گفت و گو با ناصر زراعتي

( قصه نويس ،فيلمساز، نويسنده­ي مقالات متعدد در نقد فيلم وقصه )

نوار گمشده

نويسنده :ناصر زراعتي

نشر كتاب ارزان ، سوئد


قصه هاي « نوار گمشده» اگر چه برپايه واقعيت­هاي ملموس نوشته شده، اما به دليل پيشينه­ي تحصيلي وكار نويسنده شايد آميزه­يي از واقعيت و خيال را با تصاوير سينمايي آشكار در برابر خواننده قرار مي­دهد. زراعتي، سينما خوانده ومدتي دركانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان به تدريس سينما براي نوآموزان مشغول بوده است. اين پيشينه و نيز دقت در پاكيزه نگهداشتن نثر ونگارش داستان ها، مجموعه­ي ‹‹ نوار گمشده›› را به كتابي خواندني تبديل كرده كه نمي­شود از آن سرسري گذشت و با تورق تندي كنارش گذاشت.

پاره­يي از قصه­ي ‹‹نوار گمشده ›› كه نام كتاب هم ازهمين قصه است:

‹‹ همه چيز را تو آن نوار گفته­ام. همه­ي آنچه را كه بر من گذشته دراين سي و هفت سال. چيزهايي كه الان هر كار مي­كنم، يادم نمي­آيد و تو سرم صدايي مي­پيچد كه مثل صداي سنج است. هي تكرار مي­­شود و تا مي­آيد طنينش محو شود، دوباره سنج­ها برهم مي­خورند و دوباره صداي سنج­ها ادامه پيدا مي­كند كشدار. و من هيچ چيز يادم نيست و حالا كه سي و هفت سالم است وانگار هميشه ماه محرم است؛ دسته­هاي سينه­زني و زنجير زني راه افتاده­اند و صداي سنج مي آيد و هيچ صداي ديگری نيست. و صداي دهل هم نيست. ومن لابلاي سينه زن­ها وزنجير زن­ها گم شده­ام. مي­دوم. مي­افتم. پا مي­شوم. باز مي­دوم. وبعد، يكهو با سر مي­خورم به ديوار كاهگلي يا به سيمان سخت يا آجر. نمي­توانم پا شوم و مي­آيند. آنها مي­آيند و ازكنارم، از دور و برم رد مي­شوند. و سكوت است. و صدايي نيست تا باز سنج­ها برهم كوبيده شوند. و صداي دهل نباشد. و من اينجا نشسته­ام حالا روبروي شما كه نگاهم مي­كنيد و مي­دانم كه داريد فكر مي­كنيد زده به سرم و اين چيزهايي كه مي­گويم همه­اش توهم است››.

***

س- آقاي زراعتي! دراين داستان ‹‹نوار گمشده ›› و داستان بعد از آن، آدم­ها مي­خواهند درب وداغان بمانند – عليرغم آن كه نزد روانکاو مي­روند. آدم­هاي اين دو قصه درحال افسردگي عميق واصطلاحاً depression  به سر مي­برند. چيزي برايشان مهم نيست، غير از انزواي خودشان.

چرا موضوع و پرداخت اين داستان ها بر اين زمينه است؟ آيا محصول زندگي مهاجرت است يا دليل ديگري داشته؟

ج- به اين نكته كه مي­گوئيد، تا اين لحظه فكر نكرده­ام. اما آنچه مي­توانم بگويم اينست كه من تا ده دوازده سال پيش، اصولاً نمي­دانستم افسردگي و depression چيست؛ تنها گاه دركتاب ها به آن بر مي­خوردم. تا اين دوره­ي اخير كه بيشتر زندگي­ام را در خارج از ايران گذرانده­ام و ايراني­هايي كه ديده­ام و درسفرهايي هم كه در اين دوره به ايران داشته­ام و كساني را كه ديده­ام دريافته­ام چقدر حضور سنگين depression  برآدمها گسترده شده است. به هر حال، همانطور كه اشاره كرديد، مي­تواند زندگي در بيرون از ايران و شرايط دشوار غربت و برخوردهايي كه با آدمها داشته­ام، بوده باشد كه بر اين دو  داستاني كه شما اشاره مي­كنيد، تاثير گذاشته باشد. البته در داستان اول اين مجموعه هم - ‹‹ پيراهني كه از آن آيد بوي يوسفم ›› - با اين كه تاريخ قصه به خيلي وقت پيش برمي­گردد اما همين فضا هست. درآن قصه هم دختري­ست كه شوهرش را اعدام كرده­اند و او كه رفته بوده به ملاقاتش، اعدام شده مي­بيندش، و دچار روانپريشي مي­شود و مونولوگ طولاني­يي در قصه دارد. بله، اين قصه­ها، محصول شرايطي­ست كه ما در اين دو دهه­ي اخير داشته­ايم؛ وخب، واقعيت­ها به نوعي در داستان هاي آدم منعكس مي­شود.

س- اشاره كرديد به زن بودن راوي، که دربيشترداستانها چنين است. در داستان اول، راوي زن است. در داستان دوم هم راوي زن است و با طرح معما و پرسشي، خواننده و راوي (يا همان شخصيت اول داستان) يكي مي­شوند. در داستان سوم، نويسنده، خاطرات زني را مي­خواند. داستان چهارم، عميقاً يك داستان زنانه است.

چرا ترجيح داده­ايد كه در بخش غالب داستان­هاي اين مجموعه، به جاي زن سخن بگوئيد و اول شخص يا راوي داستانتان زن باشد؟ اصولاً چه فرقي قائليد بين ادبيات زنان با ادبيات مردان؟

ج- اين اصطلاح زنانه، مردانه را كه در مورد شعر هم به كار مي­رود، قبول ندارم. من به آدميزاد، به عنوان زن يا مرد نگاه نمي­كنم. آدم به قول برشت، آدم است. در نتيجه، به نكته­يي كه اشاره كرديد، من اصلاً فكر نكرده بوده­ام وتازه با طرح سخن شما متوجه مي­شوم كه بله، جالب است كه از مجموعه­ي اين هفت داستان، غير از داستان آخر، كه در آن هم زنان نقش مهمي دارند، مستقيماً از زنان يا درباره­ي زنان است. به هر حال اما من تفاوتي بين ادبيات زنان و مردان، قائل نيستم ولي از آنجا كه زنان ما بيشتر از مردان، بويژه درشرايط بيست سال گذشته تحت ستم بوده­اند و محروميت داشته­اند، طبيعي­ست كه آدم به اين سمت كشيده مي­شود كه بخشي از زندگي آنان را بيان كند. يك بار، درجايي درباره­ي فمينيسم صحبت بود. گفتم من زياد به اين ايسم­ها اهميت نمي­دهم ولي اگر لازم باشد، بله، من فمينيست هستم.

س- من، بيشتر، منظورم چگونگي نگاه كردن است به جهان. نگاه كردن از پشت عينك يك زن با نقش دادن به زن در كل بافت يك داستان، متفاوت است. براي مثال، به داستان آخر اين مجموعه اشاره كرديد كه در آن هم زنان نقش مهمي دارند. در آن داستان، شخصيت اصلي، مرد است و با دوست خود كه او هم يك مرد است، ساختمان اصلي قصه را ساخته­اند و مسائل ذهني مشترك يا متفاوت و متناقض خود را بيان مي­كنند و كنش و واكنش اين دو دوست است كه طرح كلي داستان را شكل مي­دهد. البته زنان به عنوان همسران يا اعضاء خانواده­ي اين دو در بيان مسائل ذهني­شان، نقش مهمي ايفا مي­كنند. اما نگاهي كه به داستان و از داستان شده، نگاه مرد است. همه­ي مسائل ذهني و رواني يك مرد را شما كه مرديد، توانسته­اید خوب مطرح كنيد و زوايايش را بگشائيد. ولي من ترديد دارم كه اگر يك زن مي­خواست اين داستان را بنويسد، مي­توانست با همين دقت، زواياي پنهان روح يك مرد را وقتي كه دچار روانپريشي مي­شود، بازبتاباند. و همينطور، ترديد دارم كه يك مرد زواياي پنهان روح يك زن را وقتي دچار روانپريشی شود، بتواند باز بتاباند. (به اين دليل مي­گويم روانپريشی، چون موضوع داستان­هاي شماست). بنابراين، نتيجه مي­گيرم كه حتا اگر ما به ايسم­ها هم توجهي نداشته باشيم، اما مردان به گونه­يي بار مي­آيند كه زنان به آنگونه بار نمي­آيند.

ج- كاملا درست است. اما بگذاريد بگويم كه من آگاهانه به اين موضوع­ها و اين شخصيت­ها نزديك مي­شوم. مثلاً مني كه پير نيستم، چگونه مي­توانم از زبان يك پيرمرد بنويسم؟ روي اين موضوع­ها و شخصيت­ها كار مي­كنم و همه­ي اين­ها زمينه­ي واقعي دارند. البته، تخيل در آن ها به كار رفته است ولي در همه­ي كارهاي من، واقعيت بر تخيل مي­چربد. در مورد همه­ي اين­ها من ساعت­هاي طولاني كار كرده­ام. يا با زناني كه آدم­هاي داستان بوده­اند، صحبت كرده­ام؛ يا با ديگران مربوط به اين زنان و اين موضوع ها. و بعد قبل از چاپ، مانند هميشه، دست­كم، براي بيست نفر زن و مرد اهل كار، اين آثار راخوانده­ام. تمام تلاشم را كرده­ام كه اگر عينك زنان را به چشم مي­زنم، اين كار را به غلط انجام ندهم. البته تشخيص ميزان موفقيت اين كار، به عهده­ی منتقدان است .

س- مي­گوئيد زنان، بويژه در بيست سال گذشته، محروميت بسيار كشيده­اند و به همين دليل، شما آگاهانه يا  ناخودآگاه، به سمت روايت موقعيت آنان، كشيده مي­شويد.

ج- ناخوداگاه.

س- بله ناخودآگاه. مي­خواهم بگويم كه برپايه­ي همين سخن شما، موضوعي واقعي بوده است كه شما را به سمتي كشيده است؛ وآن موضوع، محروميت بخش معيني از جامعه، زنان جامعه، بوده است؛ كه اين محروميت، فرق مي­كند، در واقعيت و در ذهن شما، از محروميتي كه مردان جامعه مي­كشند.

ج- بله درست است.

س- بنابراين، هر بخش از اين جامعه، مشكلات و مسائل و ويژگي هاي خود را دارد؛ مشكلات و مسائل و ويژگي هاي مردان و مشكلات و مسائل خاص زنان. در شمار موضوع­هايي كه مربوط به زنان و متعلق به زنان است، ادبيات زنان است؛ چه به آن معتقد باشيم و چه نباشيم. به هر حال اين بحث گشوده­يي­ست كه آيا يك مرد مي­تواند در جهت شكوفايي ادبيات زنان ايفاي نقش كند يا بالعكس؟ و آيا اصولاً مي­شود براي اين موضوع تعريف و معناي دقيقي يافت؟

ج- من آرزويم را بيان كردم. گفتم آرزودارم يك زمان مفاهيم زن ومرد ازميان برداشته شود و مفهوم انسان، فقط، باشد. اكنون، اما، چنين نيست. و ضمناً توجه داشته باشيم كه بسياري از داستان­هايي را كه مردان نوشته­اند و داستان­هاي مهمي بوده است، شخصيت اصلي زن داشته است. مادام بواري را چه كسي نوشته؟ آناكارنينا را چه كسي نوشته؟ آيا اين زنان، زنان ملموس و واقعي نيستند؟ آيا مادام بواري را ادبيات زنانه  بايد نامگذاری كرد يا مردانه؟ من با آن نگاهي مخالفم كه شايد يكي دو دهه، سايه­ي سنگين خود را بر شعر معاصر ايران انداخته بود. تاثير فروغ فرخزاد را مي­گويم. فروغ، شاعر بسيار خوبي بود و عليرغم عمر كوتاهش تاثيرگذار بود. اما اين حضور او، به تقليد از او تبديل شده بود؛ ومي­دانيد كه دريك دوره، زن و مرد، شروع كردند به كاشتن دست و پايشان در باغچه. مدت­ها طول كشيد تا ما از اين شيوه­ي كار و از اين ماجراها خلاص بشويم. بعد در يك دهه – شايد بيشتر – افتاديم به دام تقليد ازسپهري. اين تقليدهاست كه مورد مخالفت من است. اين اصطلاحات هم خب، از همانجا مي­آيد؛ زبان زنانه، زبان مردانه وغيره. زبان زنانه – از ديد آن منتقدان زبان ظريف و ترگل ورگلي بوده و زبان مردانه، زبان درشت پدر سالار. من با اين­ها بحث دارم؛ زيراچنين نيست.

***

فارغ از اين بحث ادبيات زنان و ادبيات مردان، قصه­هاي اين كتاب را شايد بشود به نوعي بيان جهانبيني نويسنده دانست؛ به ويژه با تاكيد خود نويسنده كه: واقعيت درآثار من پر تخيل مي­چربد. امّا اين واقعيت ، چگونه جا به تخيل و بالعكس مي­دهد؟ درپاره­يي ازكتاب مي بينيد:

« از اين كه گم شده بودم و در آن هواي سرد، در هر آن ممكن بود زيرا آوار سنگريزه­ها دفن شوم، وحشت كردم. فكر مي­كردم آيا قرار است اينجا، بر دامنه­ي اين كوهستان نا آشنا، تنها و غريب بميرم؟ دوستانم، آشنايانم، شاگردانم، چه شده­اند؟ كجاهستند؟ بنا كردم به دويدن. آنقدر دويدم كه از جمعيت دورشدم. پشت سرم هنوز كوه مي لرزيد و برف و سنگريزه سرازير بود. به خانه­يي روستايي رسيدم. خانه­يي ازخشت و گل. از در كوتاه خانه وارد شدم. دهليزي دراز بود. تاريك و نمور و سرد. زني كه نمي­ديدمش جيغ مي­كشيد. وارد اتاقي شدم كه روشن بود. نور خورشيد از پنجره­ي كوچكي به درون مي­تابيد. پيرمردي بالاي اتاق تكيه داده بود به پشتي، نشسته بود. كف اتاق، نمدي خاكستري رنگ، پهن بود. پيرمرد گفت: چرا اينقدر پير شده­اي عموجان!

شبیه عموی مادرم میرزاغلامحسین بود. مثل او هم یک چشمش کور بود.

حفره­يي خالي و سياه. و چشم ديگرش ميان حدقه برق مي­زد.

گفت: بيا اين كفش­ها را پات كن!

و يك جفت كفش لاستيكي سياه و كهنه گذاشت جلوم. كفش­ها را پا كردم. سخت و سفت بودند. انگار نه از لاستيك، كه از فلز سياه رنگي درست شده بودند.

عمو پرسيد: انگشت­هاي پات را مي­زند؟ نه؟

گفتم: آره.

سرتكان داد: مي­دانم. اما چاره­يي نيست. دستور است.

بيرون، جلو خانه، پسر  بچه­يي را كتك مي­زدند. چند نفر بودند. با تركه­ي آلبالو مي­زدند. چهره­هاشان مشخص نبود. پسرك  ساك بود. تركه­ها برگرده­اش فرود مي­آمدند پي­درپي. داد زدم: روي استخوان نزنيد!

عمو كه روي يكي از سكوهاي جلو در نشسته بود گفت: نگران نباش عمو! دارند بازي مي­كنند. پسرك بلند شد. افتان وخيزان رفت طرف صنوبرها كه كنار جويبار، رديف ايستاده بودند. از پيرهنش خون مي­چكيد. هنوز ساكت بود. مردي، بچه به بغل، آن سوي جويبارايستاده بود. به پسرك گفت: بيا باباجان! ما بچه زياد داريم.

كفش­ها هنوز پاهايم را مي­زدند. سنگين بودند. راه را نمي­شناختم. ازعمو پرسيدم: راه كدام طرف است؟

خنديد از چشم سالمش اشك مي چكيد روي گونه­اش.»

مهدی فلاحتی