شعر
ژینا 10
نوشته شده توسط Administrator دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۵:۳۸
همین که با خود
همیشه می گویم:
همیشه نیست این اندوه،
دلم قرار می گیرد.
وچون به خنده های تو بی خیالانه روی می آرم،
جهان و جانم بوی بهار می گیرد.
همین که خواب که می بینم
- حضورِ بختکِ همواره بر فرازِ سرم،
همیشه تو هستی از پیِ کابوس
و نازِ دستِ تو بر گونه های ترم.
همین که فاصله یی گر میان مرگهایم هست،
امیدِ بودنِ با توست
و شوقِ گوش سپردن
به زمزمه هایت
که : پس، خیالی نیست
و هیچ وحشتِ از مرگ
این حوالی نیست.
همین که حسِّ حضورت همیشگی جاری ست،
همین
برای حضورم در این جهان
کافی ست.
خیال سبز
نوشته شده توسط Administrator سه شنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۲۷
خیال سبزِ تو از چشمه های خشک می جوشید
و باد
یاد می آورد
و حوصله می بُرد.
زمین: گدازه ی سرد
و آسمان
بی که ببارد دیگر
ستاره ی خامُش به زیر ابر
بی گِله می بُرد.
خیال سبزِ تو از چشمه های خشک می جوشید...
واشینگتن، 3 اردیبهشت 1390
گردون 1
آخرین به روز رسانی در شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۱۷ نوشته شده توسط Administrator شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۵۱
روزِ من
با جرعه های تلخِ از شب مانده هايم
می شود آغاز.
تا غروبم ناگزيری هاست
- حسِّ طاقتسوزِ با بيهودگی دمساز .
انتهای شب
به خود مستانه می گويم
که فردا روزِ بيداری ست
- به نجوايی که ديگر سخت تکراری ست !
راه
نوشته شده توسط Administrator جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۱۱
پشت این خانه ، یکی جنگل انبوه
و راهی ست در آغازه ي آن
- مِه زده و پيچاپيچ
که از اینجا پیداست
- راهِ شوق آور و هم رازآلود -
و درآشفتگیِ مویِ سحرگاهیِ تو
هم شتابی ست که در رفتن هست
هم تقلای شبی مست
- که بود.
تلخ
آخرین به روز رسانی در جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۱۷ نوشته شده توسط Administrator شنبه ۰۷ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۵۳
می زند باران به رویَم .
- می رسم ؟
پرسش
پیاپی
از درونم
اضطراب افزا می آید
می دوم
حتا زمان از دستهایم می گریزد
لحظه یی
یکسر
تمامِ گیسوانم در سپیدی می نشیند
لحظه یی دیگر
جوانم
جوششی از چشمه ی شادابِ جانم
- می رسم من !
می زند باران به رویَم .
لحظه یی را پشتِ سر دیدن مجالم نیست
امٌا
عمرهای رفته را
هرگز توانِ وانهادن از خیالم نیست :
گورها مفقود
منزلهای وحشت
سقفها آوار بر شیون
و تو
مبهوت
سر بر شانه های من .
می دویدم
می فتادم
می دویدم
می فتادم
تلخ
با خود
گاه
می گفتم که شاید انتهایی نیست
( گاه
با خود
تلخ می گویم که جایی نیست ) .
می زند باران به رویَم .
آسمان
راهِ مرا اندازه می گیرد
چنین
با چهره ی ابری ش
و من بر شانه هایم می بَرَم
اشکِ تو را با خویش .
مطالب بیشتر...
صفحه 10 از 13