من و یاسمن و روزگارِ مکرّر

آخرین به روز رسانی در شنبه ۰۴ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۱۰ نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۳۷

چاپ

قصه برای فیلمنامه


مهدی فلاحتی


هشت ساعت سفرِ بی توقف با اتوبوس از لندن ، سخت خسته مان کرده بود . اولین بار بود که به گلاسگو می رفتیم . می خواستیم دوهفته ی تعطیلات را در این شهر و اطراف آن سر کنیم . به محض پیاده شدن از اتوبوس ، به سراغ تلفن عمومی رفتیم . یاسمن با صاحب میهمانخانه صحبتی کوتاه کرد و آمد به طرفم :

- بریم .



در حالیکه به همراه او از خروجیِ ترمینال بیرون می رفتم ، پرسیدم :

- کجا می ری با این عجله ؟



و او ، که از فرطِ خستگی ، کمی عصبی به نظر می رسید و ظاهرا حوصله ی توضیح نداشت ، زیرلبی گفت :

- دنبال ایستگاه تاکسی .



تاکسی یی را که در آنطرفِ خیابان ، پارک شده بود و راننده اش به ما زل زده بود ، نشان دادم . یاسمن نگاهِ جستوگرش را به سمت من چرخاند و با پی گرفتنِ اشاره ام ، تاکسی را دید . چهره اش باز شد :

- اِه . چه شانسی ! این از کجا یه دفه سبز شد ؟



همانطور که به سمت تاکسی می رفتیم ، با شوخی گفتم :

- می دونسته که ما همین الان می رسیم .



سوار تاکسی که شدیم ، به راه افتاد ؛ بی آن که راننده ، چیزی از ما بپرسد یا حرفی بزند . من پشت سر راننده نشسته بودم و یاسمن در کنار من . یاسمن نشانیِ منزلِ خانمِ جِی را که روی کاغذی نوشته بود ، به راننده داد . راننده ، نگاهی سریع و بی اعتنا به آن انداخت و به یاسمن پسش داد و ادامه ی راه را گرفت . چند دقیق ی کوتاه در سکوت گذشت . از یاسمن پرسیدم :

- به خانم جِی که تلفن زدی ، حرف خاصی نزد ؟

- داشتم به همین فکر می کردم . تنها چیزی که من شنیدم ، یک کلمه ی هِلو ( اَلو ) بود . بعد که من گفتم فلانی ام که از لندن اتاق رزرو کرده ایم و حالا رسیده ایم گلاسگو ، هیچی نگفت . بعد من گفتم ما داریم الان می آیم اونجا . باز هیچی نگفت . آخرش گفتم ما تا یه ربع دیگه می رسیم اونجا و قطع کردم .



من به نشانه ی استفهام ، شانه هام را بالا انداختم . آمدم رویم را به طرف پنجره برگردانم ، که چشمم به آینه ی داخلِ تاکسی افتاد . دوچشمِ ریزِ راننده ، زیرِ ابروهای پُرپشت ، به من زل زده بود ؛ طوری که انگار نیازی نداشت برای رانندگی به جلوش نگاه کند . آنقدر سنگین و تیز نگاهم می کرد که دیگر نتوانستم نگاهش کنم . رویم را به طرف پنجره چرخاندم . خیابانهای تمیز و خلوت گلاسگو مشغولم کرده بود ، که یاسمن زانویم را فشرد . نگاهش کردم . آرام گفت :

- این رانندهه همینطور زل زده به من .

- ( خندیدم ) نکنه می ترسی تصادف کنه ! ؟

- هان ... نه ... ولش کن .



راننده به کوچه یی پیچید و در مقابل ساختمانی ایستاد . شماره ی ساختمان ، همانی بود که در آدرس روی کاغذی که در دست ما بود ، نوشته شده بود . یاسمن آمد که کرایه ی راه را به راننده بدهد . روی راننده به سمت یاسمن برگشته بود و نیمرخ چپش به طرف من بود . یک گوشواره با نگینی سبز در گوشش بود که تا آن لحظه به آن بی توجه بودم ؛ اما حالا که می دیدمش ، در من خاطره یی را بیدار می کرد که هیچ نام و نشانی از خود نمی گذاشت .

از تاکسی پیاده شدیم و به سمت درِ ورودیِ ساختمان رفتیم . من همچنان غوطه در فکر تا شاید نقطه ی مفقوده ی خاطره را پیدا کنم . ناگهان چشمم به چهره ی پیرزنی افتاد در قابِ پنجره ی کوچکِ کنارِ درِ ورودی . به محض افتادن نگاهش به نگاهم ، خود را کنار کشید . به یاسمن که داشت از پله های ورودی ساختمان ، یکی دو قدم پیش تر از من بالا می رفت ، گفتم :

- دیدی ؟

- ( به سمت من برگشت و آرام مکثی کرد ) چی رو ؟

- خانمِ جِی رو .

- نه . ( و به سمت در ورودی رفت ) .

- از پشت اون پنجره دیدمون ( و پنجره ی کوچک را – که هیچکس در قاب آن نبود – نشان دادم ) .



به پشت در رسیده بودیم . پیش از آن که زنگ در را به صدا درآوریم ، در باز شد  و پیرزنی درآستانه با لبخند به لب گفت :

- سلام . من خانم جی هستم .

ما هم سلامی کردیم و خودمان را معرفی کردیم و وارد شدیم . خانم جی ، امّا آن پیرزنی نبود که در قاب پنجره نگاهمان می کرد . از خانه ی مرتب و تمیز ، بوی خوشِ غذا بر اجاق به مشام می رسید . بوی آشپزخانه . آشپزخانه های قدیمی و آشنا .

ما منتظر بودیم که خانم جی اتاقمان را نشان بدهد . او دو صندلیِ راحتی را که در همان راهروِ ورودی بود ، به ما تعارف کرد . ما نشستیم ؛ با ساکهامان بر زانو .  گفت :

- متاسفم .

- ( یاسمن ) : به خاطر چی ؟

- اتاقی را که من برای شما درنظر گرفته بودم ، خالی نشده . اتاق خالیِ دیگری هم ندارم .



مکث .

ما به هم – با استفهام و استیصال - نگاهی کردیم . خانم جی ادامه داد :

- اما براتون یه اتاق رزرو کردم توی همین ساختمونِ بغلی . اگه بخواهید می تونید اونجا برید .

- ( یاسمن ) : برای دوهفته ؟

- بله ، البته . از اتاق من هم ارزونتره .

به دنبال خانم جِی از خانه اش خارج شدیم و به ساختمان همجوار رفتیم . این ساختمان ، قدیمی تر از محل سکونت خانم جی بود و همه ی در و پنجره هایش کهنه به نظر می رسید . انگار مدتهای طولانی بود که هیچکس به آنها نرسیده بود . فکر کردم شاید به همین دلیل ، ارزانتر از جای قبلی ست .

به دنبال خانم جی ، از در کهنه و بازِ ساختمان وارد شدیم  و بعد از چند قدم به راه پله یی قدیمی با پله ها و دیوارهای بلند رسیدیم . از پله ها بالا رفتیم . از جلوِ دو درِ بسته ی دو آپارتمانِ روبروی همِ طبقه ی اول ، رد شدیم وخودمان را به طرف طبقه ی دوم بالا کشیدیم  و در برابرِ تنها درِ این طبقه ایستادیم . در طول راه پله ، خانم جی چیزی نگفت . ما هم نگفتیم . خانم جی زنگ زد . بلافاصله در باز شد و زن و مردی مُسن ، لبخندزنان ، در آستانه ظاهر شدند و ما را به داخل دعوت کردند . یک لحظه خشکم زد . پیرزن ، همانی بود که در قابِ پنجره ی کوچک ساختمان خانم جی دیده بودم .

گیجتر از آن بودم که چیزی بگویم .

به دنبال یاسمن و خانم جی رفتم توُ . چند لحظه به سلام و علیک و معرفی معمول گذشت و دانستیم که این دو ، خانم و آقای رابرتسون هستند . زن ، پیرتر به نظر می رسید  و به دلیل کهولت و شاید بیماری ، بسیار آرام حرف می زد و حرکاتش به آرامی حرف زدنش بود ؛ با لباس بلند قهوه یی تیره که در کنار همسرش ایستاده بود . مرد ، خوشچهره و پرانرژی و حرّاف بود . مدام حرف می زد و  از همان ابتدا هر جمله را با شوخی یی چاشنی می کرد . زن فقط گاهگاهی یک خنده ی ریز و کوتاه می کرد و دیگر هیچ . ما هم ، به طور طبیعی ، با مرد همصحبت شده بودیم و چیزهایی مانند این که راه چطور بوده و هوا در چندروز آینده در آن شهر چطور خواهد بود و ازاین قبیل می گفتیم . اتاقمان را نشان دادند . خانم جِی خداحافظی کرد و رفت . ما به اتاقمان رفتیم . خانم و آقای رابرتسون به همراه ما وارد شدند . اتاق بسیار بزرگی بود با سقف بلند ، و دیوار سمت چپ اتاق از چند پنجره ی به هم چسبیده با شیشه های یکدست تشکیل شده بود . با یک نگاه می شد تشخیص داد که پنجره ها از نوعی نبود که بشود بازشان کرد ؛ تنها قسمت باریکِ بالای آنها را می شد بطور افقی  تا نیمه گشود . کنار درِ اتاق ، سمت چپ ، آشپزخانه ی کوچکی بود چسبیده به دیوار، با یخچال و وسائل پخت و پَز . یک تخت یکنفره در گوشه ی دیوار مقابل در کنار پنجره ها ، و تخت دیگر در گوشه ی دیگرهمان دیوار ، درست روبروی درِ اتاق . تلویزیون در کنار شومینه بود و یک مبل بلند و دو صندلی راحتی فضای بین تختها و وسط اتاق را پر کرده بود . صدای آقای رابرتسون مرا به خود آورد :

- امیدوارم مناسب باشه .



ما تشکر کردیم و آقای رابرتسون ادامه داد :

- چیزی اگه لازم داشتین ، حتما بگین .

باز تشکر کردیم و آنها به بطرف در اتاق راه افتادند . خانم رابرتسون ، لبخند برلب ، چیزی گفت که نفهمیدم . تنها از فضا و حالت حرف زدنش خیال کردم که باید چیزی گفته باشد مانندِ بهِتان خوش بگذرد .

من و یاسمن از او تشکر کردیم او پیشاپیشِ آقای رابرتسون ، در حال رفتن ، همان خنده ی ریز و مقطعش کرد که از هنگام ورود به خانه آشنایمان شده بود .

آقای رابرتسون در آستانه ی در اتاق بود که معمای دیدن چهره ی همسرش در قاب پنجره ی منزل خانم جی ، به یادم آمد . صدایش زدم :

- آقای رابرتسون ! معذرت می خوام .



آقای رابرتسون درهمان آستانه ایستاد و با مهربانی پرسید که چیزی لازم دارم ؟



- این خونه خیلی قدیمی و زیباست ؛ خونه ی خانم جی هم تقریبا همینطور بود . قدیما این خونه ها به هم راه داشتن ؟

- فکر نکنم . چطور مگه ؟

- یعنی ... هیچی . متشکرم . من خیلی به خونه های قدیمی علاقه دارم . برا همین همیشه می خوام از همه جزئیاتش سر در بیارم .

- حالا وقت دارین . بعدا همه جای این خونه رو می تونین ببینین . البته خیلی هم قدیمی نیست .



و رفت .

با رفتن خانم وآقای رابرتسون ، تازه متوجه موقعیت خود و اتاق شدم . ساکهامان رها شده آن وسط ، و یاسمن یله داده بر مبل . من همانطور که بر لبه ی مبل می نشستم ، گفتم :

- فقط اشکالش اینه که تختها کیلومترها با هم فاصله دارن .

- یعنی نمی تونیم اونارو به هم بچسبونیم ؟

- کاش پرسیده بودیم . ( پاشدم و همانطور که به طرف در می رفتم ) می رم تا نخوابیدن ، بپرسم .



از اتاق بیرون رفتم و در سرسرا قرار گرفتم . تازه توانستم موقعیت جایمان را در خانه بسنجم . آنسوی سرسرا ، روبروی اتاق ما ، یک در دیگر بود شبیه در اتاق ما ف که احتمالا به اتاقی دیگر باز می شد . درست در سمت چپ اتاق ما یک ساعت شماطه دار به دیوار چسبیده بود . و بعد از آن ، دری گشوده بود که با یک سرک کشیدن ، حمام و توالت و دستشویی را دیدم . بعد از آن در، یک راهروِ کوچک بود که به آشپزخانه می رفت . سمت راست اتاق ما ، دری دیگر بود بسته  و احتمالا متعلق به اتاقی دیگر . و در سمت راست آن – همچنان در امتداد دیوار طرف راست اتاق ما – اتاقی دیگر با درِ بسته ؛ اما تنها اتاقی که از آن سرو صدا به گوش می رسید . نزدیک ان شدم و گوش خواباندم ؛ صدای تلویزیون بود و آن اتاق ، ظاهرا ، اتاق نشیمن آقا و خانم رابرتسون . در زدم . جوابی نشنیدم .اندکی مکث کردم و وقتی باز جوابی نیامد ، تردیدم در تشخیصم بیشتر شد . درِ مقابل اتاق خودمان را کوبیدم . بلافاصله جوانی بسیار لاغر ، با ریش تُنُکِ زرد و موهای کوتاه و پوست اندکی سرخ ، بیشتر شبیه روستائیان ، در را گشود و فورا با خوشرویی دستش را  به طرفم دراز کرد و خود را معرفی کرد :

- جِیسون .



سلام کردم و با او دست دادم . بدون این که به من اجازه ی حرف زدن بدهد ، فورا گفت :

- اسمتون چیه ؟

- معذرت می خوام . من عوضی در زدم . با آقای رابرتسون کار دارم .



با همان سرعت و خوشرویی ، در حالیکه به طرف همان دری می رفت که یکبار کوبیده بودم ، گفت :

- می دونم . ( و بعد از کمی مکث ) اسمتون چیه ؟

من اسمم را گفتم وتکرار کردم که با آقای رابرتسون کار دارم .

جیسون درِ اتاق رابرتسون را چندین بار محکم کوبید تا شنیدم که آقای رابرتسون گفت :

- کیه ؟



جیسون در را گشود و من وارد شدم و خودش بازگشت و به اتاقش رفت .

با عذرخواهی از آقای رابرتسون که با همسرش ، پشت به در اتاق ، مشغول تماشای تلویزیون بود ، پرسیدم که آیا می توانم تختها را کنار هم بگذارم ؟ و او ، که رویش را به طرف من برگردانده بود، با خوشرویی پاسخ مثبت داد . در چند لحظه یی که در اتاق رابرتسون ایستاده بودم ، خانم رابرتسون حتا یک لحظه هم سرش را بطرفم نچرخاند . انگار هیچکس وارد اتاق نشده است . من فقط گوشه ی لباس قهوه یی اش را می دیدم که از داخل مبل ، بیرون زده بود .

به اتاقمان برگشتم .
یاسمن درحال خالی کردن کوله پشتی و ساک بود . سرش را به طرفم برگرداند و گفت :

- چی شد ؟

- هیچی . گفت هرطوری که می خواین تنظیم کنین . ولی ... فعلا بیا همه کارا رو ول کنیم بریم یه چیزی بخوریم . دیر بجنبیم ، یه وقت این دور و وَر همه جا تعطیل می شه .

- ( آرام و با خستگی برخاست ) خُب ، بریم .



یاسمن کلید اتاق را که روی کاناپه رها شده بود ، برداشت و از اتاق خارج شدیم و در را قفل کردیم . در سرسرا هیچ صدایی شنیده نمی شد . یک میز تلفن کوچک و تلفنی بر روی آن در کنار دیوارِ روبروی درِ آپارتمان به چشم می خورد . از آپارتمان بیرون آمدیم و از پله ها سرازیر شدیم . دست یاسمن را گرفته بودم . یاسمن با اندکی نگرانی در صدایش گفت :

- چقدر اینجا ساکته !



من که می خواستم تا حد امکان از خراب شدن تعطیلات و سفرمان ، بویژه در همان آغاز سفر، جلوگیری کنم ، به قصد طبیعی جلوه دادن سکوت آن ساختمان قدیمی و دور کردن نگرانی از یاسمن گفتم :

- آره ... خوشبختانه . از سروصدای لندن می تونیم دوهفته یی راحت باشیم .



یاسمن جوابی نداد . از ساختمان بیرون زدیم . هوا تاریک شده بود . به سرکوچه رسیدیم . آنسوی خیابان ، چراغهای یک پیتزافروشی به چشم می خورد . گفتم :

- امشب باید با پیتزا سرکنیم . امیدوارم معده ی تو تحمل کنه .

- ( با مهربانی ) : چاره یی نیست . بریم .



شام مختصری خوردیم و برگشتیم . در اصلی ساختمان ، همچنان باز بود و وقتی ما سعی کردیم ببندیمش ، دریافتیم که چفت و بستی در کار نیست و بسته نمی شود . از پله ها که بالا می رفتیم ، اسامی روی درهای دو آپارتمان طبقه ی اول را به دقت نگاه کردم . اسمها انگلیسی یا اصولا فرنگی نبود ؛ شبیه اسامی ایرانی بود . همانطور که وارد آپارتمان می شدیم ، با تعجب از یاسمن پرسیدم :

- اسمهای روی درهای آپارتمانهای طبقه ی اوّلو دیدی ؟

- نه . نگاه نکردم . چطور ؟

- فکر کنم ایرانی اند .

- ( درحالیکه کاپشنش را درمی آورد و روی کاناپه می انداخت ) چه می دونم ... ولی می تونن هندی یا پاکستانی باشن .

- هوم ... ممکنه .



کتم را روی کاناپا انداختم و شروع کردیم به جا به جا کردن تختها و مبل و صندلیها . ساعت سرسرا یازده بار نواخت . گفتم :

- دیدی از این خونه هم صدایی در می آد ؟ !

- اگه این ساعت بذاره ما بخوابیم .



بعد از چند دقیقه یی ، آرایش قبلی اتاق به هم خورد و تختها در قسمت بالای اتاق ، کنار هم قرار گرفت . یاسمن رفت برای مسواک زدن و وقتی برگشت ، با رضایت گفت :

- خونه ی تمیزیه .

- ( من درحال پوشیدن لباس خواب ) انگار فقط ما دو نفر تو این خونه ایم .







روز بعد را به خرید مواد خوراکی و وسائل اولیه ی اقامت چندروزه گذراندیم . چندساعتی را به قدم زدن در حوالی محل اقامتمان و شناخت سمت وسوی محل و موقعیت آن نسبت به مرکز شهر سر کردیم و با مراجعه به نقشه یی که از لندن تهیه کرده بودیم ، دوری و نزدیکی اش را با کوهستان و دریا سنجیدیم تا بعد ، سرِ فرصت ، برنامه ی گشت و گذارِ روزهای آینده را تنظیم کنیم . در تمام طول روز من به این فکر بودم که آیا ماجرای دیدن چهره ی خانم رابرتسون را در قاب کوچک پنجره ی منزل خانم جی ، به یاسمن بگویم یا نه ؟ و تازه ، چگونه بگویم ؟ می ترسیدم که با گفتن آن ، دلهره یی در یاسمن پدید آورم چندان که مجبور که شویم دنبال خانه ی دیگری بگردیم  یا اصلا برگردیم به لندن . از طرف دیگر ، حبس آن صحنه در ذهن ، عذابم می داد . به هرحال ، با هر کلنجاری که بود ، سکوت کردم .

طرفهای غروب بود و داشتیم به خانه برمی گشتیم . چند صد متری با خانه ی رابرتسون فاصله داشتیم  و برای رسیدن ، باید از عرض خیابان طویل می گذشتیم . ایستادیم در کنار خیابان منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده . تریلی یی نزدیک می شد . پشت سرش تعدادی اتومبیل ، بوق زنان حرکت می کردند . یاسمن با شادی گفت :

- هی ... عروس می بَرَن !



تریلیِ روباز از مقابل ما رد شد . تنه های بلند و نازک درخت ، بارزده بود و عجیب این بود که به جای پرچم کوچک سرخی که معمولا تریلیها برای اعلام احتیاط به اتومبیلهای پشت سر خود نصب می کنند ، این تریلی ، دو پرچم سبز نصب کرده بود ؛ با عکس بزرگی در قاب – در حدود یک و نیم تا دو متر – ایستاده روی اتاقک راننده ، رو به ماشینهای پشت سر تریلی . عکس ، ملایی بود که سی و پنج سال پیش ، درگوشه ی مسجدی در قم دیده بودمش . آنزمان چهار ساله بودم و پدرم مرا از تهران به قم برده بود تا ملایی را که بسیار مورد احترام او بود ، ببینم .

من آنقدر محو تماشای این صحنه شده بودم که دیگر نه توجهی به ماشینهایی که بوق زنان می گذشتند داشتم و نه به موقعیت خودم و یاسمن ؛ تا یاسمن دستم را کشید و با گفتن این که « حواست کجاست ؟ چراغ سبزه ! » ، مرا به آنسوی خیابان هدایت کرد . چند قدمی که بی هیچ سخنی رفتیم ، یاسمن پرسید :

- چرا تو فکری ؟

- اون تریلیه عجیب بود .

- چی ش عجیب بود ؟

- عکس یه بابایی رو قاب کرده بود زده بود بالای اتاق راننده ؛ با اون پرچمای سبزِ محمدی ش .

- خُب . چی ش عجیب بود ؟

- ...



به ساختمان خانه ی رابرتسون رسیده بودیم . از پله ها بالا رفتیم .پی از رسیدن به طبقه ی اول ، درِ یکی از آپارتمانها باز شد و پیرمردی با ابروهای سیاه و به هم پیچیده و ریش متوسط سفید ، با عرقچین سفیدی بر سر و لباسِ تیره ی مسلمانان پاکستانی و هندی بر تن ، و چیزی مانند عبای مشکیِ نازکی مچاله شده در زیر بغل ، آرام خارج شد . داشتیم از کنار او رد می شدیم . من نگاهم را از او دزدیدم . به انگلیسی سلام کرد . به سرعت ، هِلو یی گفتیم و رد شدیم و به طرف پله های طبقه ی دوم رفتیم . می خواستیم از پله ها بالا برویم که برگشتم دوباره پیرمرد را ببینم . او در حال پایین رفتن از راه پله بود ؛ اما چنان سریع و سبک می رفت که انگار کودک شیطانی بر سطح صاف می سرید . یاسمن که چندپله بالاتر از من بود ، برگشت و با بی حوصلگی گفت :

- چرا واسّادی ؟

خیس عرق شده بودم . به طرف بالا دویدم . قلبم با شدت خود را به قفسه ی سینه می کوفت . در جهانی از حیرت و ناباوری بودم .پیرمرد ، پیرشده ی عکس داخل قاب بر بالای تریلی بود . پیرشده ی ملای سی و پنج سال پیش قم .

با عجله در آپارتمان رابرتسون را گشودم و وارد شدیم . هیچ صدایی از خانه نمی آمد ؛ غیر از صدای ماشین رختشویی از ته آشپزخانه . ما یکسره به اتاقمان رفتیم و من دو استیک از یخچال در آوردم و شروع کردم به سرخ کردن و یاسمن هم سیب زمینی و مخلّفات آن را فراهم کرد و بعد از نیمساعتی که خوردن این شام طول کشید ، زدیم بیرون به قصد راهپیمایی شبانه ی عادت شده .

یکساعتی قدم زدن با حرفهای معمول و درهوای لذتبخش گذشت . در راه بازگشت ، همچنان که در حال خوردن بستنی بودیم ، گفتم :

- یاسمن ! ...

یاسمن که مکث مرا دید ، گفت :

- هان ؟

- من ...

و باز که مکث مرا دید ، گفت :

- باز چیزای عجیب غریب دیدی ؟

- نه ... یعنی می دونی ؟ ... خب ، خیلی عجیبه . باور کن اگه برات بگم ، تو هم تعجب می کنی .

- ( فورا با نرمی و کنایه ) من دیگه عادت کردم که تو دنیای دور و وَرتو عجیب غریب تعریف کنی . همیشه یه چیزایی باید بسازی .

- واقعا خیال من نیست .



یاسمن نگذاشت صحبت جدّ ی شود تا بتوانم آنچه را که دیده ام برایش بگویم . من هم اصراری نکردم . زمان به شوخی و خنده گذشت . به خانه بازگشتیم . راه پله ها و خانه ی رابرتسون در سکوت مطلق به سر می برد . برای خواب که آماده می شدیم ، یاسمن گفت :

- کتاب گراهام گرین رو آوردی ؟

- آره .

- امشب یه داستان از اون بخون .



داستانخوانی بالینی من برای یاسمن ، عادت هردوِ ما شده بود . آنشب ، « چه کسی برج ایفل را دزدید ؟ » را خواندم . اواخر داستان ، دیدم که یاسمن به خواب رفته است . چراغ را خاموش کردم و خوابیدم .







از صدای یاسمن بیدار شدم . به خود می پیچید و حالت عُق زدن داشت . از جام پریدم . ساعت نُهِ صبح بود . یاسمن در حال دردکشیدن و به خودپیچیدن گفت :

- دارم می میرم . مث اینکه مسموم شدم .

- از کِی اینجوری هستی ؟ چرا منو بیدار نکردی ؟ ( به طرف یخچال رفتم و یک لیمو ترش آوردم ) .

- ( با ناله ) خوردم . فایده یی نداشت .



نوازشش کردم . نمی دانستم چه می توانم بکنم . او به خود می پیچید و هرچه زمان می گذشت ، حالش بدتر می شد . گفتم :

- باید زود بریم بیمارستان .

- ( زیرلب ) زنگ بزن به آمبولانس .



از اتاق آمدم بیرون . تلفن گوشه ی سرسرا بود . شماره را گرفتم و بعد از توضیحات دقیق درباره ی این که احتمال حاملگی ، تقریبا صفر است و احتمال مسمومیت از بستنی بوده – چون من و او دو نوع بستنی متفاوت خورده بودیم ، تقاضای آمبولانس کردم . نشانیِ خانه را خواستند و من برای آن که آپارتمان را مشخص کرده باشم ، نام رابرتسون را که بر روی در آپارتمان حک شده بود ، در ابتدای نشانی گفتم . سعی می کردم آهسته حرف بزنم تا آرامش مطلق آن خانه به هم نخورد . با اطمینان از این که تا چند دقیقه ی دیگر آمبولانس می رسد ، به اتاق برگشتم . یاسمن روی زمین به خود می پیچید . نوازشش کردم و دستش را در دستهایم گرفتم . نمی دانم چند دقیقه به این منوال گذشت .

زنگ درِ خانه را زدند . دویدم بیرون . آقای رابرتسون ، زودتر از من به سرسرا رسیده بود و در را باز کرد . دو نفر با لباس ویژه ی کمکهای اولیه و برانکاردِ تاشده یی در دست ، پشت در بودند . یکی شان که اندکی مسن تر بود ، پرسید :

- شما آمبولانس خواستید ؟

آقای رابرتسون با اندکی تردید در کلام و رفتار گفت :

- هنوز نه .



منظور آقای رابرتسون از « هنوز نه » چه بود ؟ مگر او از حال یاسمن باخبر بود ؟ ! او هم مگر آمبولانس خبر کرده بود ؟ !

یک لحظه در انبوه پیچیده ی این پرسشها رفتم امّا زود به خود آمدم و با عجله گفتم :

- بله ، من خواستم .



دو مرد وارد شدند و به اتاق هدایتشان کردم . آقای رابرتسون ، بی کلامی به اتاقشان رفت . مردها بعد از لحظاتی اطمینان یافتن از این که باید یاسمن را به بیمارستان بُرد ، او را روی برانکارد گذاشتند و به پایین بردند .من هم به همراهشان .

چند دقیقه یی بیشتر در آمبولانس نبودیم . در بیمارستان ، دستگاه گوارش یاسمن را شستشو دادند و آمپولی هم به او زدند . گفتن باید یکساعتی روی تخت دراز بکشد تا بتواند سرِ پا بایستد و مرخص شود . درد یاسمن فروکش کرده بود . در اتاقی بودیم که ظاهرا درمانهای اولیه و سرپایی در آنجا انجام می شد . درِ اتاق باز بود و از مقابل آن ، کارکنان بیمارستان در حال عبور بودند . همانطور که من و یاسمن داشتیم آرام باهم حرف می زدیم ، ناگهان من همان راننده ی تاکسی را با گوشواره ی سبزش دیدم که لباس کارکنان بیمارستان را پوشیده بود و از جلوِ درِ اتاق رد شد . فرصتی نبود که به یاسمن چیزی بگویم . از اتاق دویدم بیرون و به قصد یکبار سر درآوردن از این چیزهایی که از نظر من عجیب بود و از نظر یاسمن یا شاید بسیاری دیگر ، عادی ، دنبال راننده ی تاکسی سابق و کارمند آنروزِ بیمارستان را گرفتم . سرِ پیچِ راهرو ، به یکقدمی اش که رسیدم ، بی آنکه صدایش کرده باشم ، سریع برگشت و انگار داشت به پرسشی پاسخ می داد ، گفت :

- ببین ! من چند روز درهفته روی تاکسی کار می کنم ، چند روزم اینجا . همین . برگرد برو پیِ کارِت .

و در برابر حالت خشکزده ی من ، رویش را برگرداند و راهش را با سرعت گرفت و رفت .

من برگشتم به اتاقی که از آن به بیرون دویده بودم . پرستاری داشت با یاسمن صحبت می کرد و مرخصش می کرد . راه افتادیم به طرف بیرون . یاسمن با دلخوری و خستگی از من پرسید :

- کجا دویدی رفتی ؟

- منو ببخش . بعد برات می گم .

حدود ظهر بود که با تاکسی به خانه ی رابرتسون رسیدیم . وارد که شدیم ، دیدیم برخلاف همیشه ، رفت و آمدی در آنجا هست . دو پیرزن ، که تا آنزمان ندیده بودمشان ، از آشپزخانه به طرف اتاق رابرتسون می رفتند . سلامی کردیم و جوابی شنیدیم و به اتاقمان رفتیم . یاسمن دراز کشید و در دم خوابش برد . من در اتاق قدم می زدم که در اتاق را زدند . یاسمن نشنید و بیدار نشد . در را گشودم . همان دو پیرزن بودند  که هنگام ورود ما ، از وسط سرسرا می گذشتند . دختر جوانِ تپل و خوشگلی همراهشان بود . گفتند :

- ببخشید ! جارو برقی توی اتاق شماست ؟

- نه .

- مطمئنید ؟ آخه هرجا را گشتیم ، پیداش نکردیم ؛ گفتیم شاید پیش شما باشه .

- مطمئنم . من اصلا جارو برقی احتیاج نداشته ام . در  این چند روزی که اینجا بوده ایم اصلا جاروبرقی استفاده نکرده ایم .

- آه ... چندروزه شما اینجایین ؟ ... می دونین ؟ ... خانم رابرتسون مُرد .

- ( با حیرت ) : چی ؟

- بله ، امروز مُرد .



من ، ناباور ، خودم را به وسط سرسرا کشیدم و در اتاق را پشت سرم بستم . آن دو پیرزن به اتاق کنار اتاق ما رفتند – اتاقی که برای نخستین بار می دیدم که کسی واردش می شود . من از دختر جوان پرسیدم :

- کِی این اتفاق افتاد ؟

- ( چشمهایش اندکی تَر شد ) ساعت دهِ صبح .

- آقای رابرتسون کجاست ؟

- رفته دنبال کارهای مربوط به کفن و دفن .

- ( به اتاق جیسون اشاره کردم ) پسرشونم نیست ؟

- اون پسرشون نیست . دانشجوست . اینجا اجاره نشینه . من نوه ی خانم رابرتسونم .

- آه ... ببخشید ... متاسفم . کمی شوکه شده ام . باورم نمی شود .

- متشکرم . کاری هم نمی شه کرد .

- اگه به من احتیاج داشتین ، حتما صدام کنین .

- متشکرم .



برگشتم به اتاق و در را پشت سرم بستم . پشت به در چندلحظه ایستادم تا بر حواسم مسلط شوم .

پس، صبح که ياسمنو مي برديم بيمارستان، خانومِ رابرتسون مُرده بوده و يا داشته مي مُرده ! پس، آقاي رابرتسون که به راننده ي آمبولانس گفت هنوز آمبولانس نمي خواسته، يعني خانومِ رابرتسون داشته لحظه هاي آخرو مي گذرونده و آقاي رابرتسون همون موقع ها مي خواسته آمبولانس خبر کنه !

یاسمن را دیدم که هنوز بیدار نشده بود . شروع کردم به قدم زدن در اتاق ، با تلاش برای پیداکردن پاسخ این که به یاسمن چه بگویم و چگونه بگویم ؟ هیچ حدسی نمی توانستم بزنم که یاسمن با شنیدن آن خبر چگونه برخورد خواهد کرد . خواهد ترسید ؟ خواهد خواست که بلافاصله از آنجا برویم ؟

به هرحال ، بدیهی بود که نمی شد این خبر را از او پنهان داشت.

در همین فکرها بودم که یاسمن چشمهایش راگشود و خابالود پرسید که کجا رفته بوده ام .

- هیچ جا . فکر کرده بودن که جاروبرقی ممکنه توی اتاق ما باشه .

ابروهاش را به حالت تعجب درهم کشید . من ادامه دادم :

- می خوای پاشی ؟ ... بهتری ؟

- آره .

- می تونی میوه بخوری ؟ می خوای برات بیارم ؟

رفتم به سراغ یخچال و همینطور که میوه ها را در ظرفشویی می شستم و در ظرف می چیدم ، گفتم :

- امروز عجیبه . خونه شلوغه .

- ( همینطور که لبه ی تخت می نشست ) چه خبره ؟

- نمی دونم . مهمونای رابرتسونن . فکر کنم خانم رابرتسون مریضه .

- مگه کسی به ت گفت ؟

- نه ، ولی حالتی که دیدم ... یکی دو تا زن از آشپزخونه ، شیشه های آب و دوا دستشون بود ، می بردن به اتاق رابرتسون .

- خانم و آقای رابرتسونو دیدی ؟

- نه .

- بابا تو هم ! ... حتما پارتی دارن .

- آخه این وقت روز ؟ تازه ... نمی دونم .

- ( همینطور که گلابیهای قاچ شده را در دهان می گذاشت ) تازه چی ؟

- ( با شیطنت ، حالت شوخی گرفتم ) اگه خانم رابرتسون مرده باشه ، چی ؟

- باز هم تو خیال مصرف کردی ؟ !

- باور کن ! آخه عجیبه توی روز اینهمه مهمون .

- دیروز دیدمش . حیوونی ... چرا باید بمیره ؟

- ( با همان شیطنت ) اگه مرده باشه ، چی ؟

- ( درحالیکه از جایش برمی خاست ) تو هم چه علاقه یی داری به حرف زدن از مرگ . ( رفت سراغ یخچال و چند استیک بیرون آورد و گذاشت کنار ظرفشویی ) تو اینارو سرخ می کنی تا من برم یه دوش بگیرم ؟



رفتم سراغ وسائل آشپزی . یاسمن درحالیکه حوله اش را برمی داشت ، گفت :

- فقط حدود ده دقیقه دیگه بیا سری به م بزن ، می ترسم یه وقت سرم گیج بره .

- باشه ، میام سر می زنم .



حدود ده دقیقه بعد رفتم به سراغ یاسمن . دوش گرفته بود و آمده بود در محوطه ی دستشویی و داشت خودش را خشک می کرد . گفت که شامپویش را که در حمام گذاشته بوده ، پیدانکرده ؛ و با شیطنت افزود که خانم رابرتسون از شامپوش خوشش می آمده . بوسیدمش و از محوطه ی دستشویی خارج شدیم . باز در سرسرا رفت و آمد مهمانان بود . آقای رابرتسون از اتاقشان آمد بیرون و به طرف آشپزخانه راه افتاد . لباس شیکی پوشیده بود و ریشش را به دقت تراشیده بود . سلامی کردیم و او هم ، طبق معمول به گرمی ، جوابی داد و پرسید :

- به تون خوش می گذره ؟

تشکر کردیم . باز پرسید :

- حالا راحتین ؟

من فوری پاسخ دادم :

- بله . متشکرم . ما از روز اول توی این خونه راحت بودیم .

و به طرف اتاقمان رفتم تا یاسمن هم به همراه من بیاید . اما یاسمن از آقای رابرتسون پرسید ؟

- خانم رابرتسون چطوره ؟

- مُرد . تمام شد .

یاسمن حیرتزده :

- شوخی می کنین ؟

آقای رابرتسون درحالیکه دستهایش را به هم می زد ، گفت :

- نه ، جدّی ست . تمام شد . امروز مُرد . ( و بلافاصله ادامه داد ) شما چطورین ؟ چی شد که رفتین بیمارستان ؟

- آه ... خوبم . متاسفم .

- متشکرم .

- چه ساعتی ؟

- ساعت ده . ( یاسمن به من نگاهی کرد . آقای رابرتسون ادامه داد ) امروز وقتی آمبولانس اومد ، من تعجب کردم . آخه من زنگ زده بودم به دکترش ، نه به آمبولانس . دکترش هنوز نرسیده بود و اون مُرده بود . قلبش از کار ایستاده بود . خب ، می دونین ؟ خیلی مریض بود . شما چی ؟ شما خوبین ؟

- آره . یه آمپول مسکن و احتمالا ویتامین و این چیزا به م زدن . معده م مریضه . گاهی درست حالتی مثل مسمومیت به م دست می ده . شما مواظب خودتون باشین .

- سعی می کنم .



من که تا آن لحظه شاهد و شنونده ی خاموش یاسمن و آقای رابرتسون بودم ، برای آن که بدانم جنازه همچنان درخانه است یا نه ، از آقای رابرتسون پرسیدم :

- حالا می خواین چه کنین ؟ منظورم اینه که برنامه ی کفن و دفن و این چیزا ...

- فردا شب می ریم کلیسا و پس فردا هم دفنش می کنیم .

یاسمن فوری گفت :

- اگه کلیسا هم نتونیم بیایم ، برای دفن ، حتما خواهیم آمد .

- پس ، خبرتون می کنم . ( و رو به هردوِ ما کرد ) شما حالا خوبین ؟

تشکر کردیم و به اتاقمان رفتیم . چندلحظه گذشت تا در اتاق را زدند . آقای رابرتسون بود :

- ویسکی می خورین ؟

- ( من گفتم ) : الان ؟

- اگه دوست دارین بیاین اتاق ما .



تشکر کردم و او رفت . در را بستم . یاسمن گفت :

- برو . حالا دعوت کرده . اگه نری ، بَده . منم شاید بیام . ولی تو الان برو .

- پس تا موهاتو خشک می کنی ، من میرم و میام .



درِ اتاق رابرتسون برای نخستین بار باز بود . به درِ گشاده زدم و وارد شدم . چند نفر ، ازجمله همان دوپیرزن که به دنبال جاروبرقی آمده بودند ، و نوه ی خانم رابرتسون و آقای رابرتسون ، روی مبلهای دور اتاق نشسته بودند . آقای رابرتسون مرا به مهمانان معرفی کرد . با آنان دست دادم و روی مبلی نشستم . طبق خواسته ام آقای رابرتسون لیوان ویسکی بدون آب و یخی به دستم داد و درحال نوشیدن ، گفتگوهای عادی با مهمانان را شروع کردم . یکی از آنان مردی بود تقریبا شصت ساله با سری طاس و اندکی چاق ، که در کنار من نشسته بود و مدام بلند بلند از من می پرسید که کجایی هستم ، شغلم چیست ، کِی ازدواج کرده ام و ... وبا هرپاسخ من ، به شکلی غیرعادی ، شانه هایش را چندبار بالا و پایین می انداخت و بلند بلند و بی حالت می گفت :

- اوهوم . اوهوم . بسیار عالی . اوهوم . اوهوم . بسیار عالی . اوهوم . اوهوم ...

و این اوهوم اوهومِ او ، عینا بغبغوی کبوتری را تداعی می کرد . با هرپرسش و هر اوهوم اوهومِ او ، زنان حاضر در اتاق ، از خنده ، ریسه می رفتند ؛ بطوریکه نوه ی آقای رابرتسون از شدت خنده چندبار اشکهایش را پاک کرد . من در این میانه ، مانده بودم که چه کنم . از مرد پرسیدم :

- شما چه می کنید ؟

- من سرهنگِ بازنشسته ی ارتش بریتانیای کبیرم  ( و از جایش ، به احترام ارتش بریتانیای کبیر ، برخاست و نشسست ) .

در حین چرخیدن نگاهم به مهمانان ، یکی از خانمهای مسن – که دختر خانم رابرتسون بود ، با حرکت دست و سرش به من فهماند که مرد کنار دستی ام – که شوهر او بود ، اندکی خل وضع است . من هم با حرکت سر به او فهماندم که فهمیدم .

پس از نوشیدن گیلاسی دیگر ، در میان خنده های اتاق ، از مهمانان خداحافظی کردم و به اتاقمان برگشتم . یاسمن داشت جلوِ آینه آرایش می کرد . کنارش نشستم . گفت :

- یعنی ... خانم رابرتسون کلیساست ؟

- حتما . به هرحال ، پیدیاست که توی خونه نیگرش نداشتن . فرداشبم میرن کلیسا برای آخرین دیدار . حتما توی همون کلیسا گذاشتنش .

- نه دیوونه ! حالا حتما سردخونه س . فردا برای مراسم می برنش کلیسا .



ناهار را خوردیم و زدیم بیرون . گشتی در شهر زدیم . از موزه ی معروف آقای مکینتاش دیدن کردیم ؛ که من هیچ خوشم نیامد – بیشتر ، زیرزمین کلیساهای دوره ی تفتیش عقاید را تداعی می کرد .

دیروقت به خانه برگشتیم . قهقهه ی مستانه ی مهمانان و رفت و آمد آنان در خانه ، امکان خوابیدن نمی داد . بسیار دیرخوابیدیم و دیرتر از معمول از خواب برخاستیم . تصمصم گرفتیم بعداز ظهر را در یکی از شهرکهای سبز و پرآب اطراف بگذرانیم .

تا بالوخ نیمساعتی راه بود . حدود ساعت سه بعدازظهر به آنجا رسیدیم . چندساعتی را به قدم زدن کنار دریاچه ی زیبای بالوخ و قایقرانی بر آب دریاچه گذراندیم  و برگشتیم به سمت ایستگاه قطار.

در راه ، یاسمن به فروشگاه بزرگی اشاره کرد و گفت :

- نیمساعتی تا رفتن قطار وقت داریم . بیا بریم از اون فروشگاه خریدی بکنیم .

داخل فروشگاه که شدیم ، یاسمن گفت که شامپویش را پیدا نکرده و بهتر است در این فرصت یک شامپو بخرد . فروشگاه شلوغ بود و امکان گشتن سریع نبود . یاسمن به مرد جوانی که پشت به ما روی زمین نشسته بود و اجناسی را در قفسه می چید ، نزدیک شد و پرسید :

- معذرت می خوام . قسمت شامپوها کجاست ؟

هنوز حرف یاسمن تمام نشده بود که مرد صورتش را برگرداند و  صداهای بلندِ شبیه ضجّه ومطلقا نامفهوم ، ازخود درآورد و همزمان دستهایش راهم با حرکاتی نامفهوم تکان داد . پیدابود که لال است . اما چقدر تهاجمی و با صدای بلند می کوشید به ما چیزهایی بگوید ! از این حرکت و صدای بلند نامفهوم ، چنان جا خوردیم که چندقدمی به عقب پریدیم . رنگ از روی یاسمن پریده بود و قطعا از روی من نیز .

چرا تنها پاسخگوی ما لال باید باشد ؟

چند نفر که در همان لحظه از کنار ما می گذشتند ، فقط کمی ما را و مرد لال را که مشغول ادامه ی کارش شده بود ، نگاه کردند و رفتند . ما آرام برگشتیم و از فروشگاه بیرون آمدیم . بعد از چند دقیقه سکوت و گام برداشتن به سمت ایستگاه قطار ، گفتم :

- بازم من خیالبافی می کنم ؟

یاسمن سرش را به طرف چشم انداز نامعلومی چرخاند و هیچ نگفت .

قطار به موقع آمد و برگشتیم به گلاسکو . خانه همچنان شلوغ بود و میگساری ادامه داشت . شام مختصری خوردیم و برای مسواک زدن که بیرون رفتیم ، آقای رابرتسون داشت از دستشویی خارج می شد . مثل همیشه ، خوش و بشی کرد و بعد هم دعوتم کرد ، باز به ویسکی ؛ که محترما رد کرد و گفتم که خسته ام ومی خواهم بخوابم . از او برنامه ی دفن خانم رابرتسون را پرسیدم و قرارشد که ساعت دَهِ صبح روز بعد ، به گورستان جنوبی شهر برویم .

ساعت سرسرا یازده بار می نواخت که خوابم برد .

من بسیار به ندرت خواب می بینم ؛ یا دقیقتر : بسیار به ندرت خوابهایم به یادم می مانَد. هرچند که آن شب ، خواب نمی دیدم . چیزی بود بین خواب و بیداری ، شاید . مثل مواقعی که آدم از ورطه ی خواب به درآمده اما کاملا بیدار نشده  و چیزها و صداهایی که در اطراف خود می بیند و می شنود ، خیلی شفاف نیست و بیشتر فکر می کند که دارد خواب می بیند . ولی من که خواب نمی دیدم . همیشه آدم وقتی با منظره یا حادثه یی بسیار حیرت انگیز و باورنکردنی  روبرو می شود ، می گوید انگار دارم خواب می بینم .

در اتاق ، آرام باز شد و خانم رابرتسون در همان لباس بلند قهوه یی اش وارد شد  و آرام به طرف یاسمن رفت . حرکاتش هیچ فرقی با پیش از آن دو روز ی که ندیده بودمش نکرده بود . به یاسمن که نزدیک شد ، روی تخت نیمخیز شدم و به اعتراض ، طوری که یاسمن بیدار نشود ، گفتم :

- چیکارش دارید ؟ اون خوابیده .

آرام و با احتیاط ، نگاهی به یاسمن انداخت و بعد درحالی که به سمت من برمی گشت ، گفت :

- می خواستم مطمئن شم که خوابه .

نورِ شفافِ روز از پنجره به صورتش می خورد و من می توانستم لرزش گاهگاهیِ لبهایش را ، که همیشه با او بود ، ببینم . آمدم برخیزم ، گفت :

- چرا پا می شی ؟ هنوز وقت داری !

درحالی که روی تخت می نشستم و ملافه را از روی خودم کنار می زدم ، گفتم :

- نه . بسه . دیشب خیلی زود خوابیدم . ساعت چنده ؟

و آمدم برخیزم که دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام فشرد تا مانع برخاستن من بشود . خودم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم . او هم قدمی به عقب برداشت و باز نورِ روز به نیمرخش تابید . گوشواره ی سبز گوشِ چپش چشمم را زد . با عصبانیت گفتم :

- اَه .

و رویم را برگرداندم . او همچنان که روبرویم ایستاده بود ، گفت :

اصلا فکر نکن که این چیزِ مهمی ست . از اینا همه جا پیدا می کنی . چیزی رو که همه جا می ببینی ، چرا باید اینقدر برات تعجب آور یا مهم باشه ؟



خنده های کوتاه و ریز و مقطعش ، در پیِ مکثِ بعد از هر جمله ، مرا بیشتر عصبی می کرد . گفتم :

- از چی حرف می زنین ؟

گوشواره را از گوشش جدا کرد و با دستهای لرزان به طرف من گرفت :

- اگه پیش خودت باشه ، دیگه هیچوقت برات مهم نیست .

و خنده های ریز و مقطع را ادامه داد .

من همانطور که به گوشواره نگاه می کردم ، دستم را با تردید و آرام ، برای گرفتنش پیش بردم . گفت :

- بگیر ! مالِ تو ! دیگه هیچوقت از دیدنش تعجب نمی کنی .

- ولی همیشه برای من مهمه که بدونم ...

- ( حرفم را قطع کرد ) تا وقتی مالِ تو  نیست .



گوشواره را گرفتم . او به محض گذاشتن گوشواره در دست من ، در میان خنده های ریز و مقطعش ، به طرف در اتاق رفت . دمِ در ایستاد :

- اگه حوصله ندارین ، با من نیاین قبرستون . من خودم می تونم برم .

و از اتاق خارج شد .

تازه دانستم که خیس از عرقم . و لبه ی تخت نشسته ام . و گوشواره در دستهای نیمه باز من است . یاسمن خواب بود . لبه ی تشکِ روی تخت را بالا زدم و گوشواره را زیرآن گذاشتم تا بعد فکر کنم که با آن چه کنم . برخاستم و عینکم را که روی میز وسط اتاق بود ، به چشم زدم تا ساعت کوچک روی شومینه را دقیق ببینم . ساعت دَه بود . امکان نداشت که اینقدر خوابیده باشیم . از اتاق آمدم بیرون تا ساعت سرسرا را ببینم . ساعت سرسرا از کار افتاده و پاندول آن ، ثابت بود . هفت و سی و پنج دقیقه را نشان می داد .

خانم رابرتسون چه ساعتی آمده بود توی اتاق ما ؟

به هرحال ، دلیلی نداشت که ساعت روی شومینه ، غلط بوده باشد . برگشتم به اتاق  و به دقت نگاهش کردم . کار می کرد . به سمت پنجره رفتم . بیرون ، سروصدا و رفت و آمد معمول روز بود . دیر شده بود . برگشتم که به دستشویی بروم و خود را آماده ی بیرون رفتن کنم تا یاسمن که بیدار شود ، من آماده باشم و معطل یکدیگر نشویم . وسط اتاق رسیده بودم که یاسمن ، خوابالود ، صدایم کرد :

- کِی پاشدی ؟ ساعت چنده ؟

- دَه . دیرشده . پاشو زود راه بیفتیم .

یاسمن ازجا پرید و من زود به دستشویی رفتم . در تمام لحظاتی که خود را آماده می کردم ، در حالتِ مسخِ میان وقایعِ رویداده و لحظه های آماده شدن و بیرون رفتن بودم . هنوز نمی توانستم برای خودم توجیهشان کنم ، چه رسد به آن که بخواهم برای یاسمن تعریف کنم . انگار نیاز به آرامشی داشتم تا خوب به آنها فکر کنم .

ساعت یازده بود که با تاکسی به قبرستان جنوبی شهر رسیدیم . حدود بیست نفری ، ازجمله جیسون و همه ی مهمانانی که در خانه دیده بودم ، در کنار یا پشت سرِ آقای رابرتسون در بالای گور خالی ایستاده بودند و تابوت در کنارِ گور بود . من ویاسمن ، آرام ، نزدیکِ جمع شدیم و پشت سر دیگرا ن ایستادیم . یکی دونفری خود را اندکی کنار کشیدند تا ما نزدیکتر برویم و بی فاصله با آنان بایستیم . کشیشی در کنار تابوت داشت چیزهایی می گفت و حرکاتی به دستش می داد و نقش صلیب برسینه اش می زد . تشییع کنندگان ، زیادهم ساکت نبودند ؛ دوتا دوتا یا در جمعهای سه چهارنفره ، پچ پچ می کردند . مرد کناردستیِ من بازویم را فشرد . نگاهش کردم ؛ جیسون بود .

- سلام ( هِلو ) .

- سلام ( هِلو ) .

چه بوی تندِ الکلی از دهانش می آمد ! یاسمن درگوشم گفت :

- نیگا کن ! ( و به سمت راست خود اشاره کرد ) .

تشییع کنندگان داشتند یک بطری ویسکیِ نیمه پُر را مخفیانه دست به دست می کردند ؛ و در این دست به دست کردن ، گاه کسی استکانی از جیبش در می آورد و پُر می کرد و بطری را به نفر بعد رد می کرد . ظاهرا همه در حال خوردن بودند و نیمه مست بودند ؛ با این وجود ، سعی می کردند مخفیانه بخورند ! به نفر بغل دستی یاسمن رسید و او در استکانی که پنهانی از جیب شلوارش بیرون کشید ، ریخت و درِ بطری را بست  و به دست یاسمن داد . یاسمن به من نگاهی کرد و ناگزیر، آن را گرفت و به دست من داد . بغل دستی اش چیزی در گوش او گفت که من نفهمیدم . یاسمن در گوش من گفت :

- یه قلپ بخور! اینا همه مستن ؛ فقط من و تو مست نیستیم .

به حالت استفهام نگاهش کردم . گفت :

- من که نمی تونم بخورم . خب ، تو بخور.

درِ بطری را بازکردم و ویسکی را توی درِ بطری ریختم . از پشت شانه ام ، دستی گیلاس خالی یی را جلوی صورتم گرفت . سرم را برگرداندم ؛ همان سرهنگِ بازنشسته بود که همسرش می گفت خل وضع است . لبخندی زدم و ویسکی را در گیلاسش ریختم و ویسکیِ ریخته در درِ بطری را سرکشیدم . دستش را پس نکشید . نگاهش کردم . در گوشم گفت :

- این گیلاس ، مال توست . بخور!

ناچار تشکر کردم و گیلاس را از او گرفتم و در دو مرحله ، به سختی و ناگزیر، سرکشیدم و گیلاس را به او پس دادم ؛ و بطری را به جیسون رد کردم . نوحه خوانیِ آزاردهنده ی کشیش شروع شده بود . تابوت را در گور گذاشته بودند و بر آن خاک می ریختند . من کمی گیج شده بودم . مست شاید . سرم درد گرفته بود . هرگز ویسکی ناشتا نخورده بودم . خود را پس کشیدم و آرام از جمع فاصله گرفتم . یاسمن به دنبال من آمد و آرام پرسید :

- حالت خوبه ؟

- آره ، چیزی نیست .

خوشبختانه ، هوا ابری و خنک بود و آن یک گیلاس ویسکی ، حالم را به هم نزد . چندلحظه یی در همان فاصله از جمع ایستادیم تا کم کم همه تکانی خوردند . ظاهرا مراسم تمام شده بود و می خواستند بروند . حرکات ، کاملا مستانه بود . برخی ، دست در گردن هم ، تلو تلو می رفتند  و بعضی ، با هم آرام چیزی می گفتند و می خندیدند . بیشتر ، مرد بودند . پنج شش زن بیشتر آنجا نبود . چند قدم که از گور فاصله گرفتند و ما هم به همراهشان رفتیم ، یکی از مردها درحالیکه بطری ویسکی یی در یکدست و گیلاس خالی یی در دست دیگر داشت ، رو به جمع کرد :

- صبر کنید !

در حالیکه سعی می کرد جدّی باشد و آمرانه سخن بگوید اما تلو تلو می خورد و حرکاتش چندان در کنترلش نبود . همه ، اگرچه نه چندان جدّی ، ایستا دند و نگاهش کردند . حالتها طوری بود که انگار همه دارند نقشی را بازی می کنند . مرد به طرف کشیش رفت که داشت از آقای رابرتسون پول می گرفت . گیلاس خالی را به دستش داد و گیلاسی دیگر از جیب کتش در آورد . همه ، گیلاسها و استکانهاشان را درآوردند . چند بطری ویسکیِ پُر و نیمه پُر در دست این و آن بود . گیلاسها و استکانها پُر شد . به سلامتیِ یکدیگر بالا رفتند . آقای رابرتسون در کنار کشیش ایستاده بود و بطری را سر می کشید . چشمش به ما افتاد . به طرفش رفتیم و به او تسلیت گفتیم . گونه ی یاسمن را بوسید و گفت :

- حالا شما خوبید ؟

من از این پرسش و این فضا خنده ام گرفته بود . یاسمن جوابکی داد و خود را کنار کشید . آقای رابرتسون بطری را به طرف من گرفت و گفت :

- ویسکی ؟

فکر کردم رد کردنش شاید بی ادبی باشد . از او گرفتم و دنبال گیلاس خالی یی گشتم . مردی که به همه فرمان ایست داده بود ، تلوتلو خوران رسید و گیلاس خالی یی به طرفم گرفت . برایش ریختم و او اصرار کرد که گیلاس را برای من آورده . گرفتم و نوشیدم . چشمم به کشیش افتاد ؛ گیلاسی پر را سرکشید و صلیبی برسینه اش رسم کرد .

کم کم از گور دور شدیم و به سمت درِ گورستان رفتیم . نوه ی خانم رابرتسون با قوطیِ بزرگِ آبجو در دست ، در کنار یاسمن را می رفت و چیزهایی به یاسمن می گفت که من نمی شنیدم و قهقاه می خندید . سرِ راهمان گورِ خالی یی بود . جیسون پرید توی آن . بقیه درحالیکه قهقهه می زدند ، او را به یکدیگر نشان می دادند . جیسون در میان آنهمه آدم به من اشاره کرد و با صدای بلند از من خواست که به درون گورِ خالی بپرم و به او بپیوندم . این خواست را دیگر نمی توانستم اجابت کنم . فورا با حرکت دست و سر ، رد کردم و با صدای بلند گفتم :

- نه . نه . تو هم بیا بیرون . اونجا جای ما نیست .

کشیش درحالیکه خنده اش را فرو می خورد و سعی می کرد نقشش را جدّی بازی کند ، به بالای گور رفت . بقیه ، همچنان با خنده و شوخی ، نگاه می کردند . کشیش بر بالای گور ایستاد . با اشاره به جیسون ، صلیبی کشید و بر سینه ی خود هم صلیبی رسم کرد ؛ و شروع کرد به زمزمه کردن همان چیزهای نامفهومی که بر بالای گورِ خانم رابرتسون می خواند . جیسون که در گور ایستاده بود ، با ظاهرِ ترسخورده ، کوشید با عجله از گور بیرون بیاید . باران گرفت و با دانه های درشت داشت به رگبار تبدیل می شد . ارتفاع گور از قد جیسون بلندتر بود . هرچه او بیشتر می کوشید که از گور بیرون بیاید و نمی توانست ، بر قهقهه ی دیگران افزوده می شد . کشیش ، صدای نوحه خوانی اش را بلند تر کرده بود تا از میان قهقه ها و صدای باران ، به گوش برسد . به طرف جیسون رفتم ؛ دستم را به سمتش دراز کردم تا به کمک من بیرون بیاید . سرانجام با دست و صورت و لباسهای گِلین از گور درآمد و تعادلش را به دست نیاورده درآغوشِ من افتاد . پای راست من اندکی روی زمینِ لیز از گِلِ لبه ی گور ، سُر خورد و برای حفظِ تعادلم دستم را گشودم ، درحالیکه جیسون به گردنم آویزان بود . بطری ویسکی یی که از آقای رابرتسون گرفته بودم ، به داخلِ گور افتاد . سرانجام ، جیسون بعد از کنترل تعادلش از من جدا شد و تشکری کرد و راه افتاد . لباسهای من هم گلی شده بود . باران ، آرام شده بود و داشت بند می آمد . کشیش در پشت سر من و جیسون می آمد و همچنان به نوحه خوانی ادامه می داد و صلیب می کشید . یاسمن در کنار من راه می رفت . دیگران ، من و جیسون را به هم نشان می دادند و ظاهرا به گلی بودنِ سرتاسریِ لباسهامان می خندیدند . من اندکی عصبانی بودم . به یاسمن گفتم :

- این آخوندم که بس نمی کنه !

آقای رابرتسون به ما نزدیک شد و کشیش را پس زد و به ما گفت :

- شما با ما می آین یا با تاکسی می رین ؟

- ( فورا جواب دادم ) متشکرم . تاکسی می گیریم .

به درِ گورستان رسیده بودیم . همانجا ایستگاه تاکسی یی بود با چند تاکسیِ منتظر . سوار شدیم و به طرف خانه ی رابرتسون رفتیم .

به محض رسیدن به خانه ، من رفتم دوشی گرفتم و یاسمن چیزی برای خوردن آماده کرد و ناهار را خوردیم و بعد از یکساعتی استراحت ، تصمیم گرفتیم به سینمایی برویم و شام را بیرون بخوریم .

هیچکس هنوز درخانه نبود . آمدیم بیرون . در راه پله های طبقه ی اول به شماری از مهمانان آقای رابرتسون برخوردیم که داشتند خود را مستانه بالا می کشیدند . یلام علیکی کردیم و از کنارشان رد شدیم . من ، ناگهان یادم آمد که هیچکس درخانه نیست و آقای رابرتسون هم همراه آنان نبود و حتما پشتِ درِ بسته می ماندند . به یکی شان -  همان پیرزنی که در اتاق آقای رابرتسون دیده بودم ، گفتم :

- آقای رابرتسون هنوز نیامده . در بسته س . می خواین دَرو براتون باز کنم ؟

تا او با صدای بلند ، دیگران را از این موضوع آگاه کرد ، من دویدم بالا و در را باز کردم و آنان همه – گرچه پیر – هوراکشان ، وارد خانه شدند . ما بطرف بیرون روانه شدیم . در حالیکه از در اصلی ساختمان خارج می شدیم ، یاسمن گفت :

- چقدر سرِ حالند !



رفتیم فیلمِ دلچسبِ چهره های کوچک را که در سال 1995 در جشنواره ی ادینبارا جایزه ی نخست را گرفته بود ، دیدیم و بعد  راهی رستوران شدیم . موقع شام خوردن ، من به یادِ شب گذشته و گوشواره ی سبز افتادم . ماجراهای آن روز ، سخت خسته مان کرده بود . هنوز اندکی گیج بودم . به یاسمن گفتم :

- موفقی فردا برگردیم ؟

- ( با تعجب ) : برگردیم لندن ؟ چرا به این زودی ؟

- حالا لندن هم نمی خوایم برگردیم ، بریم یه جای دیگه .

- چرا ؟ از اینجا خسته شدی ؟

- دلم می خواد بریم .

برخاستیم و از رستوران که فصله ی زیادی تا خانه ی رابرتسون نداشت ، پیاده راه افتادیم . در راه ، دستم را دور گردن یاسمن انداخته بودم و در سکوت قدم می زدیم . به خانه رسیدیم . راه پله ، مثل همیشه ، خلوت و خالی بود . به طبقه ی اول که رسیدیم ، درِ همان آپارتمانی که یکبار پیرمردی را در آستانه ی آن دیده بودیم ، باز شد  و همان پیرمرد درآستانه ظاهر شد . اینبار ما زودتر سلام کردیم . به گرمی پاسخ داد و پرسید :

- چی شد ؟

من حوصله ی ایستادن و با او حرف زدن را نداشتم . همینطور که به راهمان ادامه می دادیم ، فورا در پاسخ گفتم :

- امروز خاکش کردند .

جوابی نشنیدم . به مقابل درِ آپارتمان رابرتسون رسیده بودیم . یاسمن ، آرام پرسید :

- از کجا فهمیدی که منظورش از « چی شد » ، خانم رابرتسون بود ؟

- ( با بی حوصلگی ) : نمی دونم .

در را گشودیم . خانه ساکت بود . وارد سرسرا شدیم . صدای حضور کسی در آشپزخانه می آمد . به اتاق رفتیم . به یاسمن گفتم :

- فکر کنم آقای رابرتسون توی آشپزخونه س . برم تا نخوابیده به ش بگم که فردا می ریم .

- بذار منم بیام باهاش خداحافظی کنم .



به آشپزخانه رفتیم . آقای رابرتسون داشت ماکارونی می پخت . سلامی کردیم . مثل همیشه گرم بود و شلوغ . گفتم که ما فردا می رویم . پرسید که مگر آنجا راحت نیستیم ؛ و وقتی اطمینان یافت که در خانه اش همیشه راحت بوده ایم ، به ساعتش نگاه کرد و گفت که شش دقیقه ی دیگر ماکارونی آماده است . ما گفتیم که شام خورده ایم ؛ و پرسیدیم که آیا جریان کفن و دفن خانم رابرتسون  به راحتی گذشت ؟

و او با همان حالت شوخ همیشگی اش گفت :

- من تازه می خوام استراحت کنم .

ما نگاهی آمیخته به حیرت به یکدیگر کردیم . او فورا ادامه داد :

- منظورم این شلوغیهاست . مدام می آمدند و می رفتند و تسلیت می گفتند و آدم نمی دانست در برابرشان چطور رفتار کند . یاسمن گفت :

- حتما این شلوغیها به شما فشار آورده . اما رسم جالبی ست که به جای عزا گرفتن ، لباس شیک می پوشید و دورهم جمع می شوید و می نوشید و خوش می گذرانید .

آقای رابرتسون ، همانطور که روی چهارپایه ی بلندِ کنار اجاق می نشست ، گفت :

- نه . این شلوغیها به من فشار نیاورده . جریان کلیسا و دفن به من فشار آورده . از لحظه یی که خانم رابرتسون مُرد ، من مدام پول دادم .

با تعجب و خنده پرسیدم :

- به کی ؟

- به صندوق کلیسا ؛ به دربان کلیسا ؛ به کاسه گردان کلیسا ؛ به کشیش داخل کلیسا ؛ به کشیش سرِ قبر . نمی شدم که ندم . به هرکس توی کلیسا و هرکس در هرجا که مربوط به کفن و دفن بود که می رسیدم ، می گفت « صد پوند » . و من نمی تونستم بگم چرا؟ فقط به این فکر می کردم که ای کاش می تونستم تابوتو بزنم زیربغلم ، برم هرجا که دلم می خواد خاکش کنم .



این حرفهای آقای رابرتسون که با لحنی شوخ بیان می شد ، من و یاسمن را به خنده انداخته بود . یاسمن به ساعتش نگاهی کرد و با لحنی شوخ گفت :

- شش دقیقه گذشت ، آقای رابرتسون !

آقای رابرتسون ، به ساعتش نگاهی کرد و در همان فضای نه چندان جدّی پاسخ داد :

- نخیر . یکدقیقه ی دیگه مونده . ساعتتون خرابه .

من گفتم :

- راستی ! ساعت سرسرا دیگه کار نمی کنه ؟

آقای رابرتسون با لحنی که دیگر شوخی نبود ، آرام گفت :

- نمی دونم چرا دوسه روزه که دیگه کار نمی کنه . خب ، شاید اونم با خانم رابرتسون خوابیده .



و بعد خندید  و اجاق را خاموش کرد .

از او خداحافظی کردیم و به اتاق برگشتیم . یاسمن گفت :

- وسائلمونو حالا جمع کنیم ، یا بذاریم فردا ؟

- نه بابا . همین حالا جمع کنیم که دیگه صبح از اینجا بزنیم بیرون .

جمع کردن وسائل و جادادنشان در کوله پشتی و ساک ، یکساعتی طول کشید . بعد ، من با سرعت ، تختها و کاناپه ومیز را جا به جا کردم و آرایش اتاق را به روز اول برگرداندم . ساعت یازده بود که یاسمن سر بر سینه ی من بر تخت ، با گفتن اینکه « بالاخره از دلنگ دلنگ این ساعت سرسرا خلاص شدیم » ، خوابش بُرد . من هم چراغ بالای تخت را خاموش کردم و در اندیشه ی این چند روز و رویدادهای آن فرو رفتم .

نمی دانم چقدر از شب گذشته بود . می گویند زمان خواب دیدن ، از شش دهمِ ثانیه ی زمان واقعی ، بیشتر نیست ؛ حتا اگر اتفاقی به طول زمانیِ یک قرن درآن رخ دهد . نمی دانم چقدر این سخن ، عالمانه و درست است . اما من که خواب نمی دیدم . در اتاق ، باز شد و مردی که در گورستان به همه فرمان ایست داده بود ، جلوِ تابوتی بر دوش ، وارد اتاق شد . عقب تابوت ، بر دوش راننده ی تاکسی یی بود که روز نخست ، مارا به خانه ی خانم جی برده بود . در اطراف این دو ، جیسون ، نوه ی خانم رابرتسون ، و آن سرهنگ بازنشسته ی  خل وضع ، با آهنگ نی لبکی که کشیش گورستان به همراه آنان می نواخت ، می رقصیدند و نزدیک می آمدند . به دنبال اینان ، زنی چاق که پستانهای بزرگش از یقه ی بازِ پیراهنِ تنگش بیرون زده بود ، سراسیمه دنبال چیزی می گشت و پیش می آمد . به وسط اتاق که رسیدند ، تابوت را به شکل عمودی روی زمین گذاشتند . من که تا آن لحظه میخکوب ، نگاه می کردم ، سرم در موقعیتی قرار نداشت که بتوانم ببینم درون تابوت چیست یا کیست . طوری روی زمین گذاشته بودندش که با من زاویه داشت . به یاسمن نگاه کردم که مبادا از این سرو صدا بیدار شده باشد .  او غرق خواب بود . سرش را از روی سینه ام آرام برداشتم و روی بالش گذاشتم . تخت ، یکنفره بود و با هر تکانم می ترسیدم که او را بیدار کنم . سروصدا هم بر نگرانی من از بیدار شدنش می افزود . حیران بودم از آنچه روی می داد ، و مضطرب بودم از آنکه مبادا یاسمن بیدار شود و از دیدن اینهمه وحشت کند .

زنی که سراسیمه دنبال چیزی می گشت ، به سمت من آمد . دیگران ، همچنان به آهنگ آرام نی لبکِ کشیش ، وسط اتاق می رقصیدند . زن نزدیکتر آمد و به روی من خم شد . من ملافه را کنار زدم که برخیزم . زن ، صورتش را به تنِ من نزدیک کرد . در گوش راستش ، لنگه ی گوشواره ی سبز بود . ناگهان به یادآوردم : او زنی بود که در اوان کودکی ام همیشه حرفهای مهربانانه به من می زد و هر وقت فرصتی می یافت ، شلوار مرا پائین می کشید و گونه هایش را ، به نشانه ی دوست داشتن من ، به اندام جنسی ام می زد . من همیشه از این زن وحشت داشتم ؛ زیرا گاه ، گوشواره اش به اندام جنسی ام می خورد و درد ، آزارم می داد .

زن ، دست بُرد تا شلوار لباس خواب مرا پائین بکشد . من به سرعت برخاستم و لبه ی تخت نشستم .  زن ، سرش را بلند کرد و در چشمهای من خیره ماند . گفتم :

- چیکار می کنی ؟ برین بیرون !

- گوشواره ی منو بِدِه ! سی و پنج ساله که لنگه ی گوشوارم به اونجا گیر کرده ( و اندام جنسی مرا اشاره کرد ) . گوشوارمو بدِه !

فورا دست بردم زیر بالِش و لنگه ی گوشواره را درآوردم و به دستش دادم . گرفت و لبخند آرامشی زد و خود را پس کشید . رویم را برگرداندم ، دیدم تابوت ، همچنان ایستاده وسط اتاق ، رویش به سمت من و درونش خالی ست . سرم را به سمت یاسمن چرخاندم ؛ همان لحظه ، غلتی زد و پشتش را به من کرد . خوشبختانه بیدار نشده بود . طوری که غلت زد ، حس کردم انگار تا آن لحظه داشته ماجرای من و زن چاق را می دیده تا بداند نتیجه چه می شود . و با دریافت نتیجه ، غلتی به آرامش زده بود و خوابیده بود .

در وسط اتاق ، کنار تابوت و روی یکی از مبلها ، نوه ی خانم رابرتسون نشسته بود و داشت با حالتی غیرعادی و خل وضع ، با اندام جنسیِ سرهنگِ بازنشسته – پدرش – بازی می کرد . نه بازی ؛ انگار معاینه اش می کرد و گاهی هم آن را بالا و پائین می انداخت . حالتی بین بازی و معاینه کردن . دیگران در پشت سرِ سرهنگ ، صف کشیده و انگار منتظر نوبت بودند . همچنان که نوه ی خانم رابرتسون به کارش – و به بازی اش – ادامه می داد ، با حیرت دیدم که پدرش کوچک و کوچکتر می شد ؛ آنقدر که دیگر اندام جنسی اش پیدا نبود و دخترش نمی توانست به کارش – به بازی اش – ادامه دهد . سرهنگ ، آنقدر کوچک شد که دیگر ، علیرغم سرک کشیدنم از لبه ی تخت در همان حالت نشسته ، نتوانستم او را روی زمین ببینم . فقط دیدم که جیسون یک گام پیش آمد و همین ماجرا در مورد جیسون اجرا شد و او هم آنقدر کوچک شد که از نظرم محو شد . بعد ، نوبت راننده شد و کشیش . تنها کسی که در این میان ، حرف می زد ، کشیش بود که از وقتی صف کشیده بود ، نی لبک را کنار گذاشته بود و چیزهایی مدام زیرلب زمزمه می کرد و درحالِ ریزشدن ، گاه بر سینه اش صلیب می کشید .

زن چاق ، پشت به تابوت ، در یک قدمی آن ایستاده بود و این منظره را تماشا می کرد . بعد از محو شدن کشیش ، نوه ی خانم رابرتسون ، از روی کاناپه برخاست و با خوشحالی ، درحالیکه پنجه ی دست راستش را باز کرده بود و دستش را کنار صورتش آورده بود ، نوک انگشت شست و نشانه اش ر ا به علامت موفقیت ، به هم چسباند و همزمان چشمکی به زن چاق زد و دستش را به دور گردن او انداخت و به طرف در رفتند و از اتاق خارج شدند .

تابوت خالی در وسط اتاق مانده بود . یاسمن همچنان خواب بود . با عجله برخاستم و در نورِ کمِ خیابان که به داخل اتاق می تابید ، دور و برِ اتاق را گشتم . هیچ چیزی دست نخورده بود و هیچ چیزی به وسائل اتاق ، اضافه نشده بود . « چرا تابوتو با خودشون نبردن ؟ » - از خودم می پرسیدم و نگران از این که یاسمن بیدار شود  و از دیدن تابوت بترسد ، در جستجوی جایی در آن اتاق بزرگ می گشتم تا پنهانش کنم . هیچ جایی نبود تا بشود آن را پنهان کرد . سرانجام ، تابوت را بغل کردم و آرام از اتاق ، خارج شدم . چراغِ سرسرا روشن بود . نمی دانستم با تابوت چه کنم . ضربه هایی آرام به درِ آپارتمان خورد . تابوت را کنار دیوار گذاشتم و در را گشودم . صدایی شبیه تظاهرات از راه پله می آمد . پیرمرد طبقه ی اول ، در آستانه ایستاده بود . سلام کرد و با خوشرویی گفت :

- به من گفتن که تابوتو از شما بگیرم و ببَرم .

- کجا ببرید ؟

- باید براین جنازه نماز خوند .

- ولی تابوت ، خالیه .

پیرمرد وارد سرسرا شد و تابوت را بغل کرد و از در که خارج می شد ، گفت :

- می خواین با ما بیاین ؟

یکی دو قدم به دنبالش از در خارج شدم . صدای شبیه تظاهرات ، همچنان می آمد . ایستادم . جمعیت زیادی را دیدم در راه پله ی طبقه ی اول ، با سرهاشان به سمت بالا – به سمت ما –  شعار می دادند . من یک کلمه از شعارهاشان نمی فهمیدم . از حالت دستها و چهره هاشان پیدا بود که در حمایت از پیرمرد و در گرامیداشت او شعار می دهند . پیرمرد به پائین سُرید و در میان شعاردهندگان با تابوت به پائین ، به سمت درِ خروجی ساختمان رفت .

من برگشتم و در آپارتمان رابرتسون را پشت سرم بستم . هیچ صدایی از خانه نمی آمد . آرام به اتاقمان رفتم . یاسمن خواب بود . نورِ سپیده به درون اتاق خزیده بود . روی تخت ، دراز کشیدم . خوابم نمی بُرد . نمی دانم چه مدت به همان حال ماندم . سرانجام برخاستم ؛ حوله ام را برداشتم و از اتاق ، بیرون رفتم . مدتی طولانی ، زیر دوش ایستادم . اعصابم اندکی آرام شد . برگشتم به اتاق . ساعت ، هفت و سی و پنج دقیقه بود . صبحانه را آماده کردم و به سراغ یاسمن رفتم . از نوازش و تکانهای آرامم بیدار شد .

یکساعتی طول کشید تا آماده ی رفتن شدیم . یاسمن پرسید :

- کلیدو چکار کنیم ؟

- می ذاریم روی میز سرسرا ، کنار تلفن . درم که قفل کردن نمی خواد .



از آپارتمان خارج شدیم و در را پشت سرمان بستیم . در راه پله ، تکه کاغذهایی سبزرنگ و بریده هایی از روزنامه ریخته بود . از ساختمان که بیرون رفتیم ، پیاده رو و محوطه ی جلوِ ساختمان ، از پرچمهای کاغذیِ کوچکِ سبز ، و کاغذهایی با فرم و اندازه ی معمولیِ اعلامیه – که هیچ چیزی از نوشته های آنها نمی فهمیدیم ، فرش شده بود . یاسمن گفت :

- دیشب اینجا چه خبر بوده ؟

- نمی دونم .

- انگار تظاهرات بوده .

- احتمالا .



به سرِ کوچه رسیده بودیم . تاکسی یی می گذشت . دست تکان دادیم ، ایستاد . سوار شدیم . تاکسی راه افتاد .





لندن – اوت 1997