|
|
گفت و گو با رضا براهني
(شاعر،قصهنويس، انديشهپرداز شعر و ادب معاصر فارسي)
روزگار دوزخي آقاي اياز ( به فرانسه) نويسنده : رضا براهني مترجم ( از فارسي به فرانسه ) : كتايون شهپرراد ۴۳۰ صفحه انتشارات Fayard ، پاريس
‹‹ گفت : ارّه را بيار بالا. و من درحالی كه پاهاي خشك و لاغر و خاكآلوده وخونالودهي آن يكي را ميديدم و تماشا ميكردم و ميترسيدم و آب دهنم خشك شده بود و نفسم در نميآمد، ارهي بزرگ و سفيد و براق و وحشي را كه دندانههاي تيز و درشت و خشن و بيرحم داشت، در يك دست گرفتم وبا دست ديگر، محكم پلههاي نردهبان را يك، يك، چسبيدم وتماشاكنان و بهتزده از پشت آن يكي كه نفسش سنگين بود و زير لبش چيزي ميگفت كه نشنيدم، بالا رفتم. و در بالا رفتن، چشمم نه به زمين بود و نه به آسمان. بلكه نخست به پاها و بعد به ساق پاها و بعد به رانهاي سياه و سوخته و يا حتا بهتر است بگويم: رانهاي كهنهي عتيقهي او، آن يكي، بود كه هنوز مي ترسم اسمش را بر زمان بياورم. گرچه اسمش راسخت دوست دارم. گفت:ارّه را بيار بالا. گفتم: آوردم. … با بريدن زبانش وادارش كرديم كه خفقان را بپذيرد. ما زبان را براي او بدل به خاطرهيي درمغز كرديم. و او را زنداني ويرانههاي بيزبان يادهايش كرديم. به او ياد داديم كه شقاوت ما را فقط درمغزش زنداني كند. هرگز نتواند از آن، چيزي بر زبان بياورد. بابريدن زبانش،او را زنداني خودش كرديم.او زندانبان زندان خود و زنداني خود گرديد. او را محصور در ديوارهاي لال، ديوارهاي بي مكان، بيزمان و بيزبان كرديم. « به او گفتيم كه فكر نكند واگر ميكند، آن را بر زبان نياورد. چراكه او ديگر زبان ندارد. زباني كه در دهانش ميچرخيد و كلمات را با صلابت و سلامت وانديشه واحساس تمام، از خلال لبها و دندانها بيرون ميداد، از بيخ بريده شد و زبان بريده پوشيده به خوني، خون تازهي نوراني در دست محمود ماند. » (پارههايي از بخش آغازين «روزگار دوزخي آقاي اياز»). «روزگار دوزخي آقاي اياز» درسال ۴۹ خورشيدي نوشته وچاپ شد و بعد، دست سانسور، آن را پوشال كرد. اين رمان، سپس درايران، نه در پيش از انقلاب و نه در بعد از انقلاب، منتشر نشد تا اواخر دههي هشتاد خورشيدي كه ترجمهي فرانسوي آن در پاريس به چاپ رسيد و به كتابفروشيها (درفرانسه) راه يافت. ترجمهي رمان «روزگار دوزخي آقاي اياز» درچهارصد و سي صفحه چاپ شده و به بازار آمدنش درصفحات ادبي مطبوعات مهم فرانسه، پر سر و صدا بوده است. يكصدوچهل صفحه از متن فارسي اين رمان، در گزينهي آثار رضا براهني كه به نام «جنون نوشتن» درايران منتشر شد،آمده است. «روزگار دوزخي آقاي اياز»، با توصيف مثله كردن يك نفر در ميان هلهله وتشويق مردم، و در حضور ترس و لذت توامان راوي، شكل ميگيرد واين وهن سايه انداخته بر حضور تاريخي انسان ايراني را توصيف ميكند. رضا براهني میگويد ‹‹ روزگار دوزخي...»، تاريخِ انسان ايرانی است. *** س آقاي دکتر براهني! درمقدمه ي كتاب که به فرانسه چاپ شده- قول كاتب آمده است با عنايت به ‹‹تاريخ بيهقي››. ارتباطهايي كه بين متن اين كتاب با «تاريخ بيهقي»ست، نخستين پرسش من است.
ج- پيش از هر چيز، مسئلهي اياز ومحمود است؛ كه ماجراي اين دو، بيشتر، دردوران بيهقي اتفاق افتاده. واشاره هايي كه دراول اين رمان به اسم اياز مي شود، ازمتن بيهقي گرفته شده. درقول كاتب كه دراول متن فرانسه آمده، اشاره ميشود كه زماني كه ابوالفضل بيهقي، درشرف رفتن از دنيا بود، براي كاتب حاضر، كليهي وقايعي را كه درارتباط با اياز اتفاق افتاده بود، تشريح كرده وكاتب، سعي ميكند كه از حافظه، كل ماجرايي را كه ابوالفضل بيهقي در آن زمان، براي او روايت كرده، تاحد امكان، بي آن كه كلمهيي را حذف كند، بنويسد. ازآنجا وارد روايت مي شويم كه درروايت، يك اول شخص هست وآن اول شخص، معلوم است كه از ابتدا تا انتها، اياز است ولي هرگز اسمي ازخود اياز در اين رمان چهارصد صفحهيي، برده نميشود.
س- جدا از رابطهي صورييي كه بين تاريخ بيهقي و اين رمان هست، اصولاً ازديدگاه نويسندهي اين رمان، محمود، كيست وچيست؟ غير از آن كه سلطان محمود تاريخ بيهقيست. پرسشم از آن روست كه درجاي جاي اين نوشته، محمود، صورت هاي گوناگون پيدا ميكند. گاه، جلاد است. گاه، ناخود اگاه جمعي جامعه است. وگاه، صورت ديگري ميگيرد. شما خواستهايد چه كسي را مصور كنيد؟
ج- اگر چه كاتب وانمود مي كند كه ابوالفضل بيهقي اين ماجرا را هزار سال پيش روايت كرده، اما درواقع، روايت، خود را از ريشههاي اصلي تاريخ ايران، ميگيرد و مي آورد تاسال ۱۳۴۸ ۱۳۴۹، درزماني كه رمان، تمام شده است. درنتيجه، همهي خودكامگان، جلادان، و زورگوياني كه در طول تاريخ ايران، وجود داشتهاند، در وجود محمود، متجلي ميشوند؛ به طوري كه حتي شما بر ميگرديد به دوران بسيار قديم - به آغازهاي تاريخ ايران. درپشت سر اين كتاب، بايد به دو سه تا كتاب اصلي اشاره شود. يكي ،تاريخ بيهقيست، دوم، تذكره الاولياءست كه در آن، زندگي منصور مطرح است و اپيزود اول رمان مثله كردن منصور است. و سوم، تاريخ هرودت است كه بخش اعظم شكل گيري ايرانيان، درابتدا، ازتاريخ هرودوت شروع ميشود. افزون بر اينها، قطعاتيست كه ازشرح شطحيات يا كتابهاي ديگر درمتن رمان، آمده و دركل متن، تنيده شده است. همچنين ميبينيد كه گاه، قطعات عربي، يا تركي، درداخل متن، آمده است .
س- در رمان، شما نقش ديگري، غير از خودكامگي، براي محمود قائل شدهايد. نقشي كه درواقع، روي ديگر خودكامگيست: پيشواي مردم شدن. محمود ‹‹ كسيست كه خوابهاي مردم را به صورت حقيقت، تعبير مي كند››، ودرصحنههاي برای مثال - بردار كردن حسنك وزير هم شرايط جامعه طوري بوده كه مردم ميپذيرفتند اين خودكامگي را و خود، پرتاب كنندهي سنگ بودهاند. باري ، ميخواهم بيشتر به اين نكته بپردازيم. به اين نكته كه شما از مجسّم كردن محمود، دوجنبه رامورد نظر داشتهايد: يكي اعمال سلطه از بالا وديگري، پذيرش اين سلطه از پائين وشركت كردن مردم درمثله كردن و تشويق مثله كردن منصور.
ج- يكي از موضوع ها، موقعيت رهبري درجامعهي ماست. رهبري، بيشتر، دراختيار مرد بوده و مخصوصاً كسي كه بتواند خواب و خيال همهي مردم را اشغال كند. و طبيعيست كه محمود، اين ويژگي و توانايي و امتياز را به خود و به اذهان راه ميدهد، مخصوصاً ازطريق اياز. طوري كه اياز، عملاً فقط يك بردهي جسماني و جنسي نيست، بلكه كاملاً يك موجود ازخود بيگانه وغريزی وحسيست و در مقابل محمودي قرار دارد كه او و درعين حال، تمام مردم را با وجود خود، تسخير ميكند و آنان را به مجريان نيت دروني خود تبديل ميكند و به عنوان يك قدرتمند عجيب در ذهن آنان رسوخ مي كند و آنان را به اين قدرت و به اين رهبري، نيازمند ميكند. شما مي دانيد كه حسنك درعصر سلطان محمود كشته نشد، بلكه درعصر سلطان مسعود كشته شد. البته حسنك، وزير سلطان محمود بود. فاجعهيي كه بر او فرود آمد، فاجعهييست كه درطول تاريخ، برهمهي كساني كه سعي كردهاند حقيقت را برهنه بيان كنند، فرود آمده است. از اين نظر، منصور، نمايندهی اصلي بيان پوست بازكرده است و محمود، پوشاننده و سرپوش گذارنده بر حقايق است؛ ولي در عين حال، يك حقيقت جانشين را كه عبارتست از حقيقت پدرسالاري مطلق در جامعهي ايران به نمايش ميگذارد. محمود، سمبل و مظهر چنين چيزيست.
س- شما از دو نام ديگر در اين رمان، يادكردهايد. يوسف، كه شايد به بيان تاريخي رمان، همان يوسف پيغمبر باشد. شما البته تاكيد ميكنيد كه ‹‹ همهي دستگير شدهها اسمشان يوسف است››. نام ديگر، صمد است، كه نزديكتر ميآيد و صمد بهرنگي را تداعي ميكند. كداميك از اين تداعيها درست است؟
ج- اياز موقعي كه ازخانوادهي خود صحبت ميكنند، از يك پدر ميگويد. و هنگامي كه به همراه محمود، مشغول قطعه قطعه كردن كسي هست كه بين او و محمود قرار دارد، ميگويد من اين آدمي را كه دست وپايش را ميبرم، هم دوست دارم و هم ميترسم كه اسمش را برزبان بياورم. تا آخر رمان هم گفته نميشود كه اين آدم، چه كسي بوده است. ولي ممكن است كه خواننده تشخيص دهد كه اين آدم، پدر اياز است. اين پدر، زني دارد كه مادر چهار بچه است. يكي، منصور است، يكي، يوسف است، يكي صمد است و ديگري، اياز. اين افراد در رمان تا حدودي جانشين ومظهر عقايد خاصي هستند. براي مثال، يوسف به دو قسمت تقسيم مي شود. يكي، يوسف پيغمبر است و پسر يعقوب، كه دركتاب با او زياد كاري نداريم، بلكه با يوسف كوتوال، سروكار داريم. يوسف كوتوال، كسيست كه خنجرش را كشيد و آلب ارسلان را كشت. ازطرف ديگر، صمد، بيشتر، ذهنيت شاعرانه دارد و درعين حال شبيه صمد بهرنگي در دهات و جاهاي گوناگون ميگردد و كلمات ساده و اصطلاحات ساده را از زبان مردم ميگيرد. ولي هدفش بيشتر شعر گفتن است و نهايتا هم مرگش بيشباهت به مرگ صمد بهرنگي نيست.
س- شما در نقدهايي كه برقصه مينويسيد، از داستانهاي اعترافي ميگوئيد و در يكي از نوشتههايي كه به نقش راوي مي پردازيد، بعد از اشاره به چند نمونه نوشتهايد « به نظر ميرسد جز ديد اعترافي، هيچ ديد ديگري نميتواند قصهنويس قرن بيستم را راضي كند و راوي اعترافي شايد مهمترين راوي قصههاي اين قرن باشد››. باتوجه به آنچه آمد، آيا ميتوان گفت كه نوشتن ‹‹روزگار دوزخي آقاي اياز›› براي دسترسي يافتن به هويت اصلي خودتان بوده است؟ و راوي، تمثيلي ازشماست در داستاني كه تمثيليست ازجهان و محيط اجتماعي شما ؟
ج- ميشود تقريباً چنين قضاوتي را كرد؛ ولي لحن اعترافي، لازم نيست دقيقاً همهي خصائص دروني خود نويسنده را بنويسد. لحن اعترافي، ازنظر فني هم بسيار مطرح است. زيرا وقتي به صورت اول شخص مينويسيد، بار برزگي را بردوش خود حس ميكنيد و فكر ميكنيد كه خواننده بايد قبول كند كه آنچه را كه ميگوئيد حتي اگر با پيچيدهترين شكلهاي مدرنيستي هم نوشته شود، قاعدتا بايد مقداري واقعيت زندگينامه نوشتن را داشته باشد.
س- بپردازيم به شكل رمان. «روزگار دوزخی...» از دو ويژگي در شكل برخوردار است: يكي پاراگرافبندي است كه غير از آغاز رمان ديگر جايي پاراگراف، بسته نميشود. دوم قسمت بندي و نامگذاري قسمتهاست. دراينباره هم توضيحي بفرمائيد تا از مجموع پاسخهايي كه به پرسشهاي پراكندهي من دادهايد بشود كليدي گرفت براي گشودن در ژرفاي اين رمان پيچيده.
ج- ‹‹روزگار دوزخي... ››، همانطور كه اشاره كرديد در آغاز، دو سه پاراگراف دارد و بعد؛ در وسط يك پاراگراف. همين. درواقع حس اعترافي عجيبي كه به كاراكتر دست ميدهد، ميخواهد همهي صورت صفحه را با كلمات پر كند. اسامي قسمتها را من در متن ناقص رمان كه در‹‹جنون نوشتن ›› آمده گذاشتهام. با اين كار خواستهام لااقل برداشت هاي سبكي و برداشت هايي دربارهي شخصيت هاي كتاب را تاحدودي دراختيار خواننده بگذارم؛ باتوجه به اينكه پيشبيني ميكردم كه اين كتاب بطور كامل، درايران چاپ نميشود؛ پيش تر هم كه خمير شده بود.
مهدی فلاحتی
|