بی قراری

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۰۱:۳۵ نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۱۵

چاپ

تقلاي شعري که بي تاب مانده ست در پشتِ آن پشته هاي غباری

و آواز شبگرده يي مست

که تلخاي اندوه را بر لب کاغذم مي نشاند ،

مرا بيشتر مي کشاند سوي بي قراري .


 

وطن!

در چه حالي؟

که هربار

اين شعر

پرمي کشد تا که بربام ات آرام گيرد ،

هراسیده تر باز می آید و

پشت آن پشته ها مي نشيند به زاري .


 

کجايي؟

که هربار

مي خواهم اين خستگي هاي خود را به دوش ات گذارم ،

حضورت غياب است

بغض است اين حلقه ي آشنا درگلويم)

که باري ، خيال است پندارِ هر ماندگاري )


 

وطن!

آه ...

مي دانم اين دودِ از کومه هایت بلند ،

آهِ دلِ مادران است ،

که چشم انتظارند و جانپاره هاشان به دندانِ هاری

و مردانشان

شرمسارانه بر سفره ی خالی از هر بهاری .


 

درآن روزگارِ محک بودنِ پهلوانی ،

وطن!

کودکانت فتادند

- چون برگِ زرین -

به خاک .

جوانی نمانده ست این روزگار

نمی آید از هیچ سویی سواری .

 

 

شب از نیمه بگذشت و شبگردِ پیر،

هنوز از تو می خوانَد از خشکسالی که اکنون ؛

و از قحطسالانِ پیرار و پاری .

ولی ، من ، وطن!

همچنان کودک ام

دوست دارم بگویم که دریات پُر

موجهایت خروشان

و رود ست همواره جاری .


 

مهدي فلاحتي - لندن- 10 مارس 2007