شاعری بزرگ و ناشناخته در ایران

آخرین به روز رسانی در شنبه ۰۴ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۰۱ نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۳۱

چاپ

مهدی فلاحتی

پریتیش ناندی ، شاعر انگلیسی زبانِ هند ، به سال 1947 در ایالتِ بیهار در خانواده یی متوسط متولد شد . زندگی هنری اش را از سال 1967 با انتشار مجموعه شعر آنِ خدایان و درختان مقدس آغاز کرد . او بی وقفه تاکنون در هر زمینه که توان و فرصتش را داشته ، به ارزشهایی ماندنی دست زده است – در شعر ، ترجمه ، فیلمنامه نویسی ، فیلمسازی ، برنامه سازی برای تلویزیون .

اما آنچه نام ناندی را با درخشش خیره کننده یی در جامعه ی ادب و هنرِ هند می نمایاند ، شعرهای اوست که با زبان و سبکی مستقل ، از دیگرشاعران معاصر هند ، متمایزش می کند . ناندی از معدود شاعرانی ست که در آغاز جوانی ، شهرت کم نظیری یافت و شعرهایش بارها به زبانهای گوناگون ترجمه شد . ناندی ، بیست و هشت ساله بود که شعر کلکته ! اگر باید تبعیدم کنی ، به عنوان شعر برگزیده ی دهه ی هفتاد میلادی ، نام او را در کنار شاعران بزرگ و ماندگار هند قرار داد .

چند نمونه از شعرهای پریتیش ناندی را در اینجا ملاحظه می کنید ؛ اما اگر می خواهید با ناندی و شعرهای او بیشتر آشنا شوید ، با نشر باران در سوئد – که ناشر مجموعه یی ست از شعرهای ناندی با ترجمه ی این قلم ، تماس بگیرید

نشاني پست الکترونيک ناشر : این نشانی پست الکترونیک دربرابر spambot ها و هرزنامه ها محافظت می شود. برای مشاهده آن شما نیازمند فعال بودن جاواسکریپت هستید



مهدي فلاحتي


کلکته ! اگر باید تبعیدم کنی ...



کلکته

اگر باید تبعیدم کنی ،

لبانم را خونین کن

پیش از آن که من بروم !



فقط  کلمات اند

که می مانند

و نازِ انگشتانِ تو بر لبانِ من

کلکته !

بسوزان چشمهایم را

پیش از آن که درونِ شب بروم



اجسادِ سربُریده ی کوچه های  داکوریا

جوانهای پیکرکوفته با مغزهای منفجر

و بیدارْمانیِ شامِ ساکتی

که به خیابانِ  پاتال دانگا می بَرَدت

جایی که تیربارانت می کنند

بی آن که به دل ، کینه یا نفرتی داشته باشند از تو



کلکته !

اگر باید تبعیدم کنی ،

بسوزان چشمهایم را

پیش از آن که من بروم



از فرازِ بنای  اُچتُرلونی

به زیرت می افکنند

و یکایک ، دنده های شکسته در پسِ پستانهای لهیده ات را

شکنجه می کنند

اندوه و شوردلی را

در چشمهای نگرانت

می درند

و نیزه هاشان را

میانِ دو رانَت فرو می کنند

کلکته !

کنارِ پیکرِ جاراساندالایک

چاک چاکت می کنند



به دو جانب

دستهایت را می بندند

و از صلیبی صامت

آویزت می کنند

و آنگاه که سکوتت تظاهرِ اعتراضِ تو باشد ،

تمام ِ آن کلماتی را

که برای بیانِ سکوت خود یافته ای ،

اعدام می کنند

کلکته !

بر آن ستونِ چوبین

آتشت می زنند

کلکته !

از تمامِ نفرتِ خود

در گوشتِ تنت

پشته یی ساز !

و در میانِ اندوه و یأ سِ پیکرت

خاموشانه آتشش زن !

اگر احساست

به احساسِ هنگامِ انتحار

مانند است ،

به سویِ سوناگاشی روانه شو

و در غرورِ خشک و عبوسِ زنی

که مشتاقانه مُرد ،

شرکت کن !



کنارِ نمایشخانه ی  اوجالا منتظرم باش !

برایت خونِ آن جذامیِ جویده دستی را خواهم آورد ،

که دچارِ جنون شد ،

پیش از آن که گرسنگی و مرگ

زخمهایش را بکاوند .



خستگیِ زنی را نشانت خواهم داد ،

که نزدیکِ  چیت پور

آن سویِ رنجِ محض

مُرد .



قفسهای  بورابازار  را نشانت خواهم داد

آن جا

که هیجان

پنهان می شود در لای لایِ چین و چروکِ باکرگانی

که در انتظار بی حاصلِ جنگی بدونِ شهوت جنسی و جاذبه اش

پیر می شوند .

تنها هوسی موهن

در چشمهاشان به جای می مانَد ،

از آن پس که رانهایِ هیجانی شان

زمستانش فرا رسد .



دوره گردی را نشانت خواهم داد ،

که کلکته در چشمانش بود و مُرد .



کلکته !

اگر باید تبعیدم کنی ،

ویران ساز تواناییِ ادراکم را

پیش از آن که من بروم .



------------------------------------------------

*  داکوریا و پاتال دانگا ، دو محله است در کلکته ، بسیار پرجمعیت و فقیرنشین که بخشی از این جمعیت را افراد و خانواده های آواره تشکیل می دهند .

* اچتورلونی ، بنایی ست در کلکته ، که زمان سلطه ی استعمار انگلیس ، استعمارگران به یادبودِ ژنرال انگلیسی به همین نام ، ساختند . این بنا امروز مملو از شعارهای سیاسی ست .

* جاراساندالایک ، سربازی ست دلاور در حماسه – سرودِ مهابهاراتا .

* سوناگاشی ، محله یی ست معروف در شمال کلکته ، محل اجتماع و نمایش روسپیان .

* اوجالا ، نمایشخانه یی ست در جنوب کلکته ، محلِ قرار ملاقاتها .

* چیت پور و بورابازار ، دو محله ی تجارتی و پرجمعیت در کلکته است . در دل این محلات ، خانه هایی ست که روسپیان درآنجا کار می کنند .











تنْ زدگی



توده یی از باد

به کوچه ی بیزاری

سرریز می کند



او منتظر است

گرسنه

در یک دست نارنجک و در یک دست خاطره



درد

میراثِ زمین خواهد بود /









هماغوشی



پاهایت

به پاهای من پیچیده ست



چاهِ خالی

به یادِ خورشید است



و باز

لحظه

لحظه ی عشق است /










سادگی



تا لبانم بر لبانت می نشیند ،

سکوت می کنی



زبانم

جویای پاسخی ست



نرم و آرام

در آغوشِ من رها می شوی /








فرزندِ آبِ نیلی رنگ



فرزندِ آبِ نیلی رنگ !

فرزندِ خشمِ من !

چه آوازی برای ما می خوانند

این محبوبه های شب ؟



اینجا که کوهها مُردند

و آشوب و خشمِ گداخته ی آتشفشانشان .

این مُشتِ از یاقوت سرشار .

اینجا که آتشناک و آتش بود .



فرزند آب نیلی رنگ !

فرزند خشم من !

از میانِ ویرانه های آبشاران

خورشید را به ما بِدِه !

از ژرفای میهنِ دریاچه ها

میهنِ صیاد و صید به میراث بُرده .



با جلوه ی غریبِ خواب

تن آسوده می کنیم

اینجا

که علف شوره زار می روید

بر لبه ی پیوندگاهِ زمین و آسمان

در انتظارِ تابستان

بدونِ آدمکشان . /







آنِ خدایان و درختانِ مقدس



هستند مردگانی

مانند ماسه

مانند ماه

که شانه هاشان چندان توان نداشت ،

تا بارِ خورشید را تاب آورَند .



چنگ به دیوانگی زدند و

هر راهی که رفتند ،

به ناچار

همزمان

به یک مکان رسیدند .

محو چون صفرها شدند و در تولّدشان مُردند .

ابوالهولانِ خسته

در بیابانها

با زبانی از آتش

گولهایی زائیدند ،

بی آن که شِکوِه از دردِ زایمان کنند .



می خواستند آتش و گُل را بشناسند ،

که با مُردگان آمیختند .



غمناک

در خاک چالِشان کردیم

و آن گاه

قدّیسشان خواندیم .



بگذار برای به خاطر آوردنِ نامهایی که در سکوتی ممنوع

از خاطرمان رفت ،

بکوشیم .

بگذار سر به دیوانگی زنیم

و گر ناگزیر از تظاهریم ،

بگذار فقط در دعاهامان شِکوِه کنیم . /