مروري بر كتاب «جامعه شناسي نخبه كُشي»                                                        با نقل پاره­هايي از آن

جامعه شناسي نخبه كُشي                                                                                 مهدی فلاحتی

نويسنده: علي  رضا قلي

۲۴۰ صفحه

انتشارات اميركبير، تهران

در سال ۷۷ خورشيدي، به جز در مقاطعي مانند انتخابات مجلس ششم شوراي اسلامي، پيگيري مسئله­ي قتلهاي سياسي در ايران، داغ­ترين موضوعي بود كه بيشتر طيف­­هاي مردم كشور را به سوي خود جلب كرد و همين زمينه، دليل پانزده­بارچاپ و انتشار كتابي شد كه به نوعي به همين موضوع قتلها مربوط مي­شود؛ البته قتلها نه در جمهوري اسلامي و قتلهايي كه به قتلهاي زنجيره­يي معروفند، بلكه قتل نخبگان در تاريخ پانصد سال اخير ايران.

 چاپ نخست «جامعه­شناسي نخبه­كشي»، خرداد ۷۷ است و چاپ چهاردهم آن، خرداد ۷۸. در طول يك سال، چهارده بار چاپ شده و چاپ پانزدهم آن هم درتابستان ۷۸، به زير چاپ رفت و پائيز به بازار آمد. آن چيزي كه از خواندن اين كتاب به دست مي­آيد، كمتر با نام كتاب خوانايي دارد؛ هرچند نويسنده كوشيده است گامي دراين زمينه بردارد. كتاب، اصولا جامعه­شناسي نيست، بلكه سه روايت تاريخي­ست با توضيحات و نتيجه گيري­هاي ويژه­ي نويسنده: روايت طلوع و غروب ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، نخست وزير يا به بيان آن زمان صدراعظم محمد شاه قاجار؛ ميرزا تقي خان اميركبير، صدر اعظم ايران در مدت سه سال بعد از مرگ محمدشاه؛ و دكتر محمد مصدق، نخست وزير و رهبر نهضت ملي ايران در سالهاي كوتاه اوائل دهه­ي سي خورشيدي.

 علي­  رضا قلي، نخست تفكيكي قائل شده است بين نخبگان به طور كلي با نخبگان اصلاح و كوشيده است با توضيح سه روايت تاريخي مورد اشاره، عوامل و موانع برآمدن نخبگان اصلاح از درون جامعه و رويه نابود كردن آنان توسط «هويت جمعي ايرانيان» را بررسي و نقد كند. كتاب، با وام گرفته­هايي از تاريخ بيهقي آغاز مي­شود و روايت به پاي دار آوردن حسنك وزير، تقريبا به طول كامل، نقل شده است:

«حسنك را به پاي دار آوردند. احمد جامه دار بيامد سوار و روي به حسنك كرد و گفت كه اميرالمومنين نوشته است تو قرمطي شده­اي، و به فرمان او بر دار مي­كنند. پس از آن با خود فراخ­تر كه آورده بودند، سر و روي او را بدان بپوشانيدند و حسنك را سوي دار بردند و به جايگاه برسانيدند. بر مركبي كه هرگز ننشسته بود، بنشاندند وجلادش استوار ببست و رسن­ها فرود آورد و آواز دادند كه سنگ دهيد. هيچكس دست به سنگ نمي­كرد و همه زارزار مي­گريستند خاصه نيشابوريان. پس، مشتي رند را سيم دادند كه سنگ زنند و مرد، خود مرده بود كه جلادش رسن به گلو افكنده بود وخبه كرده. اينست حسنك و روزگارش. و اين داستاني­ست بسيار با عبرت.»

 نويسنده­ي كتاب «جامعه شناسي نخبه كشي»، از نقل مفصل بردار كردن حسنك- كه پاره­ي كوچكي از آن در اينجا آمد- قصد روشني دارد. او مي­خواهد از ابتدا منظورش را براي خواننده، روشن كند؛ اينكه، نخبه­كشي مورد نظر او تنها در مورد نخبه­گاني نيست كه امرا و حكومت­ها آنان را به قتل رسانده­اند، بلكه فضاي عمومي جامعه اصولا طوري ايجاب مي­كرده كه اين نخبگان- نخبگان اصلاح- اصولا جايي براي ماندن نداشته­اند. يا كنار زده مي­شدند، مانند دكتر محمد مصدق، يا مستقيما به قتل مي­رسيدند مانند حسنك دوره­ي غزنويان و امير كبير دوره­ي قاجار.

 نويسنده، حمله­ي مغولان به ايران را مبدا زماني قرار مي­دهد و مي­كوشد ثابت كند كه ايرانيان در عين حال كه سخت مغرورند و تصور همه فن حريفي از خود دارند اما فرهنگ وابسته و تنبلي نمي­گذارد حتا دردهايشان را باور كنند چون از قِبَلِ زحمت ديگران زندگي كردن، شالوده­ي همه­ي هستي آنان شده است. و بر زمينه­ي همين نگاه است كه پرسش­هايي را پرخاشگرانه با خواننده در ميان مي­گذارد:

 «چطور ممكن است از ۹ پادشاهي كه از اوائل  قرن نوزدهم بر اين خرابه­ي تحت قيمومت بيگانه حكم رانده­اند، يكي از دست خباثت خود كشته شده باشد، دو نفر آنها دق مرگ شده باشند، يكي اعدام شده باشد، و چهار نفر آنها توسط بيگانه به خارج برده شده و در دامن آنها مرده باشند؟ اينها همه نشانگر بيماري­هاي كهن در روابط اجتماعي ايران است. اينها پديده­ي مجرد ذهني نيستند، بلكه ناشي از روابطي هستند كه ملت بازيگران آنند. چطور ممكن است از هشتاد و هفت دوره نخست وزيري، وطن پرستان آنها بی ياور مانده باشند: قائم مقام، اميركبير، مصدق؛ و بدون حمايت مردم، شهيد يا گوشه نشين شده باشند؟ ملايم­ترهاي آنها يعني قوام، امين الدوله، به فشارهاي خارجي و ايادي داخلي از كار رانده شده باشند و خائنين يكطرفه­ي آنها يعني دربست روسي و يا دربست انگليسي و يا دربست آمريكايي مثل رزم­آرا به ضرب شستِ طرف مقابل، كشته شده باشد. و بقيه­ي كابينه­ها بر سر توافق يا فشار يكطرفه­ي دولتهاي بيگانه به سر كار آمده باشند يا از كار بركنار شده باشند؟ چطور ممكن است ملتي به صورت جدي و عقلاني به طرح و پاسخ اين سوالات نپرداخته باشد؟ تا آنجا كه نوشته­هاي ايران اعم از كتاب، روزنامه و …نشان مي­دهد و تا آنجا كه نشريات مبارزين و مخالفين هرزمان نشان مي­دهد، با اين مسائل، بصورت عاطفي و مجرد و مبهم برخورد كرده­اند. آنها كه نهايت زحمت را كشيده­اند كه اين مسائل را تجزيه و تحليل علمي كنند، از سر سادگي، طبقه و هيئت حاكمه­ي سياسي را به صورت نظام سياسي مجزا و منفك از نظام فرهنگي ايران، بررسي كرده­اند.»

 علت را در اين كتاب، نويسنده از دو سو پاسخ مي­دهد. يك­ سو از زاويه­ي غرب ستيزي آل احمدی­ست كه البته مي­كوشد بيشتر نماي وابستگي ستيزي داشته باشد، و سوي ديگر، نقد خواب آلودگي تاريخي ايرانيان در برابر شتاب روزافزون همين غرب به سمت تسخير امكانات بيشتر هستي مادي. به قول نويسنده «موقعي كه اميركبير، صدراعظم شد و اروپا عصر انقلاب صنعتي را ديگر پشت سرگذاشته بود، در ايران علوم روز عبارت بود از جن­گيري، دعانويسي، آداب طهارت، مارنويسي و مانند اينها». نويسنده­ي كتاب «جامعه شناسي نخبه كشي»، از سويي غربيان را با عبارت «درندگان موبور» نام مي­برد و به ورطه­ي نژاد پرستي مي­غلتد و از سويي ديگر، حيات اجتماعي ايران را برعكس غرب، غير عقلاني مي­داند و مي­گويد «همه­ي بدبختي ايرانيان به دليل نداشتن همين عقلانيت در حيات اجتماعي بوده است». و بر همين زمينه است كه در مقدمه كتاب، تاكيد مي­كند «بايد با اين فكر كه اگر اميركبير زنده بود يا اگر عليه مصدق كودتا نمي­شد يا اگر فلاني سركار بيايد، چنين و چنان مي­شود، مبارزه كرد.»

 يكي ازتلاش ­هاي علي  ­رضا قلي، نويسنده­ي «جامعه شناسي نخبه كشي» اينست كه مبارزه­ی سياسي تا اكنونی مردم ايران را نقد كند و بگويد چرا اين مبارزه نادرست بوده و بي­نتيجه مانده است. علي رضا قلي، ضمن تاكيد بر اين نكته كه ناراستي­هاي گروه حاكم، هيچگاه براي مردم عادي، روشن نبوده، بارها در مباحث گوناگون كتاب به اين نكته بازمي­گردد كه تنها آن كساني هم كه در هيئت احزاب و گروهها مبارز بوده­اند، گروه حاكم و نظام حاكم را همچون تافته­يي جدا بافته از جامعه­ي واقعي ديده­اند و بنابراين با ريشه­هاي بوجود آورنده و حافظ آن در جامعه نجنگيده­اند:

نحوه­ي مبارزه به اين ترتيب بوده است كه نسبت به قدرت سياسي، رفتاري انفعالي درپيش مي­گرفتند. از اينرو، قدرت سياسي كه پايگاه داخلي خود را از دست مي­داد، به دامن اجنبي مي­رفت و اگر منافع اجنبي ايجاب مي­كرد با او همداستان مي­شدند و دخل هيئت حاكمه را مي­آوردند. يعني مبارزات آنها به شرطي نقش تعيين كننده داشت كه شرايط بين المللي مساعدت مي­كرد. اگر شرايط زمان مردن محمد شاه و اوضاع آن روز روس و انگليس نبود، اميركبير بر سر كار نمي­آمد. همچنانكه اگر شرايط زمان مرگ فتحعلي­شاه نبود، قائم مقام برسر كار نمي­آمد و اگر آمريكا سهم خود را از نفت ايران نمی­خواست و به جناح انگليسی فشار نمی­آورد، مصدق روي كار نمي­آمد. مصدق آمريكايي نبود، همانطور كه انگليسي هم نبود، ليكن شرايط فعال بين­المللي و مبارزات منفعل مردم، پاي او را به ميان كشيد و بعد هم كه تعارضات آمريكا و انگليس حل شد، و آمريكا چهل درصد نفت ايران را گرفت، مبارزه­ي منفعل مصدق را مردم حمايت نكردند تا نتيجه آن شد كه مي­دانيد. مبارزات مردم ايران با عقب ماندگي و استبداد و استعمار يك نبرد سطحي بود و همه را در استبداد خلاصه مي­كرد و آن هم بدان نحو که توصيف شد، برخورد مي­نمود. ايرانيان در صحنه­ي بين­الملل، زمانی خواهند توانست با تمام ابعاد عقب ماندگي مبارزه كنند كه با يكي از چهره­هاي مهم عقب ماندگي كه همين نوع مبارزه­ي سياسي­ست، مبارزه كنند. يعني بايد با مبارزه­ی سياسي كه تا به حال مي­كردند، مبارزه كنند. مردم ايران در طول تاريخ پانصد ساله­ی اخير، بارها به صورت غيرموفق با نظام­هاي نامطلوب سياسي داخلي، مبارزه كرده­اند و نه بار نيز با نظام امپرياليستي غرب، به صورت انحرافي مبارزه كرده و موفق نشده­اند و متاسفانه هنوز هم عبرتي براي تجديد نظر نگرفته­اند.

نويسنده سرانجام نتيجه مي­گيرد كه مردم ايران اساسا با فرهنگ سياسي فاسد شده­يي كه دارند، نخبگان اصلاح را حمايت نمي­كنند بلكه به جاي آنان، پشتيبان آدم­هاي فاسدند:

« قدرت سياسي ايران كه قدرتي ساخت يافته است، از متن و بطن جامعه، توسط خود مردم رويانده شده و خود اين مردم نيز از دم تيغ آن مي­گذرند. آنچه حداقل از تاريخ دويست ساله­ي اخير ايران برمي­آيد، اينست كه ايرانيان با حركتهاي سازنده­ي قائم مقام و ميرزا تقي­خان و دكتر مصدق، سر ناسازگاري نداشتند و در ضمن اينكه به آنان علاقمند بودند و تا به امروز گرامي­شان داشته­اند ليكن حيات جمعي ايراني از دفاع از ايشان، و خلق امثالشان عاجز بوده و براي حمايت از آنها به صورت جدي، عقلاني و فعال برخورد نكرده، بلكه برخورد منفعل و عاطفي داشته است. دوست داشتن، آرمان داشتن، خيالاتي بودن، هزاره­گرابودن، همه­ي اينها با عمل كردن فرق مي­كند. عمل از جنس توليد است و چندان رضامندي بوجود نمي­آورد. مگر اينكه انگيزه­ها بسيار قوي باشند. در سوابق فرهنگي ما، انگيزه­هاي ملي وجود نداشته زيرا ايلياتي بوديم. و فرهنگ ديني هم كه مي­دانيم از عرصه­ي عكس وارد شده و ايدئولوژي­هاي اخير هم مشكل توزيع داشته­اند و مصرف، و نه توليد. جامعه با طرفهاي مخالف و رودرروي اين سه نخست وزير، فعال­تر و موثرتر و همسازتر عمل كرده است. و نشان آن هم، تحمل هشتاد و چهار نخست وزيري­ست كه كم و بيش در خط ميرزا آقاخان نوري و حاج ميرزا آغاسي ولي با اسامي و اشكال متفاوت بر اين مردم حكومت كرده­اند».

 باري؛ كتاب «جامعه شناسي نخبه كشي»، برشالوده­يي استوار است كه مي­كوشد ثابت كند رژيم سياسي در بافت اجتماعي جامعه تنيده است و هر اشكالي در بالا هست، شاخ و برگي­ست كه ريشه در پائين دارد. يعني: رژيم سياسي از رژيم مدني، جدا نيست و بررسي صرفا جداگانه­ي آنها به راه خطا مي­رود.