نوشته شده توسط Administrator دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۵:۳۸
همین که با خود
همیشه می گویم:
همیشه نیست این اندوه،
دلم قرار می گیرد.
وچون به خنده های تو بی خیالانه روی می آرم،
جهان و جانم بوی بهار می گیرد.
همین که خواب که می بینم
- حضورِ بختکِ همواره بر فرازِ سرم،
همیشه تو هستی از پیِ کابوس
و نازِ دستِ تو بر گونه های ترم.
همین که فاصله یی گر میان مرگهایم هست،
امیدِ بودنِ با توست
و شوقِ گوش سپردن
به زمزمه هایت
که : پس، خیالی نیست
و هیچ وحشتِ از مرگ
این حوالی نیست.
همین که حسِّ حضورت همیشگی جاری ست،
همین
برای حضورم در این جهان
کافی ست.