|
|
با كاظم علمداري ( پژوهشگرتاريخ و استاد دانشگاه در آمريکا ) و حبيبالله جوربندي (پژوهشگر تاريخ معاصر ايران)
چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت ؟ نويسنده: كاظم علمداري ۵۶۷ صفحه نشر توسعه، تهران مهدی فلاحتی
در چند سال گذشته، كتابهاي چشمگيري در توضيح موقعيت كنوني اجتماعي، سياسي و فرهنگي ايران و پيشزمينههاي اين موقعيت به فارسي منتشر شده و اگرچه تعداد زيادي كتاب در اين زمينه نداشتهايم اما آنچه منتشر شده از ارزش بسيار برخوردار بوده است. از تازهترين اين كتابها، كتاب دكتر كاظم علمداريست كه نشر توسعه در تهران آن را منتشر كرده است. اين كتاب، در سال ۱۳۷۹، دوبار به زير چاپ رفته و انتظار ميرود كه روند چاپهاي بعدي را هم- اگر مشكل نابهنگامي براي كتاب پيش نيايد- فورا طي كند: نشانهيي روشن از تشنگي اهل كتاب ايران به يافتن و بازيافتن تاريخي و تحليل خويش. دكتر علمداري، اين كتاب را در سيزده فصل با پيوستهاي جداگانه منابع و مآخذ و فهرستِ اَعلام تنظيم كرده و براي پاسخ دادن به پرسشي كه هم نام كتاب است، از تعريف برخي مفاهيم جامعهشناسي مانند توسعه آغاز كرده؛ تمدنهاي ايران، روم و بيزانس در سالهاي ظهور اسلام را بررسي كرده؛ به تبيين و نقد نظريههاي گوناگون دربارهي علل عقب ماندگي ايران از غرب پرداخته؛ نگاهي جامعهشناختي از چگونگي پيوند تك خدايي، چند خدايي و بت پرستي با روند رشد جوامع ارائه داده و بر بستر تحليل تاريخي حضور اسلام در ايران، به جريان معتزله و اشاعره در دورهي خلافت عباسيان، حدود ده يازده قرن پيش، بطور ويژه پرداخته است. نويسنده، دليل عقب ماندگي ايران را ازغرب، اسلام نميداند چون ميگويد اولا در شرايط عربستان پيش از اسلام، اين دين براي جامعهي عربستان، يك گام به پيش بود و بعد هم در ايران آشفتهي همهي قدرت در دست دربار اما دربار متشتت و ضعيف، اسلام شد وارث تمدن ايران و بيزانس، و به همين دليل، تمدن اسلامي با آنهمه دانشمندان بيبديل جهاني، شكل گرفت اما خرد ستيزي حكومت ديني، باعث اضمحلال همين دورهي رونق تمدن اسلامي شد. يعني دين في نفسه عامل عقب ماندگي نيست، حكومت ديني و چگونگي تداوم آن است كه عامل عقب ماندگي ميشود. به اين سخن در گفتوگو با دكتر علمداري، باز ميرسيم. پيش از آغاز گفتوگو، تنها به يك برش از كتاب، اشاره كنم و آن، حضور معتزله به عنوان جريانيست كه در زمان هارونالرشيد و مامون عباسي، تحت تاثير فلسفهي يونان، به تعقل ديني گراييد و كوشيد راه اصلاحات در دين را بگشايد. دكتر كاظم علمداري ميگويد معتزله به ويژه به اين دليل كه از نيرويي فكري- فلسفي به ابزاري ديني- دولتي و سركوب حكومتي تبديل شد، محكوم به شكست بود. بعد از مامون- خليفهي عباسي، در دورهي معتصم، معتزله يا جريان اصلاحگرا و عقلگراي ديني كه تبديل به دين حكومتي شده بود، ضعيف شد و بعد در دورهي متوكل، كاملا از نفس افتاد و حديث گرايان اهل سنت يا اشاعره كه محافظه كاران آن روز بودند، به قدرت رسيدند. دكتر علمداري در توضيح شكست معتزله ميگويد «وقتي كه ديني موجوديت خود را وابسته به قدرت حكومتي ميكند، پيداست كه با از بين رفتن دولت پشتوانهي آن، آن دين هم به فراموشي سپرده خواهد شد.»
***
س- آقاي دكتر علمداري! شما در بخشي از اين كتاب كه به اصلاحگريِ ديني و شرايط جامعه در اين پيوند پرداختهايد، نوشتهايد كه پايه و اساس اصلاحگري دين، نه در خود دين بلكه در جامعه است. خواهش ميكنم اين نكته را بيشتر باز كنيد و توضيح دهيد.
ج- من استناد ميكنم به تجربهي اروپا، به خاطر اينكه برخي از محققين به اشتباه فكر ميكنند كه اساس اصلاحگري در تفاوت دين اسلام و مسيحيت است. البته من توضيح دادهام در دو سه جاي كتاب كه چه تفاوتهايي بين مسيحيت و اسلام هست ولي آنچه كه تعيين كننده بوده و باعث شد كه مسيحيت اصلاح پذير شود يا به عبارتي از سياست جدا شود، پيدايش سرمايهداري بود. پيدايش سرمايهداري، باعث تحولاتي در جامعه شد، از جمله اينكه اينديويدوآليسم را گسترش داد و دمكراسي را پرورد و بطور كلي عواملي كه صنعتي شدن جامعه، بدنبال خود آورد، سبب شد كه دين هم نقش خود را پيدا كند، و از سياست كنار رود. در ايران هم وضع همينطور خواهد بود. يعني اگر قرار است كه دين و دولت، از یکدیگر جدا شوند، بايد در بطن جامعه شرايطي بوجود بيايد كه اين احساس نياز را بالا ببرد. اگر اين احساس نياز بالا نرود، بنابراين به نظر ميرسد كه وضعيت سنتي همچنان تداوم پيدا كند و در جامعهي سنتي، چنين نيازي مبني بر جدا شدن دين از دولت، وجود ندارد. من عمدتا تكيه ميكنم به نيازمنديهاي اقتصادي؛ يعني در شرايط كنوني، پيدايش اقتصاد صنعتي. اقتصاد صنعتي، جامعه را وا ميدارد كه حكومت آنقدر در فشار قرار بگيرد كه بپذيرد هر نهادی بايد خودش كار بكند. آنچه امروز در ايران است، اين است كه نهاد مذهب، در تمام نهادهاي اجتماعي جامعه، دخالت ميكند و اين مناسبات بسيار سنتي نه با وضعيت مدرن، خوانايي دارد و نه با نيازهاي جامعهي شصت هفتاد ميليوني. و به همين دليل، وضعيت كنوني ايران، بنبست بزرگ قدرت را بوجود آورده كه با نيازمنديهاي جامعهي كنوني ايران، و آنچه كه قدرت سياسي در اختيار دارد، خوانا نيست. بر همين مبنا، نيازمنديهاي جامعه كه بر زمينهي عقب رفتن سطح زندگي، بالا رفتن بيكاري و بدنبال آن، افزايش معضلات اجتماعي، فشار ميآورند، همينطور رو به افزايش است. براي حل هر يك از اين مشكلات، نيازمند آناند كه نقش مذهب را از اين نهادها حذف كنند و نهاد مذهب، نقش اخلاقي خود را ايفا كند. و اين، نشاندهندهي اينست كه اگر قرار است امروز ما جامعهيي داشته باشيم سكولار، جامعهيي داشته باشيم كه دين و دولت در آن، از يكديگر جدا باشند، از آنجا آغاز خواهد شد كه اين احساس را سازمانهاي درگير در قدرت سياسي در ايران، درك كنند و بايد از جايي شروع كنند كه هر بخش، تخصصي شود. مثلا وقتي مذهبيها خود را در امور ديني، متخصص ميدانند و معتقدند ديگران نبايد در امور آنان دخالت كنند، به همين ترتيب در حوزههاي ديگر تخصصي، اين امر بوجود بيايد و هر حوزهيي متخصصان خود را پيدا كند. و اين، عملا در مسير جدايي دين از دولت، حركت خواهد كرد.
س- شما در مجموع در كتاب بر اين عقيدهايد كه اسلام، همچون يك دين، باعث عقب ماندن جامعهي ايران، نبوده است. از طرف ديگر، تكيه ميكنيد به اينكه اصولا جامعهي ايران در همهي هزار و چهارصد سال گذشته و پيش از اسلام هم شاهد ادغام دين و دولت بوده است. و اكنون هم كه ميگوييد راه نجات ايران از عقب ماندگي، پايان يافتن تاريخ تلفيق دين و دولت در اين كشور است. آيا اين، تناقض در ارائهي نتيجهي بررسي نيست؟
ج- من در كتاب، مروري تاريخي انجام دادهام ونشان دادهام كه قبل از پيدايش اسلام، ادغام دين و دولت در ايران وجود داشته و همين باعث شده كه ايران نتواند خلاقيت فكري از خود نشان دهد. من، بويژه روي خلاقيت فكري، تكيه ميكنم چون در زمينههاي ديگر، توسعه پيدا كرديم. و حتا بعد از ورود اسلام به ايران هم ما پيشرفتهايي داشتيم كه من در كتاب توضيح دادهام كه نه نقش خود اسلام، بلكه نتيجهي پيوندي بوده است كه اسلام بين تمدنهاي بزرگ آن زمان مانند تمدن ساسانيان و تمدن بيزانس و مصر و هند، بوجود آورد. بعد در روند تاريخ ما، اين ادغام دين و دولت، بخصوص استفادهي دين در حاكميت، باعث شد كه هرجا شكوفايي فكري پيدا شد، سركوب شود. هرجا شكوفايي فكري پيدا شد، در واقع نهاد حاكميت و نهاد دين را به چالش طلبيد و براي سركوب اين چالشها، نيروي حاكميت به دين و به احساسات جامعه متوسل شد؛ و نگذاشت هيچوقت اين شكوفايي فكري رشد كند. به همين دليل من فكر مي كنم كه اگر امروز قرار است ايران از وضعيت عقب ماندگي بيرون بيايد، راهي ندارد جز پايان دادن به اين تاريخ. و تاريخ صد ساله گذشتهي ايران هم نشان ميدهد كه اين كشمكش بطور مستقيم و غير مستقيم، بين نيروهايي كه به نوعي ارزشهاي جامعه را از دين ميگيرند و نيروهايي كه ارزشهاي جامعه را از علم، فلسفه، از تجارب اجتماعي جوامع ديگر ميگيرند، جريان دارد. يعني تضادي بوجود آمده كه در تمام طول يكصد سال گذشتهي تاريخ ايران، ادامه يافته و امروز ما ميبينيم كه ايران در اوج اين تضاد است. يكطرف نيروهاي ديني كاملا سنتي قرارگرفتهاند و در طرف ديگر نيروهايي كه اگر هم ديني هستند، سنتي نيستند، به اضافهي نيروهايي كه بطور كلي به مدرنيسم، مدرنيته و سكولاريسم فكر ميكنند و آزادي و رهايي و پيشرفت اقتصادي و سياسي ايران را در پيدايش و رشد مدنيته در ايران ميبينند- البته با رعايت چهارچوبهايي كه حداقل در مراحل اوليه، لازم است در نظر گرفته شود.
س- آيا به نظر شما ميشود گفت كه اصلاح طلبان و محافظه كاران امروز در جمهوري اسلامي، ادامهي مسير معتزله و اشاعره در تاريخ ايراناند؟
ج- من چنين عقيدهيي ندارم. چون معتزله خود جرياني التقاطي بود كه برداشتهاي فلسفهي عقلي خود را از فلسفهي يونان گرفته بود و چون قصد داشت دين را عقلاني كند، هم با دين در تضاد قرار گرفت و هم با دينداران؛ زيرا آنان هرگز حاضر نبودند كه عقل يا فلسفه وارد حوزهي دين شود. افراد معتزله در مسير حركت خود با تضاد روبرو شدند. يا ميبايست فلسفهي عقلي را رها ميكردند يا دين را. و چون بسيار ديني بودند و همينطور در حاكميت هم سهيم بودند، نتوانستند آن تحولي را كه مثلا در يونان روي داده بود، در ايران بوجود آورند. تاكيد ميكنم كه اين معتزله، حاصل فلسفهي اصيل ايراني يا اسلامي نبود. اين فلسفهي يوناني بود كه نفوذ كرده بود.
س- فارغ از اينكه ريشههاي اين تفكر از كجا آمده بود، ولي همين مسيري كه اكنون شما شرح داديد- در پيوند با رابطهي عقل با دين در نگاه معتزله و بعد تناقضهايي كه خود با آن روبرو شدند در پيوند با دين و با حكومت، آيا فكر نميكنيد كه درست توصيف وضعيت فعلي اصلاح طلبان جمهوري اسلاميست؟
ج- من فكر ميكنم كه امروز بايد اصلاح طلبان ديني در ايران را حداقل به دو گروه تقسيم كرد. بعضي از اصلاح طلبان ديني، همينطور كه از اين عبارت و اين اصطلاح برميآید، واقعا ميخواهند دين را اصلاح كنند. و بعضي ديگر از اصلاح طلبان ديني، ميخواهند دين را مدرن كنند؛ ميخواهند الگوهاي مدرنيته را در دين به كارببرند. بكار بردن الگوهاي مدرنيته، همانطور كه اشاره كردم به معناي جدايي كامل دين از ديگر نهادهاي اجتماعيست. و اين دو مقوله و دوبرداشت است. يك برداشت اينست كه حالا ما دين را داشته باشيم، دمكراسي اسلامي، دمكراسي ديني بوجود آوريم؛ حرفي كه آقاي خاتمي ميزند و اين برداشت، ممكن است همان برداشت معتزله از دين باشد كه آن موقع با شكست روبرو شد، امروز هم با شكست روبرو ميشود. برداشت ديگر، از آن آقاي شبستريست. مجتهد شبستري به درستي معتقد است كه هر نهاد اجتماعي يا هر حوزهي فكري و عقلي و تخصصي، كار خود را ميتواند انجام دهد. هيچ نهادي نميتواند به جاي نهاد ديگر، كار كند و به اين دليل بايد به ضرورت جدايي دين از علم، از عقل و فلسفهي عقلي و از تخصصها ي ديگر، پي ببريم. اگر اتفاقي بيفتد، آن، مدرن كردن دين است. وارد حوزهي مدرنيته شدن است. و اين، با اصلاحگري دين، كه فكر ميكنند دين در مسيري به انحراف كشيده شده و حال بايد اصلاحش كرد، متفاوت است. من تفكيك قائلم بين تفكر مثلا آقاي محمد خاتمي و همفكران ايشان كه معتقدند دين را ميخواهند اصلاح كنند، معتقدند رفرمي بايد انجام بگيرد كه دين بماند؛ و يك برداشت ديگر كه چنين چيزي را ناممكن ميداند و يكسره راي به جدايي دين از حكومت ميدهد.
س- و در مورد اشاعره كه مدافع سنت بودند ومدافع وضعيت موجود، چگونه فكر ميكنيد- در مقايسه با محافظه كاران امروز در جمهوري اسلامي؟
ج- شباهتهايي هست ولي كپي برداري بيش از ده قرن پيش براي امروز كمي دشوار است. واكنش اشاعره در مقابل معتزله در آن زمان، بيشتر بر سر قدرت بود و دين در خدمت آن قدرت قرار ميگرفت. امروز هم ميدانيم كه دين در خدمت قدرتي قرار گرفته و تفسيرها و برداشتها يا قرائتهاي مختلفي از دين ميشود. يكي از اين قرائتها، قرائت سنتيست كه ميتواند به نوعي تشابه داشته باشد با اشاعره. با اين تاكيد كه دين، ابزاري است كه حكومت را توجيه مي كند. در اينجا سياستمداران و قدرتمندان در ميمانند كه چگونه قدرتي را كه مشروعيت ندارد و انتخاب نشده است، به مردم تحميل كنند. بنابراين، به توجيه ديني متوسل ميشوند و ميشود گفت كه اين توجيه ديني براي حفظ قدرت و حكومت، شبيه كاريست كه اشاعره كرد. ولي اگر دقيقتر بنگريم، اشاعره يك واكنش فلسفي هم در مقابل معتزله بود.
***
دربارهی كتاب «چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت»، ميتوان بسيار گفت و نوشت. خوب است كه به دنبال نظرات نويسندهي كتاب، با نظرات يك صاحبنظر ديگر كه بويژه با ديدي انتقادي به كتاب نزديك شده است، آشنا شويم. كتاب دكتر علمداري، يك تبيين تاريخ تمدن و يك تحليل تاريخيست از ايران قبل و بعد از اسلام، با بهرهگيري از چگونگي نفوذ فلسفهي غرب در ايران در طي اين تاريخي كه در حوزهي سياست وكشورداري با حكومت ديني مشخص ميشود. دكتر علمداري معتقد است كه زماني غرب به راه پيشرفت گام گذاشت كه سرمايهداري صنعتي در آنجا بوجود آمد. و بر زمينهي آن، همهي امورجامعه، كارشناسانه از يكديگر جدا شد. دين در حوزهي مشخص خود يعني اخلاق قرارگرفت و فلسفه و سياست همچون امور عقلي، ازحوزهي اخلاق استقلال يافت. دكتر كاظم علمداري، درعين حالي كه در كتاب خود، نظريههایي را كه بر اساس آن تلاش ميشود تا همهي شوربختي و عقب ماندگي جامعهي ايران را با حملهي اعراب مسلمان در چهارده قرن پيش، توضيح دهد، رد ميكند اما حكومت ديني و تلفيق نهادهاي دين و دولت را دليل اين عقب ماندگي تاريخي ميداند. او دين اسلام يا هر دين ديگر را عامل عقب ماندگي تاريخي نميداند، بلكه دين در قدرت سياسي را عامل عقب ماندگي ميداند. به عقيدهي او زماني كه تاريخ تلقيق اين دو نهاد در ايران، به پايان برسد، ميتوان از آغاز پيشرفت و توسعه در همهي زمينهها سخن گفت. دكتر علمداري تاكيد ميكند كه لازمهي پايان يافتن اين تاريخ، سرمايه داري صنعتي است. زيرا ساخت حكومت ديني، منطبق بر روابط و ساخت جامعهي سنتيست و بنابراين تا ساختار اين جامعه عوض نشود، ساختار حكومت هم تغيير نميكند. اين تجربهيیست كه اروپاي قرن هفدهم و هجدهم پيموده است.
***
س- آقاي جوربندي! دليل اصلي عقب ماندگي جامعهي ايران را نويسندهی كتاب، عدم رشد سرمايهداري صنعتي در ايران ميداند. علت عدم رشد سرمايهداري صنعتي هم، جانسختي فئوداليسم بيمار و سيستمي بوده است كه به اعتبار ويژگيهاي خود مانند عدم تمركز قدرت، نميتوان آن را حتا فئوداليسم به معناي دقيق كلمه خواند. منظورم شيوهي توليد آسياييست. خلاصه اينكه، دكتر علمداري معتقد به تناوب فرماسيونهاي اجتماعيست براي پيشرفت وتوسعه. و اين تناوب و تواتر را در شرق، بويژه در ايران، نميبيند و ميتوان نتيجه گرفت كه ايشان عدم تواتر طبيعي وتاريخي فرماسيونهاي اجتماعي- به صورت برده داري، فئوداليسم، سرمايهداري- را زمينه و بنيان اصلي عقب ماندگي ايران از غرب، ميداند و نه هيچكدام از عوامل روبنايي مانند دين، فرهنگ و غيره را. نظرشما چيست در اين باره؟ ج- همانطور كه خود ايشان در صفحههاي ۵۷ و ۵۸ كتاب، اشاره ميكند، نظام زمينداري ايران هيچ زمينهيي براي پيدايش سرمايهداري نداشت. اكنون از هفت كشور بزرگ صنعتي جهان، آمريكا و كانادا كه از پيشرفتهترين آنها هستند، اين فرماسيونها را عملا طي نكردهاند. فئوداليسم به شيوهيي كه در غرب وجود داشت- در اروپاي غربي- در آنجا بوجود نيامد. اين پرسش برانگيز است كه با توجه به اين نمونهها، آيا ضروري بود كه ما اين فرماسيون، فئوداليسم را دنبال ميكرديم؟ و بعد، نكتهي ديگر اينست كه اگر پاسخ اين پرسش، مثبت باشد و هميشه قرار بر اين باشد، ما به يك چرخهي جبر، وارد ميشويم كه گويا چارهيي جز عقب ماندگي وجود نداشته است.
س- بحث دقيقا برسر همين نكته است؛ بر پايهي روند رشد طبيعي كشورها و تمدنها، از دورهي باستان تا امروز. طبيعتا دربارهي جامعهي آمريكا كه تمام عمر آن دويست و چند سال، بيشتر نيست، سخني از فرماسيونها و تواتر آنها هم نيست. در نتيجه، اين نمونه، جايي در تحليل تاريخي ما از گذشتههاي دور، نميتواند داشته باشد.
ج- در بررسييي كه از فئوداليسم به عنوان يك فرماسيون اجتماعي ميكنيد، بايد در نظر داشته باشيد كه اين رشد، مثلا در ژاپن، همانند رشدي كه در انگلستان وجود داشت، نبود. و به همين ترتيب، مثلا رشد فئوداليسم در لهستان، بي شباهت به رشد فئوداليسم در آلمان نبود. اما ميبينيم كه از لحاظ صنعتي، موقعيتي برابر با آلمان پيدا نكرد. در نتيجه، اينگونه بحثها هميشه يك نسبيتي را داراست. ما نميتوانيم دليل قطعي و كافي عقب ماندگي را اين نكته بدانيم. يعني در اينصورت بايد بگوئيم اگر اين شيوه، انجام ميشد، حتما ما به رشد سرمايهداري و سرمايهداري صنعتي، ميرسيديم. اضافه كنم كه ويژگيهايي را كه ما درتاريخ معاصرمان داشتهايم، از جمله وجود قدرتهاي متعدد استعماري در شمال و جنوب ايران، در اين زمينه موثر بودهاند. آقاي دكتر علمداري در كتاب ميپذيرد كه اينها نقش بازدارندهيي در رشد سرمايهداري ايران داشتهاند اما نهايتاً ايشان مهمترين عامل را همين زمينداري ميدانند. ايشان ميگويد در همين سيستم زمينداري، چون برخلاف غرب، مالكيت خصوصي بر زمين نبود، عملا مسير تاريخ به كجراه رفت. ميرسيم به همان چرخهي جبر؛ كه پس رشد سرمايه داري در ايران، خود به خود، غير ممكن است. در حالي كه همهي عوامل بازدارنده را بايد ديد. از جمله حكومتهاي مستبد حاكم و تلفيق نهادهاي دين و قدرت سياسي.
س- من يكي دو نكته اصليتر را از مجموعهي عواملي كه گفته ميشود باعث عقب ماندگي ايران از غرب شده، مطرح ميكنم و خواهش ميكنم كه به همين يكي دو نكته بپردازيم. نكاتي كه البته شما در سخنان خود اشاره كرديد. يكي، موضوع استعمار: دو نظر هست بطور كلي در پيوند با چگونگي حضور ايران در جهان- در پيوند با تعريف دلائل عقب ماندگي. يك نظر، اساساً خارج از ايران، علت را جستجو ميكند و نظر ديگر، اساسا در داخل ايران. نظر نويسندهي كتاب «چرا ايران عقب ماند... »، روشن است. اصل را در خود ايران ميداند و همانطور كه شما هم اشاره كرديد بنياد را بر عدم رشد فئوداليسم در ايران ميبيند. آقاي دكتر علمداري در اين كتاب، به مسئلهي استعمار هم مي پردازد، اما بسيار محدود. علت شايد اينست كه ايران هيچگاه مستعمره نبوده است.
ج- يكي از ويژگيهاي دكتر علمداري، نگريستن علت، در داخل ايران است كه مثبت است و با ارزش. ما تا قبل ازانقلاب ۵۷، در واقع تحليلي ساده لوحانه از پيشرفت داشتيم و فكر ميكرديم كه اگر حكومت وابستهي پهلوي سقوط كند، به راحتي ميتوانيم از پس مسئلهي پيشرفت و توسعه برآئيم. اما واقعيتها نشان داد كه پيشرفت و توسعه، به عوامل بسيار وابسته است كه عمدهي آنها در داخل ايران است. اهميت كار آقاي علمداري در اين زمينه اين است كه خود را از توطئه پنداري خلاص كرده است. بر زمينهي همين اهميت كار است كه دكتر علمداري، از عقب ماندگي، تعريف جامعي ميدهد و آن را ناظر بر تمام وجوه اجتماعي انسان، در برگيرندهي عقب ماندگي در سياست، فرهنگ، قوانين، حقوق زنان واقليتهاي قومي و ديني و مسلكي وغيره ميبيند.
س- يكي ديگر از نكاتي كه بيترديد پاسخ به آن همانطور كه شما هم اشاره كرديد، نسبيست و مورد بحث صاحبنظران و اهل فكر و تحقيق است، نقش دين در مسائل اجتماعي، تاريخي، و فرهنگي در ايران است. نويسندهي كتاب معتقد است كه دين اگر به عنوان يك امر اخلاقي، از نهاد قدرت، جدا باشد، دخالتي در عقب ماندگي یا پيشرفت و توسعهي جامعه، ندارد. و به همين دليل، در غرب كه دين محترم است و اصولا اخلاق، دينيست، از زماني توسعه شروع شد كه عقلانيت جاي اخلاق را گرفت و نهاد دين از نهاد قدرت و سياست جدا شد.
ج- فاكتورهاي زيادي ميتواند توجيه كنندهي اين باشد كه حملهي اعراب مسلمان به ايران، و پيامدهاي آن، عامل عقب ماندگيست و حتا برخي قياس ميكنند كه پاكستان و هند- در هيئت يك كشور- مستعمرهی انگليس بودند و بعد از استقلال، هند، از نظر پيشرفت صنعتي و داشتن حكومت پارلماني در موقعيت برتر از پاكستان است و به پيشرفتهاي مهمي دست يافته زيرا كشوريست غير مسلمان و پاكستان، بدليل مسلمانياش نتوانسته به اين پيشرفتها برسد. اين توجيهها كه همراه با ناسيوناليسم در ايران رشد كرده و بر زمينهي همين رشد، كليهي عقب ماندگيهاي ايران را از قِبَلِ اسلام ميدانند، خالي از حقيقت و به دور از نگاه علميست. ولي اين كه چرا ما دريك شرايط تاريخي مشخص، به تعبيري از اسلام رسيديم كه تعبيري كاملا متشرعانه و كاملا غيرعقلاني بود، مهم است. مسئلهي اصلي اين بوده است كه قانوني كه به صورت شريعت وضع شد، فهميده شود. ما ميبينيم كه حتا تفكرات فلسفييي كه در ايران شكل ميگيرد- مانند معتزله كه از آنان به عنوان افراد خردگرا ياد ميشود- همه بر اين تلاش متمركز است كه از شريعت يك برداشت عقلاني بشود. و اين، يكي از دلائل عمدهيي است كه در عقب ماندگي ايران نقش داشته است. يعني نقدي كه شده، نقد در چارچوب شريعت بوده است.
|