از آنچه گذشته و مانده ست

 

 

به سال 1337 در محله ی ایرانمهر تهران – نزدیک چهارصددستگاه – به دنیا آمدم . شش ساله بودم که به محله ی نیروی هوایی در شرق تهران ، نقل مکان کردیم .

پدر، متعصب و مذهبی بود ؛ و مادر، مانند اغلب مادران آن سرزمين ، چادرسیاه را همیشه بر دوچشمِ گریه کرده داشت. پدر، افزون بر قرآن و نهج البلاغه ، کتابهای دیگری هم درخانه داشت ؛ از حلیة المتقین گرفته – که آداب خلا رفتن و دلیل با پای چپ واردشدن به مبال را درهمان دوران کودکی از آن کتاب دریافتم – تا بوستان و گلستان و دیوان نسیم شمال .

پدر، بویژه به باباطاهر علاقمند بود و آوازخوانی گاهگاهی او زمزمه ی دوبیتی های باباطاهر بود درمایه ی دشتی . نثر و انشاء محکم و دلنشینی هم داشت و گاه نظمهایی می ساخت.

اینها همه اما تفنن بود ؛ اصل ، تجارت بود و بازار. عمده فروش پارچه بود و بیشترِ خریدارانش بزٌازان شهرهای کوچک و بزرگ ایران بودند. خیلی دلش می خواست پسر، جاپایِ پدر را پُرکند ؛ و این خواسته را گاه با نرمی و نصیحت و گاه با تحکم می گفت.

مادر، اگرچه دویدن از بام تا شام و تروخشک کردن شوهر و هشت فرزند (هفت دختر و من) ،  توان و وقتِ کتابخوانی برایش نمی گذاشت ، اما نخستین و گرمترین مشوّق من در نوشتن بود. هرچه به نام شعر می نوشتم ، نخست برای او می خواندم و تشویق و تأیید او را می گرفتم و بعد ، به دیگری نشان می دادم و یا به مدرسه می بُردم . 11- 12 ساله بودم که نوشته هایم را ( که معمولا نظمهایی درقالب غزل و قصیده بود) می گرفت و می گفت که بعد پس اش می دهد . و بعد ، با یادداشتهایی درکناربرخی سطرها پس اش می داد. بیشتر، پرسش بود و معنایی . و همیشه پاسخ کودکانه ی من شفاهی بود . این ، سبب می شد که دقایقی باهم درآن باره گپ بزنیم . این دقایق از لذتبخشترین دقایق هستی من بود . و همچنان با همان ارزش برایم مانده است .

                                                       

دوره ی تحصیل ابتدایی و متوسطه را در مدارس متعدد گذراندم . آنچه از آن روزگار بیشتر در خاطرم مانده ، دوره ی تحصیل در دبیرستان کمال است . دبیرستان بسیار بزرگ کمال با فضاهای متعدد آموزشی  و ورزشی در نارمک به ریاست مهندس یدالله سحابی اداره می شد و او خود درس تکامل و زمین شناسی به ما می داد . در گردشهای علمی یی که مدرسه ترتیب می داد ، معمولا مهندس سحابی همراه ما بود .

محیط آموزشی دبیرستان کمال و فضای ورزش و تفریحات اش ، از سطح معمول دبیرستانهای خوب تهران ، بسیار فراتر بود .

محصلان ، بیشتر از خانواده ها ی متوسط یا نسبتا مرفه با گرایشهای مذهبی بودند ؛ و دبیران ، اغلب ، آدمهای مستقیما درگیر با سیاست حاکم بر زمانه ی خود . از شمار این دبیران ، حسن آلادپوش – دبیر رسم – بود که چنانکه ما شاگردان شنیدیم در درگیری خیابانی با ساواک کشته شد . پرویز خرسند – دبیر انشاء و از نزدیکان دکتر علی شریعتی بود که تنها چیزی که درباره اش سخن نمی گفت ، انشاء بود . او فقط در کلاس سخنرانی می کرد . محمدعلی رجایی – دبیرجبر بود که بعد از انقلاب شد نخست وزیرِ محبوب امام ، و به همراه رئیس جمهورش حجت الاسلام باهنر، ترور شد .

هر چهارشنبه ( یا پنجشنبه ) جلسه ی انجمن اسلامی مهندسین در دبیرستان برگذار می شد که شاخص ترین چهره ی آن جلسات ، مهندس مهدی بازرگان بود .

می شود گفت که دبیرستان کمال ، با خط و ربطِ جریان فکری و سیاسیِ معروف به ملی – مذهبی اداره می شد . امّا ، بی تردید ، حضور چشمگیرِ این خط و ربط در کمال ، باعث نشده بود که همه از همین خط و ربط ، پیروی کنند . کما اینکه محمدعلی رجایی ، همان زمان هم با ملی - مذهبی ها چندان نزدیکی و حشر و نشری نداشت و از سوی دیگر بودند بسیاری از محصلان دبیرستان که اصولا با هیچیک از جریانها ی مذهبی – سیاسیِ موجود ، آمیزشی نداشتند ؛ هرچند ، فضای عمومی حاکم بر دبیرستان و اقتضای سِنّی ما ، نوعی احترام به همه ی این جریانها را در ما برمی انگیخت . بطور کلی ، فضای دبیرستان کمال ، طوری بود که از شاگردان ، آدمهای سیاسی می ساخت ؛ حتا اگر اینان فعال سیاسی نبودند .

به سال 1356 در رشته ی علوم سیاسی و اجتماعی دانشگاه تهران پذیرفته شدم . انقلاب ، مانع ادامه ي تحصيل شد .

                                                          

نوشتن ، از دوره ی دبیرستان ، دیگر برایم تفنن نبود . هم عادت شده بود و هم انگار مفر. پناهگاهِ مطمئن و همیشگی .

پس از آن که دبیرستان کمال ، با تصمیم ساواک ، تعطیل شد ، در دبیرستان شیخ بهایی ادامه ی تحصیل دادم . دبیرانشاء ما مردی مهربان و متین بود به نام « مقدس جعفری » . در اوائل سال ، به تصادف ، ازمن خواست انشاء ام را بخوانم و من بحرطویلی را که برپایه ی موضوع انشاء ساخته بودم و مایه ی سیاسی داشت ، خواندم . بحرطویل که تمام شد ، کف زدن دبیرانشاء ، کف زدن همشاگردیها را درپی داشت . و از آن پس ، هرهفته در آغاز درس انشاء ، به خواست او من آنچه را که نوشته بودم ، می خواندم تا به گفته ی او کلاس ، شارژ شود . مقدس جعفری ، بی تردید ، این کار را صرفا برای تشویق من می کرد ؛ زیرا آن نوشته ها را اگر امروز دربرابر خود بگذارم ، نه هیچ ارزش ادبی در آنها می یابم و نه حتا هیچ ارزش سیاسی .

شاید کم نباشند معلمانی که ازنقش تشویق در تعیین مسیر شاگردانشان به خوبی آگاهی دارند . و  در آن سن که نوشتن درمن همچون رویدادی جدّی شکل می گرفت ، تشویقهای مقدس جعفری ، درجدی ترشدن من درکار، تأثیرِ بی بدیلی داشت . می دیدم که تقاضای هفتگی ثابتی برای نوشته هایم وجود دارد و متقاضیان ، دیگرتنها افراد خانواده نیستند.

از اینجا که نگاه می کنید ، تصویری مَجاز اما شفاف از چگونگی پیوند نویسنده و هنرمند را با جامعه می توانيد بینید . چگونگی یی که تنها در سایه  خلاقیت آزاد و تولید انبوه فراهم می آید و جلوگیری از این خلاقیت آزاد و عرضه ی تولید انبوه به جامعه ، پایان کار نوشتن و آفریدن است .

باري ، درپايان همان سال تحصيلي بود که روزها در جلسات امتحان نهايي (براي گرفتن ديپلم دبيرستان) شرکت مي کردم و شبها - درپي شش ماه تمرين - به اجراي نمايشنامه ي « مُهره ها » مي پرداختم که خود نوشته بودم و در آن نقش اصلي را بازي مي کردم . « مهره ها » به همّتِ محسن محمدي -  دانشجوي علوم آزمايشگاهي که از بچه هاي صميمي محل بود وباهم بزرگ شده بوديم ، در آمفي تئاتر دانشکده ي علوم آزمايشگاهي دانشگاه تهران برصحنه رفت . اين ، نخستين بار بود که نمايشنامه ام برصحنه مي رفت ؛ و در همان آغاز کار ، مورد سرزنش دوستانه ي يک هنرمندِ مجرّب قرار گرفتم که مي کوشيد نصيحتم کند که از بي احتياطي سياسي در نوشتن متن ،  پرهيز کنم . زنده ياد محمود جوهري را مي گويم که آن روزها رئيس عليِِ سريال تلويزيوني دليران تنگستان بود و مسئوليت چهره پردازيِ بازيگران در نمايش مهره ها را به عهده داشت. در پي اجراي شب اول بود که در پشت صحنه مرا گوشه يي گير آورد و گفت : با اين جور نوشتن ، آدم دوام نمي آورد. آخر، آدم که فداي راهِ ...خر نمي شود!

اواسط سال ۵۶ بود گويا که برپايه ي قراري که با جعفر والي داشتم ، به ادره ي برنامه هاي تئاتر رفتم . والي ، آنموقع ، مسئول شهرستانها در اداره ي برنامه هاي تئاتر بود - بازيگري بسيار قوي و انساني بسيار فروتن ، فرهيخته و صميمي . به من گفت : بگو کِي مي خواهي تمرينت را شروع کني تا به ت سالن بدهيم .

من امّا سرم پرشورتراز آن بود که در همان روندِ شتابناک و بي مهلتِ نزديک به انقلاب ، از آن فرصتها بهره بگيرم . رفتم سربازي .

در ايران ، ديگر مجالِ کار تئاتر نيافتم . تئاتر را در هند ادامه دادم . در فروردين شصت بود که در برنامه يي مفصل و چندساعته در شهر پونا براي انبوهي از ايرانيان دانشجو و با کمک شماري از دانشجويان همسنخ ، چند نمايشنامه و ميانپرده بر صحنه بردم . در شمار آنها « سه نمايشنامه ي عروسکي » استاد بهرام بيضايي بود که - بي اجازه ي استاد- براي اجراي بازيگر برصحنه بازنويسي اش کرده بودم .  ( اگرچه آن زمان ، زمانه و شرائط برقراري ارتباط با بيضايي و گرفتن اجازه از ايشان نبود ، امّا احساس مي کنم که دراين زمينه يک بدهکاري هميشگي به استاد  دارم ) .

و ديگر، افسوس ، فرصتِ کار برصحنه را تا امروز بازنيافته ام .

                                                                                                                         در اوائل دوره ي دبيرستان ، ۱۲- ۱۳ ساله بودم که به کلاس فيلمسازي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان مي رفتم . معلم من ناصر زراعتي بود - که امروز هم حقِ تعلّم برمن دارد و از دوستانِ بي رياي من است.

سنّم از شانزده فزون شد و به گفته ي آقاي زراعتي ، درچارچوب مقررات کانون پرورش فکري ، نمي توانستم ديگر شاگرد رسمي او درکانون باشم . به سفارش او رفتم به کلاسهاي فيلمسازي وزارت فرهنگ و هنر . آنجا فيلمنامه مي نوشتيم و اگرقبول مي شد ، مي توانستيم آن را بسازيم . فيلمنامه ي من قبول شد . فيلم را در يکي از دهات ورامين ضبط کرديم . مراحل پاياني تدوين کار-  که خيلي کند پيش مي رفت ، همزمان شد با رسيدن توفان انقلاب ، و ديگرادامه نيافت . از آن نسخه ي اصلي فيلم ، همچنان بي خبرم . نام فيلم ، « جَنگ » بود . فيلم ، ضدِ جنگ بود و نظاميگري را به ريشخند مي گرفت.

اين سطرها را که دارم مي نويسم ، مي بينم پشتِ ساختنِ يک فيلم داستانيِ ۲۳ دقيقه يي ، حدود پنج سال ، کلاس و کار بوده است. اگرچه اين پنج سال کلاس وکار، چندان منظم نبوده امّا به هرحال ، نشان مي دهد که دردهه ي پنجاه ، توليد هر اثر هنري -  بويژه با تکيه برامکانات نهادهاي رسمي - ضرورتا با پيشينه ي آموزش و کارِ جدّي مي توانست صورت بگيرد . ( دربيشترِ شاخه هاي هنر، دست درکاران مي دانند که چنين بوده است ) .

                                                                                                                   

 درهمه ي آن چندسال ، آنچه بي وقفه چون رود جاري بوده ، شعر بوده است . اواخر دوره ي دبيرستان بود که به حياط دانشکده ي هنرهاي دراماتيک  در خيابان ژاله مي رفتم و شعرهايم را نشان حميد مظفري ميدادم . حميد مظفري ، همدوره ي سهراب سليمي و بهروز بقايي و هومن آذرکلاه و تئاتريهايي از اين دست بود که در همان دوره ي دانشجويي شان هم اسم و رسمي داشتند و از همان زمانها بيشترشان شدند بازيگرانِ تقريبا ثابت کارهايي که استاد رکن الدين خسروي برصحنه مي بُرد. با حميد مظفري -  که آنزمان ، دانشجوي سال آخرِ آن دانشکده بود ، کنار حوض حياط دانشکده مي نشستيم و من هرچه نوشته بودم ، به او نشان مي دادم و او نظراتش را مهربانانه و مشوَقانه مي گفت . نوعي آموزش بود براي من . درآغاز قراربود آموزش تئاتر باشد ، شده بود آموزش قصه و شعر.

همزمان ، در کلاس ششم دبيرستان که بودم ، کار ترانه ساختن را شروع کردم . شهرام فسازاده برادرِ همکلاسي ام  بود . شهروز ( همکلاسي من ) يک روز مرا به خانه شان بُرد تا با شهرام آشنا کند . شهرام ، آنزمان ، در ارکسترهايده ويلون مي نواخت و از محبوبترين نوازنده ها ي ارکسترهايده بود . بعد از يکي دو بار که به خانه شان رفتم و شهرام ، شعرهاي مرا ديد ، پيشنهاد کرد که روي آهنگي که تازگي ساخته بود ، شعر بنويسم . آهنگ را با پيانو نواخت و همانجا روي کاست ضبط کرد و قرار شد که يکماهه اين کار را بکنم . ترانه ي نوشته شده را شهرام پسنديد . فرستادش به « شوراي شعر و ترانه » که محلِ مميزي آنزمانِ شعر و ترانه بود . تنها تجربه ي البته ارزشمند من با آن شورا همين مورد بود .  ترانه ، دوبار برگشت با خطهاي قرمزِ دورِ بعضي کلمات . من نمي دانستم چطور بايد بنويسم تا ديگر خط قرمز کشيده نشود ؛ بويژه که روي آهنگ ، شعر مي نوشتم و همراهي با سانسور، سخت تر مي شد ! به هرحال ، هرطور بود ، بارسوم ، ترانه ، مورد قبول « شورا » قرار گرفت ؛ اگرچه متن آن در سه بار دستکاري و در گذرِ زمان ، سياسي تر شده بود (با معيارهاي اداره ي سانسور) ! شهرام مي گفت احتمالا بارسوم زيردستِ يک آدم حسابي افتاده و او هم امضا کرده است . ترانه را شهرام به ستار- که آنزمان اوج کار او بود ، داد و من که تنها بواسطه ي شهرام در جريان کار بودم ، شنيدم که سرانجام ترانه در استوديو پاپ  ضبط شده است . کار ضبط اين ترانه البته به سال ۵۷ کشيد . و پخشش به هرگز. استوديوپاپ ، در همان آغاز کار انقلاب ، در آتش سوخت .

با شهرام فسازاده ، کارهاي ديگري را هم شروع کردم که به سرانجام نرسيد . از شمار آنها غزلي بود با مطلع « من به ازل رسيده ام ، زجرِ سفرکشيده ام / ناز مکن که خسته ام ، نازِدگرکشيده ام » که شهرام خيلي دوست داشت کار روي آن را تمام کند ؛ و نيز ترانه ي ديگري که شهرام براي صداي شاهرخ درنظر گرفته بود و يکبار که من در خانه شان بودم ، شاهرخ آمد و آن ترانه را تمريني کرد و رفت . صداي قوي و دلچسبي داشت . و چقدر خوب آن ترانه را اجرا کرد .

کار جدّي ترانه ديگرنداشته ام تا امروز. و نمي دانم شهرام فسازاده کجاست و چه مي کند . نوازنده ي سختکوشي بود و آهنگهايي که ساخته بود ، بسيار زيبا بود .

                                                                                                                  

از ايران که درسال ۵۸ خارج شدم ، يک ساکِ کوچک برداشتم و با اين خيال که يکهفته بعد برمي گردم ، به هند رفتم . همه چيز را جا گذاشتم ؛ مثل همه ي تبعيديان که تنها جانشان را برمي بردارند و مي بَرَند تا در زيرِ چرخهاي تبعيد ، آرام آرام ، له شود.

تا اوائل ۶۲ در هند ماندم و لیسانس علوم سیاسی را از دانشگاه عثمانیه در حیدرآباد گرفتم . در سال 1362 به فرانسه مهاجرت کردم و تا سال 1375 درمحله های هجدهم و بیستم پاریس اقامت داشتم . شش سال ۶۹ تا ۷۵ را با سردبيريِ ماهنامه ي آرش سرکردم . درسال ۷۵ از آرش استعفا دادم ، به انگليس نقل مکان کردم و بعد محل زندگی من و همسرم و دخترمان شد حومه ی لندن .

ژورناليسم و کار رسانه يي ، شغل من در ۲۰ سال گذشته بوده و شعر، دغدغه ی همیشگی ام .