه ي زندگي كساني را مي نويسم كه همه ي آنان برسرقدرت کشته شده اند، و در انجا يكي را برجسته مي كنم  ومي گويم اين اميركبير است وبراين يكي بايد تاريخ ايران را سوگوار كرد، منظورم اين نيست كه با قتل يا اعدام بقيه موافقم؛ بلكه در آنجا مقصودم اين است كه توجه خواننده را به اين نكته جلب كنم كه با كشته شدن امير كبير، سرنوشتِ دَه نسلِ تا امروز تباه شد. ( مثل موشكي كه به ماه مي فرستند ومي گويند اگر چند دهم ميليمتر درزمين اشتباه محاسبه شود، آن موشك چند هزار فرسنگ ازمسير خود دور مي شود). به نظرمن، امير كبير مي توانست سرنوشت تاريخ ايران راعوض كند. اما اگر ازمن بپرسيد كه مثلا امير عباس هويدا اگركشته نمي شد، مي توانست زنده بودنش سرنوشت تاريخ ايران راعوض كند، ناچارم بگويم نه. اگر درمورد آقاي هژير- براي مثال -  صحبت كنيم، ناچارم بگويم نه. درحالي كه من پيش ازاين هم نظرم را اصولا درمورد قتلِ آدمها گفته و نوشته ام.