|
|
با منيره برادران زنداني سياسيِ پيشين و نويسنده ي کتاب حقيقت ساده- خاطرات نُه سال زندان.
روانشناسی شکنجه منیره برادران 126 صفحه نشر باران ، سوئد مهدی فلاحتی
زندان و زنداني سياسي در ايران، دست کم سي سال است موضوع فعاليتِ نهادهاي دفاع از حقوق بشر در ايران و در خارج از ايران است. قبل از انقلاب ۵۷، سازمان عفو بين الملل و ديگر نهادهاي بين المللي دفاع از حقوق بشر، درمقاطعي، همين موضوع را به يکي از محورهاي اعتراض در مناسبات غرب با ايران تبديل مي کردند. پس از انقلاب هم، تقريبا هرساله، کميسيون حقوق بشر سازمان ملل، حکومت ايران را ازجمله در همين زمينه محکوم شناخته است. اين محکوم کردنها، برپايه ي گزارشهايي ست که اين نهادهاي بين المللي از زندانيهاي آزادشده يا، به نوعي، از درون زندانها دريافت کرده اند. امّا در تمام طول اين چند دهه، کمتر زنداني يي بوده است که خاطرات خود را به تفصيل در دسترسِ همگان قرار داده باشد. در چند سال اخير، خاطرات چندي در اين زمينه در خارج از ايران منتشر شده که البته هرکدام در انتشارِ گسترده ي روايتِ گوشه يي از تاريکخانه هاي پُر زجر و نفرينِ جمهوري اسلامي، مؤثر بوده است. کتابِ حقيقتِ ساده خاطرات نُه سال زندان منيره برادران از سال ۶۰ تا ۶۹ خورشيدي ، اگرنه جامعترين، ولي بي شک يکي از جامعترين کتابهاي خاطرات زندان است. منيره برادران، ازسال ۱۳۷۳ خورشيدي، خاطرات دوران زندان خود را منتشر کرده است؛ نخست دريک جلد، بعد دو جلدِ ديگر- ادامه ي آن خاطرات. اين مجموعه ي سه جلدي، تا امروز به چاپ سوم رسيده است. منيره ي برادران مي گويد با پايان گرفتنِ نوشتنِ خاطرات زندان، به انديشيدن در چندوچونِ رويدادهاي زندان نشسته و سرانجام، نتيجه را در کتابي با عنوان روانشناسيِ شکنجه منتشر کرده است. *** س خانم برادران! بعد از آزادشدن از زندان چقدر طول کشيد تا کابوسهاي مربوط به آن ۹ سال، دست ازحمله به شما بردارد و در شما نشست کند طوري که بتوانيد با اختيار به آن کابوسها نزديک شويد، آنها را مرور کنيد و بر کاغذ بياوريد؟ ج مسئله ي رهايي از کابوس، فقط با زمان حل نمي شود؛ به نحوه ي برخوردِ ما هم بستگي دارد. نوشتنِ حقيقت ساده براي رهايي از اين کابوسها به من کمک کرد. اگرچه اين کابوسها همچنان هست ، امّا بسيار کم شده است. س چه مدت بعد از آزادي توانستيد از خاطرات زندان بگوييد؟ ج من نوشتن حقيقت ساده را در فاصله ي بسيار کوتاهي بعد از آزادي از زندان، شروع کردم. بعد از شش ماه که از آزادي ام گذشت، از ايران خارج شدم و بلافاصله شروع به نوشتن کردم. البته در ايران هم در ماههاي قبل از خارج شدنم از کشور، يادداشتهايي کرده بودم. س اجازه دهيد برويم به سراغ کتاب روانشناسي شکنجه. در همان صفحات آغازين اين کتاب، موضوع ارشاد را از شکنجه متفاوت شمرده ايد و هريک را بطورمستقل توضيح داده ايد. نوشته ايد که توّابها را وا مي داشتند که در مراسم اعدام، حضورپيدا کنند و در کارهاي مربوط به آن شرکت کنند کارهايي مانند زدن تيرخلاص. بعد، خودتان در کتاب پرسيده ايد که چرا مقامات زندان به اقداماتي متوسل مي شدند که مي توانست نفرتِ زندانيان را برانگيزد. اين اقدامات « آيا با سياستهاي ارشاد کردن زنداني که بنا داشت به زندانيها حقانيت اسلام و حکومت اسلامي را بباوراند، در تناقض نبود؟». و خود پاسخ داده ايد: « به هيچ وجه». و افزوده ايد که اين کار، جزئي از سياستِ ارشادِ زنداني بود. پرسش من اينست که مگر نه اينکه« ارشاد»، روي ديگر شکنجه است و از خشونت، فاصله مي گيرد تا ازطريق جلب عاطفي و حسي و آنچه شما در کتاب، وجهي از شستشوي مغزي گفته ايد، بتواند هويت زنداني را تغيير دهد؟ با توجه به اين واقعيت، چرا شما شرکت دادن توّاب در مراسم اعدام زندانيان را در شمار« سياستهاي ارشادي » گذاشته ايد و نه شکنجه؟ ج مي دانيد که درخارج از زندان هم ما با اين « سياستهاي ارشادي » روبروئيم؛ امّا خب، در زندان، اين سياستها شديدتر و خشن تر عمل مي کند. در زندان، جزء مکمل شکنجه، ارشاد است. مي شود گفت که هم مکمل شکنجه است و هم خود، نوعي شکنجه. شکنجه يي که در آن، شلاق وجود ندارد. همان که معروف شده به شستشوي مغزي. س اين شستشوي مغزي، واقعا چنان فشاري به زنداني وارد مي کرد که گاه زنداني، شکنجه ي جسمي را به آن ترجيح مي داد؟ - اشاره ام بيشتر، مواردي ست که شما در کتاب به عنوان مثال ذکر کرده ايد؛ مثلا نوشته ايد آنقدر بردن زنداني به جلسات سخنراني را تکرار مي کردند که زنداني ترجيح مي داد شکنجه ي جسمي بشود امّا اينگونه ارشاد نشود. ج اگر جنبه هاي مقاومت در برابرِ اينگونه ارشادکردنها را مرور کنيم، مي بينيم که هرچند گاه ناخودآگاه بروز مي کرد امّا عمدتا آگاهانه بود. در کتاب حقيقت ساده و خاطرات ديگري که نوشته شده، برمي خوريد به گزارش اين مقاومتها که به صورت خودداري از شرکت در کلاسها و سخنرانيها و برنامه هايي مانند اينها بود. اين مقاومتها چنان بار بزرگي در زندان داشت و با چنان تنبيهاتي روبرو مي شد- بخصوص درسالهاي ۶۰ تا ۶۴ که لاجوردي رئيس زندانها بود- که خيلي ها مي پرسيدند و حالا هم خيلي ها مي پرسند که مگرچقدر آن مقاومتها مهم بود که آنقدر فشارهاي ناشي از واکنش تند مسئولان زندان را به جان مي خريديد؟ من بعدها که به اين موضوع فکر مي کردم به اين نتيجه رسيدم که آن تحمل فشارجسمي و شکنجه، در واقع، نجاتِ خود و هويتِ خود بود. س در جايي در کتاب، شما از همين نجات خود مي گوييد و انگيزه هايي که زنداني براي اين کار دارد و کارهايي که براي نجات خود انجام مي دهد. جهتِ عکسِ چنين انگيزه و اقدامي، بيگانه شدن با خود است که شما درتوضيح اين ازخود بيگانگي، آن را محصولِ جداشدنِ جسم از انسان دانسته ايد جسمي که نوشته ايد محصولِ درد و فشارِ مداوم است و با جداشدن از انسان، همدستِ شکنجه گر و بازجو مي شود براي شکستنِ مقاومت زنداني. پرسشم اينست که چرا بايد فقط اينطور نگاه کرد؟ چرا در نگاه شما، جسم تبديل نمي شود به موجودي که دلِ انسان ( دلِ زنداني ) برايش بسوزد؛ براي جسمِ جداشده از خودش بسوزد؟ چرا زنداني به جاي اينکه فقط به اين فکر کند که کاش مي توانست جسمش را درآغوش بگيرد و با زخمهايش تنها باشد ( بازهم به نوشته ي شما دربخش ديگري از کتاب )، جسمِ جداشده از خود را دشمن خود مي بيند؟ ج اين دو حالت، ناقضِ يکديگر نيست. هر لحظه، يکي از اين دو حس مي تواند عمده شود. مثلا وقتي که در زير شلاق هستي، به تو مي گويند راهِ رهايي از اين شلاق اينست که آنچه را که از تو مي خواهند انجام بدهي. اعتراف کني. يا هرکار ديگري که بخواهند. اينجا زنداني زيرشلاق، احساس مي کند که جسمش به دشمنش تبديل شده است. چيزي مي خواهد که او نمي خواهد. اين دوگانگي در زيرِ شکنجه است. او مي خواهد براي حفظِ خود، مقاومت را در زيرشکنجه ادامه دهد؛ امّا جسمي که ديگر آش و لاش است، مي خواهد کنترل را به دست بگيرد و براي به دست گرفتن کنترل، بايد از اين شرائط و از زيرشکنجه فرار کند. همين آدم، چند دقيقه بعد، يا چندساعت بعد، گوشه ي راهرو يا سلول مي افتد. آنجا با تن زخمي و آش و لاشش تنهاست. دلش مي سوزد. اين احساس را من تجربه کرده ام. وقتي چشمتان به پايتان مي افتد که ورم کرده و خوني ست، احساس مي کنيد نوزادتان است که مريض است و زخمي ست. اين احساس، در زمان و مکاني ست که ديگر شلاق حاکم نيست. س در کتاب اشاره کرده ايد به « پديده ي عجيبِ عاشق شدن زندانيِ زيرشکنجه بر بازجو و شکنجه گرش ». عاشق شدنِ توّابان بر بازجوها و شکنجه گران، مي تواند قابل فهم باشد، امّا چگونه است عاشق شدنِ زندانيِ زيرِ شکنجه بر بازجو و شکنجه گرش؟ شما با عنوانِ « هم هويتي با متجاوز» آن را تعبير کرده ايد - ادامه ي صحبتي که چندلحظه پيش داشتيم. ج البته من« هم هويتي با متجاوز» يا« هويت يابي با شکنجه گر» را در مقوله ي توّاب گذاشته ام. شايد بطور عام گفته باشم: زنداني؛ ولي عمدتا منظورم تواب بوده است. با اين وجود، تصور مي کنم که اين پديده مي تواند بطورکلي اتفاق بيفتد؛ البته نه در هرجا و هر موردي. امّا مشخص است که اين يکي از تأثيرات شکنجه است. س پرسش، اصولا چرائيِ بروز اين احساس است. ج اين احساس در کساني مي تواند بوجود آيد که نوعي شيفتگي به قدرت دارند؛ و شکنجه گري که خود را قدرت مطلق نشان مي دهد، مي تواند پاسخ اين احساس باشد. يکي ديگر از دلائلش مي تواند اين باشد که شکنجه گر، اگرچه دشمن زنداني ست، امّا، زندگيِ زنداني در دست اوست. شکنجه گر دشمن زنداني ست، امّا ناجيِ او هم هست. مي تواند با متوقف کردن شکنجه، زنداني را از ادامه ي شکنجه شدن، نجات دهد. اين ناجي بودن براي قرباني، درست در لحظاتي ست که شکنجه گر، شکنجه را متوقف مي کند. علاوه بر اينها، بازيهايي که شکنجه گران با قربانيان مي کنند، ژستهايي که مي گيرند، حرفهايي که مي زنند و در آن حالتِ درماندگيِ زنداني، مي تواند گاه آن حرفها جذّاب و فريبنده باشد، نقش مهمي دارد. چون شکنجه گرها که نمي گويند ما شکنجه گريم. با افتخار از خود و جايگاه خود به عنوان آدمهاي دانشمندي ياد مي کنند که به فکر زنداني اند و اصولا حضورشان به نفع زنداني ست. اينها هم مي تواند در بوجود آمدنِ حسِ عاشق شدن بر شکنجه گر، مؤثر باشد. ولي مسئله ي اصلي، همان حسِ متناقض در لحظه ي واحد است: شکنجه گر در عين حال مي تواند ناجيِ قرباني باشد. اين را هم اضافه کنم که اينها پديده ها و جلوه هايي از تأثيرات شکنجه است که لزوما همه گير نيست. اثرات شکنجه بر زندانيان متفاوت است و آنچه درباره اش صحبت کرديم مي تواند يکي از آثار شکنجه باشد. س يک پرسش کليدي در پيوند با توّاب ها را هنوز کسي پاسخ روشن نداده است. اين که چرا کينه و نفرت توّاب از زندانيان، از کينه و نفرتِ بازجو از زندانيان بيشتر است؟ ج به گمان من، زنداني يي که بر سر موضعش ايستاده، براي توّاب نمايانگرِ گذشته و موقعيتي ست که خود در آن بوده و حالا از آن بريده و بايد از آن فرار کند. نفرتِ توّاب از زندانيِ سرِ موضع، فرار از خود و گذشته ي خود است. به همين دليل، ما شاهدِ حالتهاي هيستريک در رابطه ي توّابان با زندانيان ديگر بوديم. توّاب مي بايست کاملا از گذشته ي خود فاصله مي گرفت و انسانِ ديگري مي شد. زندانيِ سرِ موضع، نمادِ درگيريِ روحيِ توّاب با خود است. س مجموع اين بحثها و موضوعها مربوط مي شود بيک موضوعِ کلي: شستشوي مغزي. اين مسئله ي شستشوي مغزي، همانطور که در کتاب هم اشاره کرده ايد، تنها به دوره ي زندان مربوط نمي شود. اثرات آن بويژه بعد از دوره ي زندان است. پرسشم از شما در اين زمينه اينست که اثرات شکنجه را برخود چگونه مي بينيد و بر زندانيان ديگري که احيانا بعد از آزادي از زندان با آنان تماس داشته يا داريد؟ ج من از زندانياني بودم که اين روندِ شستشوي مغزي را حس کردم و از چگونگي آن آگاه شدم و به چيزي که از من خواستند تن ندادم. بنابراين شايد در موردِ من، اين موضوع صدق نکند؛ ولي به هرحال، به نوعي همه ي ما اين را تجربه کرده ايم. در دنياي بسته، چيزهايي را باور مي کنيد که بعد مي بينيد آن دنياي تنگ به شما تحميل کرده است. من متأسفانه نتوانسته ام در کتاب، از کساني و خاطرات کساني نمونه بياورم که خود، شستشوي مغزي را تجربه کرده اند و توّاب شده اند. من ارتباط با آنان ندارم و نداشتم. امکانش نبود. به گمان من اگر توّابها يک زمان، تجربه هاي خود را بنويسند، قطعا جنبه هايي در اين زمينه آشکارخواهد شد که من تجربه نکرده ام، و نتوانسته ام ببينم و آشکار کنم. س مي گوييد که به هرحال در معرض شستشوي مغزي بوده ايد. به گمان شما، اثرات شستشوي مغزي در فردِ آزادشده از زندان، چگونه مي ماند؛ چگونه در شخصيت او گسترش پيدا مي کند؛ و چه انعکاسي دارد؟ يکي ش را در کتاب اشاره کرده ايد. اين که زنداني، دگم مي شود؛ گاه بر نظراتش پافشاري غيرمنطقي و بيهوده مي کند؛ بر نظراتي که مي داند الزاما از آنِ او نيست. امّا جزاين، مي توانيد بگوييد که چه اثراتي ممکن است؟ ج ادامه ي همان چيزهايي که در زندان به آدم القاء شده، مي تواند تا مدّتها و شايد تا هميشه وجود داشته باشد. من شنيده ام کساني بعد از آن شدن، همان شخصيتي را که در زندان به آنان تحميل شده بود، حفظ کرده اند. بيشتر زندانيان، بعد از آزادي، عوض مي شوند؛ به هرحال، به تدريج خود را باز مي يابند. امّا درد و احساسِ نارضايتي از خود، همچون اثرات يک دور زندان، هميشه در انسان مي ماند. احساس بي اعتمادي به خود. چيز بسيار مهمي در انسان شکسته است. انسان در خودش شکسته است. و انسان، هميشه مي تواند اين احساس را داشته باشد که بازهم ممکن است بشکند. يعني تزلزلِ دائمي در انسان. يعني عدم اعتماد به نفسِ دائمي. يکي از هدفهاي شکنجه اينست که آدم را خُرد کند. حتّا اگر آدم بايستد و به چيزي که آنان مي خواهند تن ندهد و اطلاعات ندهد، باز، حسِ عدم اعتماد به نفس در آدم پديد مي آيد و اين حسي ست که براي هميشه مي تواند در انسان بماند. چيزي در آدم مي شکند که ممکن است هرگز ترميم نشود.
|