|
|
با صادق سميعي (مدير انتشارات كتابسرا درتهران)
مهدی فلاحتی خاطرات علم، جلد چهارم نويسنده: امير اسدالله علم ۵۱۰ صفحه انتشارات كتابسرا، تهران
چهارصد و نود صفحه، چهارمين جلد يادداشتهاي روزانهي امیراسدالله علم است درسال ۱۳۵۳ خورشيدي؛ كه با مقدمهي دكتر علينقي عاليخاني منتشر شده است. اين كتاب، مانند تقريبا تمامي كتابهاي خاطراتي كه در سالهاي اخير در ايران و خارج از ايران منتشر شده، خواندنيست. اما اهميت اين كتاب، تنها همين ويژگي كلي نيست، بلكه به دليل پرداختن به بسياري از زواياي پنهان در عرصهي سياست آن روز ايران، نكاتي دارد كه خوانندهي علاقمند، بيترديد براي نخستين بار است كه آنها را در مييابد. روحيات شاه دربارهي مسائل روز ايران و جهان، نگاه او به محيط و اطرافيان خود در دربار و در پيرامون درباره نحوهي تصميمگيري در مورد كوچكترين مسائل روز تا مهمترين موضوعهاي جهاني كه جنگ سرد را تجربه ميكرد و در آستانهي بحراني عظيم ايستاده بود و پيشاپيش بر قيمت نفتش چنان افزوده بود كه ايران را بر سكوي يكي از ثروتمندترين كشورهاي جهان نشانده بود. علم، وزير دربار بود و دربار همهكاره بود؛ و بنابراين، علم، آگاه از بسياري از تصميمگيريهاي سياسي، اقتصادي و حتا فرهنگي آن زمان. در سراسر خاطرات علم، تنها دو يا سه جا به دولت هويدا اشاره ميشود؛ آن هم بسيار كوتاه وبيشتر با غيض. اسدالله علم، درجريان جزء جزء رويدادها و برخوردها بوده است و جز ءجزء را بر كاغذ آورده است. اسدلله علم، درماجراي پانزده خرداد ۴۲ نخست وزير بود و بعد در سراسر دورهي نخست وزيري امير عباس هويدا سمت وزارت دربار را داشت. در سال ۱۳۵۶ بر بستر بيماري افتاد و درگذشت و اميرعباس هويدا جانشين او در دربار شد. نخستين جلد يادداشتهاي روزانه علم در سال ۱۳۷۰ خورشيدي منتشر شد، يعني نزديك به پانزده سال پس از درگذشت او. اين يادداشتها چگونه و در توسط چه كسي در اختيار انتشارات كتابسرا درتهران قرارگرفت؟
صادق سميعي - اصل داستان اين بود كه مرحوم اميراسداللهعلم اسنادي را كه گفته ميشد به عنوان يادداشتهاي روزانه مينوشت، هر چند ماه يكبار توسط دخترش رودابه (كه رودي صدايش ميزنند) به سوئيس برده ميشد و در يكي از بانكهاي سوئيس به امانت گذاشته ميشد. وقتي كه آقاي علم فوت كرد، همهي اين يادداشتها به سوئيس منتقل شده بود. سالها پس از انقلاب ۵۷ ، يكي از افراد فاميل علم و دو دخترش رودابه و ناز، تصميم ميگيرند که اين خاطرات منتشر شود. يكي از دختران علم، يعني ناز، با چاپ و انتشار اين اسناد مخالف بود. ولي گويا دمكراسي برقرار ميشود و راي ايشان ميشود يك در مقابل دو، و فاميل تصميم ميگيرد كه اين اسناد چاپ شود. به شخصي كه مورد نظرشان بود و احساس ميكنند امكان و دانش لازم در اين زمينه را دارد، اين اسناد را ميدهند- به آقاي دكتر عاليخاني؛ كه هم وزير كابينهي علم بود و هم رئيس دانشگاه تهران بود. و الان هم در واشينگتن زندگي ميكند. از اين خاطرات كه از سال ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۶ نوشته شده بود، آقاي عاليخاني، خلاصهيي استخراج ميكند و اين خلاصه را به انگليسي ترجمه ميكند (گويا پسر آقاي عاليخاني كه دانشجوي آكسفورد بوده، به همراه چند نفر از دوستانش، اين خلاصه را به انگليسي بر ميگردانند). آن خلاصه، به صورت كتابي در لندن در يك جلد چاپ ميشود. اين كتاب يك جلدي به تهران آورده ميشود و توسط يك گروه مترجم به فارسي ترجمه ميشود. بنابراين براي نخستينباركه خاطرات علم در ايران چاپ شد، ترجمه از انگليسي به فارسي بود. همان زمان فاميل علم، شركتي را ثبت ميكند درجزيرهي «گرنزی»- اگر اشتباه نكنم، كه يك انگليسي هم مديرعامل آن تشكيلات بود. آن شخص، از طرف اين فاميل، با انتشارات كتابسرا قراردادي منعقد كرد كه بر اساس آن، خاطرات علم از زبان اصلي در تهران چاپ و منتشر شود. از آن زمان بود كه انتشارات كتابسرا وارد صحنهي اين بازي شد.
س- اصل دست نوشتهها را شما چگونه و از كجا گرفتید؟
ج- اصل دستنوشتهها تقريبا به دست هيچكس نرسيد، يعني فاميل علم، دستنوشتهي اصلی و اسناد و مداركي را كه ضميمهي دستنوشتههاي علم است، نزد خود در اروپا نگه داشتهاند. از آن دست نوشته، فتوكپي و فيلمبرداري كامل ميشود. آن فتوكپي و فيلمبرداري، طي قراردادي در اختيار آقاي عاليخاني قرار ميگيرد. آقاي عاليخاني، فارسي دستنوشتهها را بازنويسي ميكند، اسناد مربوطه را مرتب و خلاصه ميكند. و همان زمان كه در امريكا اين كتاب را به زير چاپ ميبرد، نسخهي قبل از چاپ را دراختيار ما در تهران قرار ميدهد- نسخهي حروفچيني شدهي آن را. ما بر اساس آن نسخهي حروفچيني شده كه كرسي خط زيبايي نداشت، مجددا كتاب را حروفچيني كرديم. و به اين ترتيب، جلد اول خاطرات علم در سال ۱۳۷۰ در تهران چاپ شد.
س- چقدر ميتوانيد مطمئن باشيد كه اين يادداشتها دقيقا نوشتهي علم است؟
ج- اگرچه من همهي آن فيلمها را نديدم و تعداد كمي از فيلم نسخهي اصلي را ديدم، ولي دليلي نميبينم که در اين خاطرات، دست برده شده باشد. من تصور ميكنم همهي اينها از روي نسخ دستي، به دقت بازنويسي شده، صفحه آرايي شده، و بعد در اختيار ناشر ايراني در آمريكا قرار گرفته است. اگر من آن نسخه را نسخهي اصلي بدانم، اين هم كه در تهران چاپ شده، مسلما با نسخهي اصلي تطبيق كامل دارد.
***
متن خاطرات نخست وزير و وزير دربار محمدرضا شاه پهلوي در بيست سال پاياني سلطنت، نكات خواندني بسيار دارد كه نقل نمونههايي از آن، خالي از لطف نيست. زمان، زمان قدر قدرتي مالي ايران است بر درياي نفت كه گرانترين بازار پر رونق جهان را در دست دارد. شاه، ديگر خود را وابسته به امريكا و ديگر قدرتهاي غرب نميداند. اگر نه فراتر، خود را دست كم برابر با آنها ميبيند و همبسته به آنها در برابر بلوك شرق. نمونهيي از انعكاس روحيهي شاه در اين زمينه را در متن خاطرات علم، ميخوانيم (زمانيست كه كسينجر، وزير خارجهي وقت آمريكا، راهي ايران است): «يكشنبه، بيست وهشتم مهرماه پنجاه و سه. رئيس تشريفات، صورت مفصلي براي ميهماني كسينجر داده بود؛ منجلمه نخست وزير و چند تن از وزرا. فرمودند به اين احمق بگو چرا اينقدر افكار استعماري دارد؟ عرض كردم متوجه نميشوم. فرمودند آخر كسينجر با وزير خارجهي كشور ديگري چه فرقي دارد؟ مگر من به وزراي خارجهي ديگر كه ميهماني ميدهم، جز از وزير خارجه و تو كس ديگري هست؟ ديگر نخست وزير و همهي وزرا را به اينجا كشيدن كه كسينجر ميآيد چه معنا دارد؟» درسال ۱۳۵۳ قدرت مالي ايران در منطقه و اصولا در جهان، چندان است كه حكومت ايران به بسياري از كشورها وام بلاعوض ميدهد و كمك مالي ميكند؛ حتا به برخي كشورهاي اروپا كه در بحران اقتصادي عميقي فرو رفتهاند. ايتاليا در شمار اين كشورهاست كه براي دريافت كمك مالي از ايران، در پشت سرچند كشور ديگر، صف كشيده است. در چنين موقعيتي، الحاق پاكستان و چند كشور ديگر منطقه به ايران، در شمار پيشنهادهاي سادهييست كه به شاه ميشود: «دوشنبه، نوزدهم فروردين پنجاه وسه در راه كه برميگشتيم، بالاي جزيزه قشم به شاهنشاه كه پشت فرمان جت استارخودشان بودند، نزديك شدم. فرمودند فكر ميكردم كه آيا براي ما ناوهواپيمابر لازم است يا نه. فكر ميكنم چون در اقيانوسها فعلا كاري نداريم، خرج بيربط زيادي است. چون يك ناو بدون قسمت هواپيماها يك ميليارد و نيم دلار تمام ميشود. ما که در كنار خليج فارس، همه جا ميتوانيم پايگاه هوايي داشته باشيم. عرض كردم اگر پاكستان و مسقط و عمان جزو ايران شد، چه ميفرمائيد؟ فرمودند ابدا چنين خيالي ندارم كه يك عده مردم بدبخت و گرسنه را به خودمان ملحق كنيم. عرض كردم باز الحاق بهتر از اين است كه در پاكستان، يك حكومت مخالف مثل عراق بر سر كار بياید. فرمودند تمام عايدات ما را خواهد بلعيد. تا چند سال ديگر كه فكر ميكنم به ده سال نكشد، عايدات سرانهي ما سه هزار دلار خواهد بود و مال پاكستان هنوز به صد دلار نرسيده است. چطور ممكن است اين اختلاف سطح را به هم مرتبط ساخت؟ ديدم درست ميفرمايند و شاهنشاه خيلي حسابشده ومنطقي فكر ميكنند.» درداخل ايران اوضاع طور ديگر است و اسدالله علم، نارضايتيهاي گسترش يابندهي مردم را به آگاهي شاه ميرساند: «دوشنبه، چهاردهم مرداد پنجاه و سه. عرض كردم انفلاسيون كه هست و مردم از گراني رنج ميبرند. اغلب سرويسها هم خوب كار نميكنند. مردم ميگويند شاهنشاه اينهمه پول تدارك ديده و اينهمه نقشهها آماده دارند، پس چرا اين كارهاي كوچك انجام نميگيرد؟ قدري فكر فرمودند و چيزي نگفتند. بعد فرمودند خب ما كه حتا خود مردم را هم به علت تنبلي، فاسد خوانديم. دراينباره چيزي نميگويند؟ عرض كردم خير، هيچكس حرفي ندارد. چون اين يك حقيقت است. شاهنشاه فرمودند وقتي انسان منتظر آراء مردم نباشد، منظور: انتخاب رئيس جمهور، هرچه مصلحت كشوراست، ميتواند بگويد. عرض كردم همينطور است؛ و اتفاقاً در انگليس هم يك مردي كه اسمش از خاطرم رفته است، در مجلس لردها گفته است: بهتر است كشور ما هم به صورت حكومت فردي صالح اداره شود؛ شايد از اين بلاتكليفي و بدبختي رهايي يابيم. فرمودند عجب است. عرض كردم ولي روزنامهي تايمز پدرشان را درآورده. محال است دركشورهايي كه طعم دمكراسي را چشيدهاند، چنين پيشآمدي بشود. فرمودند يعني هرج ومرج ادامه يابد؟ عرض كردم هرج و مرج است و به خصيض ذلت و بدبختي هم خواهند افتاد ولي دست از آزادي برنميدارند. حالا ما شانس آوردهايم كه شخصي مثل اعليحضرت همايوني قدرت فائقه و مطلق است كه واقعا خيرخواه و از خود گذشته و فنا در راه وطن ميباشيد. هميشه اينطور پيش نميآيد.» يادداشتهاي علم نشان ميدهد كه شاه نسبت به اوضاع ايران بسيار متوهم بوده و در اوج قدرت هرگز نميپنداشته كه نارضايي مردم عليه او و سلطنت او جدي و تهديدكننده باشد. البته آنطور كه گفته ميشود- و در همين متن خاطرات هم ملاحظه مي شود- اطلاعاتي كه از اوضاع جامعه گزارش ميشده، گاه كاملا وارونه بوده است و در فضاي تملق حيرتانگيز دربار كه در خاطرات علم هم جاريست، جز اين انتظاري نميشود داشت. مردمي كه شاه آنان را به دليل تنبلي فاسد ميخواند، ميبايد همهي آگاهيهاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي را از دو روزنامهي اصلي مملكت بگيرند. روزنامههايي كه گران شدهاند و شاه ميگويد اگر مردم روزنامه خواناند، گران شدهشان را هم ميخرند و ميخوانند. سوبسيد به مطبوعات معنا ندارد: «چهارشنبه، هشتم خرداد پنجاه وسه. شرفياب شدم. عرض كردم نرخ فروش «اطلاعات» و «كيهان»- دو روزنامهي مهم عصر پايتخت، به علت گراني كاغذ از پنج ريال به يك تومان بالا رفت. ديروز عصر مديران آن پيش من آمده بودند و شكايت داشتند که مردم آنها را بايكوت كرده، نميخرند؛ و ميگفتند چنان كه در دنيا به جرايد كمك ميشود، تا حدي كه حتا تكس از آنها نميگيرند، اجازه مرحمت فرمائيد دولت به ما هم كمك كند؛ و بعد، ما برحسب امر اعليحضرت همايوني اعلام ميكنيم كه روزنامه پنج ريال شد. فرمودند اين آقايان ميخواهند به من هم رشوه بدهند؟ به علاوه ما چرا از اين كشورها تقليد كنيم؟ آنها كه مملكت نيستند. پول مردم را ميگيرند و براي نگهداري خودشان به جرايد رشوه ميدهند. خير. بايد به همان يك تومان بفروشند. بعد، مردم طبعا خواهند گرفت. هركس روزنامهخوان واقعي باشد، به همين قيمت هم خواهد خريد. بعد، مرخص شدم. اين خبر بد را به مديران جرايد- عباس مسعودي و مصطفي مصباحزاده دادم. سبيل آقايان آويزان شد.» فاصلهي ذهنيت و آگاهي شاه و دربار از مردم و نيازهاي واقعي آنان، روز به روز بيشتر ميشود و در همين فضاست كه پاداش فرهنگيان، خرابكاري تعبير ميشود: «شنبه، بيست و هشتم ارديبهشت پنجاه و سه. صبح شرفياب شدم. قبل از من به اندازهي ده دقيقه نخست وزير شرفياب بود. من كه شرفياب شدم، فرمودند به اين مرتكيهي عاملي بگو در روزنامه- روزنامهي حزب مردم- گفتهايد بايد فرهنگيها پاداش بگيرند. اين خرابكاريست. ميخواهيد معلمين را بشورانيد؟ فرهنگي كه در سال، سه ماه تعطيلي دارد، اين حرفها دربارهاش درست نيست. بگو شما را تنبيه میكنم. اين چه مزخرفات است؟ معلوم ميشود نخست وزير مايه آمده بود. من ديگر عرضي نكردم. عرض كردم چشم؛ ابلاغ خواهم كرد. چه بگويم؟ دربارهي مجازات اعدام عرض كردم كه بازهم براي گرانفروش مجازات اعدام طرح شده. اين صحيح نيست. براي هر چيزي اعدام؟ در شان اعليحضرت همايوني و كشورتان نيست. فرمودند در شوروي چه ميشود؟ عرض كردم چه ربطي به ما دارد؟» اما شاه ميداند كه تملق از او و احترام به او نه به دليل دلبستگي به او بلكه ازترس است: «سهشنبه، چهاردهم خرداد پنجاه و سه. صبح شرفياب شدم. احساس كردم كه شاهنشاه ناراحت هستند. عرض كردم كسالت دارند؟ فرمودند نه. و بعد فرمودند چرا اين اشخاص كه با ما صحبت ميكنند، خودشان را گم مي كنند؟ اميرهوشنگ دولو جدا از من خواسته است كه او را با خودم به فرانسه ببرم. همه به فكر خودشان هستند. تا آنجا به فكر من هستند كه مورد استفاده باشم. من خيلي افسرده شدم که اين طرز فكر براي شاهنشاه پيش آمده است. فرمودند به هر صورت برو ابلاغ كن كه نبايد بياید. و اصولا چنين توقعي از من نبايد بكند. به من ميگويد چون براي موفقيت ژيسكاردستن گل فرستادم، مرا همراه ببريد. اين هم شد حرف؟ غلط كردي گل فرستادي. تو كه هستي كه براي رئیس جمهور گل بفرستي؟ عرض كردم شان نزول ما اين است كه خدمتي به اعليحضرت بكنيم و زحمتي كم كنيم. البته اگر ميسر باشد؛ نه آن كه زحمتي بيفزائيم. فرمودند متاسفانه حالا كه اينطور است. همه كس از من همه چيز ميخواهد و هيچ خدمتي از روي قلب انجام نميدهد مگر از ترس.» با اين وجود، آنطور كه خاطرات علم ميگويد شاه هرگز تصور نميكرد كه اين ترس، خود دنبال فضايي گردد تا شورش شود، سيلي شود، و بنيان سلطنت او را در بر بگيرد. بهويژه هرگز تصور نميكرد كه روحانيون به قدرت برسند. روابط حسنهيي داشت با برخي آيات عظام مانند خويي، ميلاني، شريعتمداري و خوانساري. و اين روابط حسنه را هم ميكوشيد هميشه علني كند؛ عليرغم خود اين روحانيون كه چندان از علني شدن روابط حسنهشان با دربار و شاه راضي نبودند: «دوشنبه، ششم آبان پنجاه و سه. من صبح به فرودگاه رفتم. بعد برگشتم شرفياب شدم. خيلي كوتاه عرض كردم بعد از ظهر به ديدن آيتالله خوانساري ميروم؛ چون چند دفعه پسرش ازمن ديدن كرده، بايد يك دفعه بازديد بروم. به علاوه از انگشتري كه براي شاهنشاه فرستاده بود، تشكر كنم. بعد هم موضوع اعدام علماي شيعهي عراق را ميخواهد با من صحبت كند. فرمودند برو. مرخص شدم. به كارهاي جاري رسيدم. وقتي پيش آيتالله خوانساري رفتم، آيتالله خوانساري عريضه به شاهنشاه عرض كرد. سهشنبه، هفدهم آبان پنجاه و سه. عريضهي آيتالله خوانساري را تقديم كردم كه خيلي خوب بود. از شاهنشاه خواسته بود که در مورد اعلام علماي شيعه از طرف عراق، وساطت فرمايند. فرمودند جواب مقتضي تهيه كنيد، بعد اين نامه و نامهي ما هر دو منتشر شود.» شاه و به تبع او علم ميانديشيدند كه كار روحانيون را در همان سركوب پانزده خرداد چهل و دو در ايران يكسره كرده و مخالفت روحانيون را از بين بردهاند: «پنجشنبه بيست وششم ارديبهشت پنجاه وسه. آيتالله ميلاني از مشهد تلفن كرد كه به عرض شاهنشاه برسانم كه آيتالله خويي از بغداد، محرمانه جويا شده كه اگر از دست ظلم و تعدي عوامل بعثي عراق فراركند، به حمايت ايران ميتواند اميدوار باشد؟ و ميتواند به ايران بيايد؟ فرمودند بگو البته ميتواند بيايد. ما هيچ توقعي از ايشان نداريم و گذشتهها را هم فراموش ميكنيم. هنگام اصلاحات ارضي، همهي اين آقايان گستاخي زياد كردند. منجمله خود ميلاني كه به جايي نرسيد و من كه نخست وزير بودم، سخت آنها را كوبيدم و شاهنشاه پشتيباني بيسابقهيي فرمودند و مسئلهي آخوند براي هميشه در ايران تمام شد.»
|