شعر
چراغی می زند سوسو
آخرین به روز رسانی در يكشنبه ۰۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۱۹ نوشته شده توسط Administrator شنبه ۰۸ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۳۳
چراغی می زند سوسو
درآن سویی که پیدا نیست چندین چند شب راه است
و این جنگل
که انبوه است
و در این شب
که از هر سو صدایی می تواند گمکجایی را نشان باشد،
از اینجا هیچ راهِ مستقیمی نیست
اگر
باری
چه از فرجام
دیگر
هیچ بیمی نیست.
□
خیالِ مشعلی همواره در مُشتم
و همراهی
اگر بوده ست،
حضورش خنجری همواره در پشتم
□
چراغی
می زند سوسو
و چندان بی قرارم من چنانچون پیش
و همچون پیش
جانم اشتیاق است از حضور همدلی همراه
اگرچه زخمهای کهنه را هم می برم با او
چراغی می زند سوسو .
واشینگتن، ٣۰ اردیبهشت ۱٣۹۰
یک شب
نوشته شده توسط Administrator چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۳۱
در خواب و در بیدارخوابی هایم آوازت
سراسر
آسمانی را به آتش می کشد.
از کجای شهرِ بی روزن فرا می خوانی ام ؟
ای صیحه ات یادآورِ آن سوگِ جاری –
در پسِ دورانِ با افسونِ مردم
پنجه در پنجه !
ای لحظه هایت
هر یکی
قرنی
سراسر
زهر در جامِ شکسته !
آرزوی دست و پا بسته به رویِ تختِ شلاق و شکنجه !
از کجای شهرِ بی مأمن فرا می خوانی ام ؟
آغوشِ سرماکُش به رویت می گشایم
بوسه
مرهم
مرهمی از بوسه بر گلزخمهایت می نشانم
سر به روی شانه هایت
نرم
نجوا می کنم :
شهر
خالی گشته از آن واژه های نفرت و نفرین
- توهّم
رحم
بی رحمی
شکستن
التماس و
وهن
وحشت
بندِ بی روزن
سیاهی
سنگباران ... -
شهر
سرشار است از انسان .
□
آه
رویاوش !
کجایم من ؟
سراسر
آسمانم آتش است امشب.
لندن، شهریور 1386
خسته می شوم گاهی
نوشته شده توسط Administrator چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۰۳:۲۳
با این که عمر
در زادگاهِ بی تفاوتِ درد
سنگین گذشته است،
با این که در هر فراز و فرودش
باد
چندین درختِ یادهای مرا
از ریشه کنده است،
با این که در هر عبورِ گردنفرازِ من از پیچِ و گردنه، آفتاب
هرگز به شانه هام
نخورده در سراسرِ این راه،
با این که ظرفچه ی آموزه های من
دیری ست
پرشده از تلخواژه های وقتِ غروب
در پسِ یکروز کارِ طاقت کوب،
با این که یافته ام
باری
که یاوه می شود آسان
سخن
در آستینِ زیباترینِ شاعرانِ جهان،
خسته می شوم گاهی.
تویی فقط
- حضور اعتماد و امیدم –
بیا پیاله کنیم پُر
بدونِ هیچ غصه و آهی.
واشینگتن، دوازدهم اردیبهشت 1389
حضورت هماره ست
نوشته شده توسط Administrator چهارشنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۰۴:۳۶
حضورت هماره ست در چشمهایم
اگرچند
دریایی اندر میان من و توست
و کوهی پدید است
که بالاش
سیمرغ
در کارِ پروردنِ کودکی ست
که موهاش از پیرسالی سپید است.
□
حضورت هماره ست در چشمهایم
درآنسوی دریای پُرموج
آنسوی آن پنجره می نشینی
و بی اعتنایی به آینده ی زال و رستم،
در اندیشه ای
کز میانِ همه راههایی که بسته ست،
و مملو از کاروانهای خسته ست،
کدامین گذر را به سوی زدن در دلِ موجها برگزینی
و در شب
هم امشب به دریا زنی
تا که پیش از سحرگاه
در بطنِ آغوش من
ماه را
مثل همواره آواره بینی.
حضورت هماره ست در چشمهایم
اگرچند
مانند این ماه
بودن فرازِ جهان را یگان چاره بینی.
22 دسامبر 2009
1 دی 1388، واشینگتن
زیباترین حضور
نوشته شده توسط Administrator پنجشنبه ۰۲ ارديبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۰۱:۳۳
زیباترین حضور خدایی،
عشق
اگر خدا می داشت.
عشق
اگر
آسمان می بود،
اَشکافتابش بودی
که هر غروب
شعف
شعف
می بارید
و هر بامداد
به دریای اشک خویش
می بالید.
□
کاش
پیش از آن که بدانم کیستم، در کجای جهانم،
جاده های خیالت
آشنای من می شد.
خواهشم از نسیمی که در خیال تو می وزد،
قاصدک است.
□
چشمه اگر
عشق بود،
تن می سپردمت
همه عمر
می نوشیدم از جوشه های زلالت
از جان بی دریغِ جوانت.
زیباترین جوانِ جهانم،
عشق
اگر زمان می داشت.
واشینگتن، 20 اسفند 1388
صفحه 12 از 13