|
|
با رضا براهنی ( شاعر، قصه نويس، انديشهپرداز شعر و ادب معاصر فارسي )
مهدی فلاحتی طلا در مس نويسنده: رضا براهني ۲۱۵۰ صفحه انتشارات زرياب، تهران
اكبر رادي ـ استاد ادبيات نمايشي در ايران ـ ميگويد رضا براهني سر سلسله دار نقد ادبي درايران است و نقدهاي او در مكاشفات تئوري ادبي، نقش جدي داشته است. آنان كه نقدهاي براهني را بي حب و بغض شخصي، و خوب خواندهاند، بلافاصله با اين نظر همراه ميشوند و آنان كه پراكنده نقدهايي از براهني خواندهاند، اميدوارم بكوشند بيشتر و عميقتر در پي خواندن آثار او بروند، اگر ميخواهند موقعيت شعر و قصهي معاصر فارسي را دريابند. بيترديد، نقدهاي براهني نه وحي منزل است و نه انسان جستجوگر را از خواندن نقدنوشتههاي ديگران بينياز ميكند. اما در ايران اهل شعر و ادب، نقد شعر و ادب از فقيرترينها در حوزهي فكر و قلم است. دراين فقر مفرط اما بسيارند جوانان ديروزي كه سرسلسله داران شعر معاصر فارسي را به واسطهي نقدهاي رضا براهني شناختند. با تكيه بر تجربهي مثبت جوانان ديروز است كه ميگويم اميدوارم جوانان امروز هم به بازخواني و ژرف خواني نقدهاي رضا براهني روي آورند. باري؛ اخيراً چاپ تازهي كتاب « طلا در مس » در تهران منتشر شده است. اين كتاب، نخست در سال ۱۳۴۴ خورشيدي منتشر شد و بعد مدتي در سانسور ماند. تا امروز، طلا در مس، بيش از ده بار به صورت هاي گوناگون- يكجلدي و دو جلدي و سه جلدي و نيز به صورت جيبي ـ در ايران منتشر شده است. چاپ تازهی « طلا در مس » در واقع چاپ دوم « طلا در مس » سه جلديست كه چاپ اول اين سه جلد در سال ۱۳۷۱ خورشيدي در تهران منتشر شده است. در جلد نخست «طلا در مس» به تئوري شعر و تئوري نقد پرداخته شده؛ جلد دوم، نقد آثار شاعران معاصر است؛ و جلد سوم، تركيبيست از تئوري نقد ادبي و نقد آثار شاعران. گفتوگويي دويست صفحهيي هم مكمل اين سه جلد است كه محمد محمدعلي قصه نويس با رضا براهني انجام داده دربارهي شعر و رمان. *** س ـ آقاي دكتر براهني! فاصله انتشار چاپهاي « طلا در مس » ـ اين حدود ده بار چاپ از سال ۱۳۴۴ تا امروز ـ به گونهيي نبوده كه به انسان، ارزيابي روشني از چگونگي استقبال جامعه از اين كتاب بدهد. د رمقاطعي بيش از ده سال طول كشيده است تا چاپ ديگري از طلا در مس منتشر شود، در حالي كه در طي فقط پانزده سال، بيش از هفت بار چاپ و منتشر شده است. چرا؟ آيا صرفاً محدوديتها و ممنوعيتهاي دولتي دليل آن بوده يا دلائل ديگري را شما ميبينيد؟ ج ـ از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۸ به «طلا در مس» اجازهي چاپ داده نشد. چون من در خارج از ايران بودم و براي حقوق بشر در ايران فعاليت ميكردم، آثار من بطور كلي در سانسور بود. در آغاز انقلاب، طلا در مس ـ تا جايي كه من ميدانم ـ دو يا سه بار تجديد چاپ شده توسط همان انتشارات زمان. ولي از سال ۱۳۷۱ تا همين سال ۱۳۸۱ باز طلا در مس در قيد سانسور مانده بوده است. سانسور دمار از روزگار بنده در هر دو دوره درآورده است. س ـ در مجموعهي نوشتههايي كه از شما در چهل سال گذشته چاپ شده، بويژه در حوزهي نقد ادبي، بر چند نكتهي اصلي تأكيد كردهايد. يكي از اين نكات، واقعيت پدرسالاري ادبيات است. آيا اين ويژگي، صرفا به ادبيات و شعر مربوط ميشود يا به هنرهاي ديگر هم مربوط است؟ ج ـ من معتقدم كه اين واقعيت در هنرهاي ديگر هم مطرح است؛ همانطور كه در خود جامعه هم مطرح است. به همين دليل، يكي از كارهايي كه در ابتدا يك نقد ادبي سالم انجام ميدهد، عبارتست از ساختار زدايي از سيستمهاي پدرسالار. در «تاريخ مذكر» من صريحا به اين موضوع پرداختهام. سيستمهاي پدر سالار را نقد كردهام و در عين حال، سعي كردهام نشان دهم كه حالتهاي سمبليك را به حالتهاي سمیاتيك، چگونه تبديل كنيم. نماد سازي يا حالت هاي نمادين را به ساختارهاي مربوط به نشانه گذاري چطور تبديل كنيم و شروع كنيم به نشانه گذاري مجدد. آمدهاند گفتهاند « ادبيات كلاسيك فارسي، فوق العاده باشكوه است، در نتيجه، شما ساكت بنشينيد». ما از ادبيات كلاسيك فارسي، ساختار زدايي كردهايم و مصراع و بيت را باز تعريف كردهايم؛ آنها را در گذشته تعريف كرده بودهاند، اما تعريف مجدد آنها، در واقع، ساختار زدايي از آنهاست. ما با در نظر گرفتن بينش امروزين خودمان، از گذشته ساختار زدايي ميكنيم و آنها را به محتواهاي اصلي تفكرهايي كه بعداً خواهد آمد، تبديل ميكنيم. يعني پدرسالاري، نه به عنوان ساختار، بلكه پدرسالاري، به عنوان بخشي از محتوايي كه بايد از آن انتقاد شود. اينجا سيستم عرفان به زير سئوال ميرود؛ سيستم هاي پدرسالار، همه، خواه اجتماعي، سياسي، ديني، همه به زير سئوال برده ميشود تا همهي اينها به نشانههايي در جريان جديد تبديل شوند. و زماني كه اينها ميخواهند دوباره يا به صورت گذشته با يكديگر تركيب شوند، نقد جديد، آن وسط ميايستد و اجازه نميدهد كه ساختارهاي گذشته به شكل سابق خود، مجموع شوند و همانطور ساختارهاي نمادين و سمبليك خود را تحميل كنند. هيچ ساختاري، براي هميشه با ایقان مطلق، ساختار واقعي نيست. چون يكبار از اين ساختارها به صورت جدي ساختار زدايي شود، بعداً سرنوشت هر ساختاري، ساختار زداييست و در نتيجه ما وارد يك جهان ديناميك شدهايم كه از گذشته ميتوانيم توشه بگيريم بدون آنكه گذشته را به طور كامل پذيرفته باشيم. س ـ و مادر سالاري ادبيات چه؟ مقالهيي داريد در «طلا در مس» كه به ادبيات پدر سالار و ادبيات مادرسالار پرداخته شده است. مادرسالاري ادبيات را آيا بدون نگاه كردن به شرايط مشخص اجتماعي، ميشود توضيح داد؟ چون وقتي دربارهی ادبيات و هنر پدرسالار سخن ميگوييم، اصولاً به مفاهيم اجتماعي، فرهنگي و حتا سياسي پدرسالاري و بطور كلي به ساختار جامعهی پدرسالار نگاه ميكنيم. ما با جامعهي پدرسالار، بطور واقعي، سروكار داريم اما با جامعهي مادر سالار، سروكار نداريم و بنابراين چگونه ميشود در چنين موقعيتي به ادبيات مادرسالار پرداخت؟ ج ـ دو جور برداشت در اين زمينه داريم. يكي اين كه از زماني كه سنت، در فرهنگ ما و تقريبا ًهمهی فرهنگها شروع به تشكيل شدن كرده، سيستمهاي پدرسالار بوجود آمده است. در نتيجه ما ميرويم مقاطع پيش از سنت را احيا ميكنيم. مقاطع پيش از سنت، مقاطع آركائيك است. مقاطع عتيق است. فقط در دوران معاصر است كه ما توانستهايم آن دورههاي آركائيك را كشف كنيم- اعم از حروف و اعم از آن فرهنگها و جزاير سرگردان فرهنگي كه وجود داشته است. با كشف آن دورهها، ريشههاي اصلي اين سنتها را درك ميكنيم و درميیابيم كه اين سنتها بيشتر از طريق سركوب فرهنگ آركائيك بوجود آمده است. کشف آن دورهها، کشف ریشههای اصلی ادبیات کلاسیک خودمان است. با این کار میخواهیم بفهمیم که شاهنامه به چه صورتی بوجود آمد. شاهنامه، يكي از پدرسالارترين كتابهاي دنياست؛ به اين دليل كه در اين كتاب، مردان بچهها را ميكشند و در عين حال زنان نقش چنداني ندارند. در بزرگترين كارها كمترين اشاره به تهمينه است ولي رستم و سهراب در همهی كارهاي بزرگ هستند و نهايتاً اين رستم است كه برنده است. اگر ما ريشههاي اصلي اينها را پيدا كنيم، در دوران آركائيسم قرار ميگيريم. من اين دوران را ميگويم دوران پيش ـ آدمي؛ پيش از آدم و حضرت آدم. چگونه به اين دوران دست پيدا ميكنيم؟ فقط پس از عبور از جهاني كه غرب به ما ميگويد اين جهان و اين دوران جديد است، به آن ميرسيم. اگر بخواهيم جهان را نه به صورت غربي، بلكه به صورت جهان قطعه قطعه شدهي درست شده از جهانهاي گذشته و جهان امروز غرب و دنياي تكه پارهي امروز، ببينيم، آنگاه به فضاهاي جديدي دست مييابيم كه يكي از آن فضاها، فضاي مادرسالار است. بر همين زمينه است كه من هميشه با كلمهي داستان - به آن صورتي كه گفته ميشود- مخالفت كردهام و به جاي آن كلمه ي قصه را گذاشتهام. به اين دليل كه ما درداستانها حالتهاي كلاسيك داريم و در قصه به سراغ چيزهايي ميرويم كه مخفي مانده و بيشتر، زنان و مادران براي ما روايت كردهاند. قصههاي شفاهي و سينه به سينه نقل شده كه در دوران ما چند نفر، اين قصهها را احيا كردهاند؛ صبحي و پيش از صبحي، صادق هدايت و بعد از صبحي، انجوي شيرازي، و تا حدودي احمد شاملو. اينان ريشه هاي اصلي قصه ها و ضرب المثلها را درآوردهاند و ما به مخزن عجيب قصه بر ميخوريم. اينجاست كه وقتي ما به رمان امروز ميرسيم، ميبينيم كه «بوف كور» - نامش؛ «سنگ صبور»- نامش؛ « انتري كه لوطي اش مرده بود»- نامش؛ «خيمه شب بازي»- نامش؛ «نون و القلم»- نامش؛ و … همهي اينها را كه يك به يك بررسي ميكنيد، ميبينيد كه اين اسامي از فولكور بيرون آمده است. «يكي بود، يكي نبود»، نمونه فوقالعاده واضحيست كه از قصههاي شفاهي مانند «هزارو يك شب» يا «امير ارسلان نامدار» درست شده. س ـ اينها نمونههاييست در برابر پدرسالاري ادبيات و پيش كِشندهي نمادهاي مادرسالاري ادبيات؟ ج ـ شما كافيست به هزارو يك شب نگاه كنيد كه تعريف كنندهي قصه يك زن است و هزار و يك شب يك نفر را منتر نگه ميدارد تا او نتواند زنان ديگر را بكشد. اسم هزار و يك شب ـ ألف ليله و ليله ـ به نظر من، هزار و يك شب نيست؛ هزار و يك ليل است. ليل، اسم زن اول آدم است. اين، هزار و يك زنِ كشته نشده است. زن راوی هزار و یک شب، داستان هزار و یک زنِ کشته نشده را بيان ميكند. و به همين دليل هزار و يك شب، يكي از آن قصههايي است كه در ايجاد تمدن جديد و مدنيت جديد و مدنيت مادرسالار و ايجاد مدنيت فمينيستي، ايفاي نقش كرده است. س ـ آقاي دكتر براهني! شما بيش از دو دهه است كه از بحران رهبري در نقد ادبي ميگوييد. ميخواهم به نكتهي ديگري كه در نوشتههاي شما بسيار برجسته است بپردازم. بارها در زمينهي اين بحران رهبري در شعر، در نقد ادبي، و بطور كلي بحران رهبري در انديشهي ايراني نوشتهايد، اما حتّا در همين اواخر، مطالبي در ايران و خارج از ايران منتشر شده كه نشان ميدهد نويسندگان اين مطالب، اصولاً يا موضوع را درست درنيافتهاند و يا از زاويهيي غير از زاويهي طرح موضوع توسط خود شما، به آن نگاه كردهاند. به اين موضوع، مقدمتاً خود شما بپردازيد تا اگر احياناً پرسشي پيش آمد، آن را دنبال كنيم. ج ـ اجازه دهيد عرض كنم كه اغلب اين تصور پيش مي آيد كه وقتي من نوشتهام بحران رهبري ادبي يا بحران رهبري نقدي ادبي در ايران، قصدم اين بوده كه بگويم آنان كه تا حال رهبري ادبي كردهاند، بايد جانشيني داشته باشند و چون من گويندهي اين سخن بودهام، پس ميخواهم كه اين رهبري به نام من باشد. اين، از بنياد غلط است. منظور من از رهبري در ادبيات، آدمها نيستند؛ ژانرها ـ انواع ـ مختلف ادبي هستند كه دچار بحران رهبري شدهاند. به نمونهي بسيار خوب اين موضوع بپردازيم: در مقطع پيش از انقلاب، فكر مي كرديم كه شعر ما رهبر ادبيات ماست. اين تصور ناحق هم نبوده است. ما در دوران همزماني زندگي ميكرديم و فكر ميكرديم هر چه فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي گفتهاند، بايد چشم بسته بپذيريم. بايد از اينان چشم بسته تبعيت كنيم. زيرا اينان رهبران ادبي و رهبران تاريخي و فرهنگي ما هستند. با انقلاب، اين موضوع دگرگون شد. اهميت انقلاب، فقط اين نيست كه يك سيستم را از بين برده و سيستم ديگري را جانشين آن كرده است. به ادبيات كه ميرسيم، ميبينيم كه با انقلاب، اتفاق فوق العاده مهمي در آن ميافتد. مردم شروع ميكنند به ديدن روايت. انقلاب مردم را به زمان متكي ميكند؛ نه به بي زماني و يا همزماني. همه چيز را ميآورد و در صورت زماني آنها و رشد زماني آنها، به رخ مردم ايران ميكشد. در نتيجه، مردم ايران، شروع ميكنند به خواندن و نوشتن روايت. به همين دليل، تاريخ ميخوانند؛ به فيلم توجه ميكنند و به روايت ناب ـ رمان ـ توجه ميكنند. تعداد رمانهايي كه در بعد از انقلاب نوشته ميشود، ده- پانزده برابر تعداد رمانهايي است كه قبل از انقلاب ـ از دوران مشروطيت و از سياحتنامهي ابراهيم بيك تا آستانهي انقلاب ۵۷ ـ نوشته شده است. نه به اين دليل كه دورهي بعد از انقلاب ۵۷ و اين بيست و چند ساله، دورهي بسيار درخشانيست كه در آن آزادي مطلق وجود داشته. كسي تا حال در خفقان این دوره تردید نکرده است. موضوع اینست که جامعه، بزرگتر از خفقانش است. تاريخ اين بيست و سه سال گذشته، به مراتب مهمتر از خفقان آن است. و اين خفقان، يا خود تاريخ، يا هر پديدهي ديگري كه در چارچوب اين بيست و چندسال گذشته ميگنجد، در ابتدا، رهبري شعر را به عقب ميزند. و به همين دليل، روايت را جانشين آن ميكند. مردم شروع ميكنند به خواندن و نوشتن رمان. مردم شروع ميكنند به ساختن فيلم و ديدن فيلمي كه به هر حال، بايد دو ساعت بنشينند و آن را نگاه كنند و اين، خواندن يك شعر نيست. همهي اينها به اين معني نيست كه شعر فارسي زيبايي خود را از دست داده است. همچنان معتقدم كه شعر دههي شصت و هفتاد به مراتب بهتر از شعر دههي چهل است. در نظر داشته باشيد كه دههي چهل خورشيدي، دههي بسيار مهمي است در شعر فارسي؛ زيرا در آن جا دو نسل به هم ميپيوندند و پرچم درخشان شعر را به دوش ميگيرند و پيش ميبرند. س ـ بازگرديم به موضوع بحران رهبري ادبي. اشاره كرديد كه انقلاب ۵۷، مردم ايران را به زمان متصل كرده و آنان را به روايت كشانده است؛ و به همين دليل، شعر، جاي به رمان و روايت داده است. همين جابجايي را درون هر يك از ژانرهاي ادبي ميتوان ديد. براي مثال، در شعر، هرچه ميگذرد، سبكهاي تجربه شدهي پيشين، دستخوش تغييراتي ميشود و شعر امروز، به سمت گشودن فضاهاي تازه، ناگزير كشيده ميشود. اما اين بحران در نقد ادبي و در انواع ادبي، آيا سر باز ايستادن دارد، يا همچنان پاياست؟ ج ـ به نظر من، اين بحران، هست؛ و به اين سادگي از بين نميرود. در جهان ديناميك امروز، هر چيزي براي تثبيت شدن، نيازمند ديناميسم است. ادبيات ما نيازمند ديناميك بودن است. اين ديناميسم ادبي را روي هم رفته در رمان و در نثر، بيشتر از شعر ميبينيد. كششهاي انقلابي در بطن جامعه- نه در صورت بيروني آن در حكومت - مدام در حال تحرك است؛ حتا در جايي كه خفقان باشد و انقلاب را به ظاهر، عقب زده باشد. در اينجا سر و كار شما با روايت جهان است؛ جهان پيرامون. در اينجا شما با انواع مختلف پديدهها سروكار داريد. مشخصهي اصلي فرهنگ ما، ناموزوني فرهنگي و اجتماعي ماست با جهان غرب و نيز با خودمان. اين ناموزوني را شما بيشتر از طريق رمان و نمايش ميبينيد. نمايش هنوز به جايي نرسيده اگرچه سه چهار نفر ـ مخصوصاً بيضايي و رادي ـ تمام قدرت خود را در این دوره براي نوشتن نمايش نشان دادند؛ اما از صحنه و تماشاگر محروم بودهاند. اما روايت، از رمان هم از اين نظر كه حوزهي محدودي دارد و صرفاً چند هزار نسخه چاپ ميشود، فراتر ميرود و خود را در فرمي كه سادهتر و قابل دسترس بيشتر است، نشان ميدهد. فرم فيلم. س ـ اگر بشود نتيجه گيري كرد از اين بخش صحبت شما، ميتوان گفت كه شرايط آزاد سياسي، تنها زمينهييست براي آن كه بحران در ادبيات، شعر و اصولاً در هنر ايران، بتواند سمت حل شدن بگيرد. بر اين زمينه، هر چیز، صورت طبيعي خود را ميتواند بگيرد و قابلیتها و كاستيهاي حقيقي خود را نشان دهد. ج ـ من نميدانم كه رفتن به سمت حل شدن اين بحران، به ما كمكي خواهد كرد يا نه. اين بحران را من منفي نميدانم. بحران مثبتيست. اين بحران، يعني انقلاب. انقلاب ادبي. و اين، چيزيست كه من در اين بيست ساله اشاره كردهام كه سر و كار ما با ادبيات چند صدايي و حتا چند زباني خواهد بود. به اين دليل كه همه شروع به نگارش خواهند كرد. تا حدودي هم اكنون ميبينيد كه در حال رفتن به سوي آزادي زبانهايي هستيم كه در خفقان مطلق نگه داشته شده بودند و اين زبانها بعدا شروع خواهند كرد به بيان شدن. ديگر تنها زبان فارسي نخواهد بود، بلكه زبان كردي، زبان تركي، شايد زبان تركمن، ادبيات خاص خود را خواهند داشت و ايران، به عنوان كشوري كه از كثرت فرهنگي برخوردار است، مطرح خواهد شد؛ نه به عنوان كشور دارندهي فرهنگ تك صدايي. بنابراين، اين بحرانها به نقطهي تلاقی و اوج خود نرسيدهاند كه ما فكر كنيم فردا اين بحران حل خواهد شد. اين بحران، ادامه دارد و به صورت دروني و بيروني فرهنگ ايران است. بحران فرهنگييي كه سبب خواهد شد كه طرح سياسي جديدي از مسائل بوجود آید. در اوائل انقلاب، وقتي ما با استالينيسم مخالفت ميكرديم، بسياري فكر ميكردند كه ما ميخواهيم با هر نوع حركت تودهها مخالفت كنيم، در حالي كه مسئله، وجود تك صدايي وحشتناك بود كه ما را به گذشته باز ميگرداند. پيرمرد سالاري، ايدئولوژي پردازي به صورت يكجانبه و از بالا، خواه به صورت ديني و خواه به صورت سياسي، بزرگترين لطمه را به ما زده است. ادبيات ما نشان داده كه نوعي دمكراسي ميتواند بوجود آيد. اين دمكراسي در رمان خود را نشان ميدهد زيرا آدمها باید عادلانه در برابر هم قرار بگيرند. بد و خوبشان بايد منصفانه در برابر هم قرار بگيرند، تا بشود دربارهشان قضاوت كرد. س ـ در اين سه دههي گذشته، نظرات شما دربارهی برخي از شاعران كه در همين كتاب « طلا در مس» آمده، مخالفتها و بحثهاي بسياري هم برانگيخته؛ از جمله، برخورد شما با موضوع تعهد و مسئوليت هنرمند و مشخصاً شاعر. براي باز شدن اين موضوع، بگذاريد چند سطر از « طلا در مس » ـ جلد اول را كه به همين بحث ما مربوط ميشود، بخوانم ( صفحهی ۲۵۷):
« بايد به صراحت گفت كه ادبيات، هرگز فقط به خاطر ادبيات نبوده است. ادبيات براي ارائهی زندگي به وجود آمده است، نه براي ارائه خودش. و شعر كه حادترين، عاطفي ترين، انسانيترين و حتي بزرگترين فرم ادبيست، هرگز تنها براي ارائهی فرم خودش، براي حفظ خودش بوجود نيامده است. بوجود آمده است تا چيزي به نام محتوا را كه برا ساس تجربههاي انسان در درون خود انسان و در بيرون از انسان در اجتماع و در تاريخ و در طبيعت ساخته شده است، ارائه دهد. اگر شعر، فقط از نظر ادبي و از نظر زيبا كردن زبان، ارزش داشت، بايد شعر حافظ را فقط شاعران ميخواندند و ما خوب ميدانيم كه چنين نيست. »
پرسش اينست آقاي براهني! آيا شما همچنان همين نظر را داريد؟ بويژه به دليل تأكيد شما طي چند سال اخير بر زبان، اين پرسش را ميكنم. اخيراً شما بارها استدلال كردهايد در مطالب و نوشتههايتان در اينجا و آنجا و در كتاب « خطاب به پروانه ها... » كه زبان، نه تنها وسيله، بلكه هدف است در شعر. ج ـ آنچه كه من در آن دوره گفتهام و شما از « طلا در مس » نقل كرديد، دو صورت مختلف داشته است. در آن دوره، هیچوقت من تعهد را از تجدد جدا نكردم. سالهاي ۵۲ ـ ۵۳ را ميگويم. اگر نگاه كنيد به اولين مقالهیی كه دربارهي نيما نوشتم و در «طلا در مس»- همان « طلا در مس » كوچولوي دويست و سي ـ چهل صفحهيي سال ۴۴ ـ آمده، چهار مسئله را عنوان كردهام و گفتهام كه اگر اين چهار شرط وجود نداشته باشد، يك شاعر نميتواند شعر خود را بيان كند. يكي از آنها، درك از موقعيت است؛ در چه زمان و مكاني زندگي ميكند. يكي ديگر، كه از مهمترين آنهاست، اين است كه با چه زبانی دارد سرو كار پيدا ميكند و با چه زباني مينويسد. اين به معناي زباني فارسي و تركي و انگليسي و غيره نيست؛ بلكه زبانيست كه معاصر باشد. بعدها، طبيعيست كه این موضوعها در ذهن من، شكلهاي مختلف ديگري پيدا كرد و احساس كردم تعهد را چندان قوي فرض كردهايم كه ديگر شعر در زير بار تعهد، عملاً شانه خالي كرده و كنار كشيده است. البته در شعرهاي موفق ما، به هيچ وجه، چنين نبوده است. شعرهاي موفق، شعرهايي بوده كه آن چهار تركيب را با هم داشته و دروني كرده است. اينجاست كه تأكيدات من، مخصوصاً اخيراً و حتا در مورد نسلهاي گذشته، مقداري فرق كرده است. براي مثال، من فكر ميكنم نيما و فروغ شاعران بهتري هستند از شاملو. در حالي كه در گذشته من مقداري از تأكيداتم اين بوده كه شعرهاي شاملو بهتر است. فكر میكردم كه شاملو ادامه دهندهی خيلي خیلی جدي كار نيماست. ولي بعدها ديدم كه تقريباً دو سوم شعرهاي شاملو محتواست و بقيهي چيزها در اين آثار ارزشي ندارد؛ جز آن زبان خاصي كه بكار ميبرد و محتواي خاصي كه با آن زبان بيان ميكند. اينجاست كه من شروع كردم به ترديد كردن در اين كه آيا اصولاً ميتوانيد بدون زبان، شعر داشته باشيد يا نه؟ بخش اعظم شعرهاي شاملو، در اين پاسخ، به صورت شعار از آب در آمد. س ـ در اينجا آدم ممكن است دچار اشتباه ديگري هم بشود. و آن اينست كه بگوئيم الزاماً هر شاعر خوبي بايد ادامه دهندهي راه نيما باشد و نميتواند نغمهي ديگري ساز كند؛ حتا اگر هفتاد درصد آثارش هم ادامه دهندهی كار نيما نباشد اما در شعر معاصر، جايگاه برجستهيي بيايد. ج كاملاً درست است. براي مثال، اين در مورد بخشی از كارهاي شاملو درست است. شاملو یکی از شاعرانيست كه غير نيمايي بودن خود را به رخ كشيده. و از اينجا ذهنش تشكل پيدا كرده: در مقالهيي با عنوان «گفتمان دوشويگي در شعر شاملو» به همين موضوع اشاره كردهام. كلمهي « دوشويه » را از مولوي گرفتهام. در اين مقاله نشان دادهام كه شاملو گفته نيمايي نيستم؛ نيمايي مانده. گفته من اينطور شعر نميگويم و آنطور ميگويم، در حالي كه بهترين شعرهايش آنهاييست كه از نظر خود او بهترين شعرها نيست. يعني در واقع، بحران در درون شاملو، در درون شعر شاملو وجود دارد. و اينجاست كه شاملو بخش اجتماعي خود را مدام به رخ كشيده، ولي بخش زبانسازي و فردي خود را، روي هم رفته، مكتوم نگه داشته است. ولي بايد در نظر بگيريد كه زبان فارسي در شعر نيما و شاملو و حتا فروغ، بيشتر، بازنمايي تاريخي شده، به جاي آن كه به سمت شعر بيايد. و من، به اين قانع نيستم و با حفظ احترام گذشتگان و درگذشتگان، بايد بگويم كه شعر فارسي، بايد يك خط مشي ديگري را در پيش بگيرد. و آن عبارتست از اين كه اگر اين زبان را قطعه قطعه نكنيد، از سمبوليسم دروني فاعل و مفعول و فعل اين زبان كه در واقع استبداد نحوي اين زبان است، جدايي پيدا نخواهيد كرد. زبان گذشته و زبان و فرهنگ و سنت گذشته، مدام به شما ديكته خواهد كرد كه مثل گذشتگان عمل كنيد. به همين دليل، قطعه قطعه كردن اين زبان، دستور كار آيندهي فرهنگ ايران است. یعنی كلاً استبدادي كه در گذشته بوده؛ حتا استبداد تك صدايي بودن شاعر در يك شعر، تك راوي بودن يك شعر، تك معشوقه بودن يك شعر، همهي اينها بايد به هم بخورد، تا ما جهاني درست كنيم كه در آن زبان بتواند نفس راحت بكشد. ممكن است كه از اين قطعه قطعه درست كردن، در آينده، يك نوع دستور زبان شعر ديگري بوجود آيد. ولي ما بايد ذهن شاعران جوان خود را از تكيه بر اتوريتههايي كه در گذشته، خود ساختهايم، نجات دهيم و كاري كنيم كه شاعران جوان، شروع كنند به بيان آزادانهي آنچههايي كه بايد بگويند. اينجاست كه شعر به نثر گفتن، به قطعه قطعه كردن وزنهاي گذشته رو ميآورد و با تحريف تراديسيون، با از بين بردن سنتهايي كه پوسيدهترين چيزها هستند و دست و پاي ايراني امروز را در زبان بستهاند، به سمت يك جهان آزاد ميرود. هويتهاي گذشته را درست است كه بايد درك كنيم، ولي تكه پارههاي آنها به ما خواهد رسيد؛ و ما در تكه پارگيست كه بحرانهای امروز خود را ميبينيم، نه در يكپارچگي آنها. ما يكپارچه نيستيم. س در ادامهي همان موضوع تعهد و مسئوليت، ميخواهم اندكي بر سپهري مكث كنيم كه شعرهايش بويژه در بعد از انقلاب و نيمهي دوم دههی شصت و نيمهي اول دههي هفتاد خورشيدي، بطور كم نظيري مورد استقبال در ايران قرار گرفت. در «طلا در مس»، شما او را يك «بچه بوداي اشرافي» خطاب كردهايد. علت استقبال از شعر سپهري، بويژه در بعد از انقلاب را چه ميدانيد؛ و آيا همان نظر مكتوب در «طلا در مس» را در مورد سپهري همچنان حفظ كردهايد؟ ج گفتن اين حرفها كه من الان خدمتتان عرض كردم، به معناي غير سياسي كردن شعر نيست. آنچه دربارهي شعر گفتم و آنچه از نظر من، شاعر بايد در اين زمينهها انجام دهد، خود، سياسيترين كارهاست. ديگر این كه بچه بوداي اشرافي گفتن به سهراب سپهري، اغلب نوعي دهن كجي تلقي شده. در حالي كه محتواي مقالهي مورد نظر را كه بخوانيد، ميبينيد كه من خيلي هم از سپهري تعريف كردهام. گفتنِ بچه بوداي اشرافي، نه توهين به بوداست و نه توهين به سپهري. به دليل اين كه بودا، خود، پسر يك پادشاه بوده و در قصر زندگي ميكرده؛ در نتيجه، اشرافي هم بوده. اگر ما به سهراب سپهري بگوييم يك بچه بوداي اشرافي، يك استعاره ساختهايم براي سپهري از آنچه که در گذشته وجود داشته. اين توهين نيست. مسئلهیی كه در مورد سپهري، در آن زمان براي من مطرح بود و همچنان مطرح است، اينست كه سپهري، سطر به سطر و بند به بند، شعر گفته و اين مجموع را نتوانسته به صورت ارگانيك بيان كند. آيا الان با اين نكاتي كه مورد تأكيد من است، شعر سپهري به شعر جديدي که ما داريم صحبتش را مي كنيم، نزديك ميشود؟ نه. علتش اينست كه شعر سپهري، شعر سادهییست؛ برعكس حالتهايي كه آدمهاي ديگر به آن نسبت ميدهندو از آن انواع تفسيرها به دست ميدهند. شعر سپهري، غير سياسيترين شعرهاست. به همين دليل، معمولاً حكومتها، معمولاً بورژوازي، از شعر سپهري خوشش ميآيد. هنوز هم چنين است. به نظر من كساني كه از شعر سپهری خوششان ميآيد، به دليل خستگيشان از تاريخ معاصر است. و به همين دليل همانطور به «دون خوان» پناه ميبرند، كه به «مهربابا» و باباهاي ديگر، پناه ميبرند؛ يا گاه به عرفان گذشته و درويشي پناه ميبرند؛ به سهراب سپهري هم به همين صورت پناه ميبرند .
|