کوچ

نوشته شده توسط Administrator جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۲ ساعت ۱۹:۵۹

چاپ


به دستی
خاطراتم (جامِ بشکسته ست)
به دستی
دستِ همکوچی
که سر بر شانه ام
آرام می گوید :
« تنم خسته ست » .

مجالی نیست امّا ،
پیش از آن که شب
- شبِ بی صبح -
آید ،
سوی دیگر رفت باید .
( آنسوی آن رود
- می گویند :
هستی
هست دیگرسان از آن چون بود.)



اگر این بوی خاک ، این خاکِ بارانخیس ،
نشان از بوی خاکِ کوچه های کودکی نیست ،
به دلهامان امیدِ آنچه پیشاروست .
و پاهامان
به تندآهنگِ باران
می گریزند از پی هم .
هیولای هزاران سر، هزاران هول ،
دور اکنون شده ست از ما.
و سختیهای کوچیدن - به خود گوئیم :
این یک دَم !
همین یک دَم !



و اینک رود !

باری ،
آه ...
تلخ است اینهمه نومیدواری
کاینچنین در چشمهامان حلقه بسته ست .
دریغا
پل شکسته ست .